صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

گزارشی از یکی از پایگاه‌های اورژانس مشهد به بهانه روز اورژانس | ۱۱۷ دقیقه از ۱۱۵ مشهد

  • کد خبر: ۳۵۹۰۹۵
  • ۲۶ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۰:۱۴
وعده دیدارمان، مرکز شهر است و یکی از پایگاه‌های اورژانس مشهد. وسط ساختمان‌های بلند و مرتفع شهر، یک نقطه هست که افرادش همیشه آماده باش هستند

به گزارش شهرآرانیوز؛ قرار کاری‌ای که برای ظهر روز جمعه هماهنگ می‌شود، ویژه است؛ دیدار با آن‌هایی که نه پزشک‌اند نه پرستار، اما بارهاوبار‌ها مرز میان مرگ و زندگی را تجربه کرده‌اند. با بغض آدم‌های شهرشان، بغض کرده‌اند و با دیدن اشکشان، گریسته‌اند؛ آن‌هایی که به قول خودشان، یواشکی‌های زندگی خیلی‌ها را دیده‌اند؛ نوجوانی که بعد مرگ مادر، زندگی اش بسته به نفس‌های پدرش بود، اما صبح یکی از روز‌هایی که بیدار شد، متوجه شد بابا هم جوابش را‌ نمی‌دهد. بی هیچ علائم حیاتی افتاده است روی تخت. دستپاچه شده بود؛ نمی‌دانست باید چه کار کند. تنها یک شماره به خاطرش آمد؛ ۱۱۵.

هر طور بود، این سه رقم را گرفت و تا رسیدن تیم اورژانس، تلاش کرد بابا نفسش بالا بیاید. دستش روی قفسه سینه پدر بود. آن‌ها که رسیدند، مرد تمام کرده بود. اما سپیدپوش‌های اورژانس، نقش بازی کردند و نگذاشتند پسر بفهمد که برای همیشه تنها شده است؛ دلشان گوارا به این بود که چندثانیه طعم یتیمی را بچشد. 

وعده دیدارمان، مرکز شهر است و یکی از پایگاه‌های اورژانس. وسط ساختمان‌های بلند و مرتفع شهر، یک نقطه هست که افرادش همیشه آماده باش هستند؛ هر لحظه و با چرخش هر عقربه. اصلا فرقی نمی‌کند چه ساعتی از شبانه روز باشد، فقط می‌دانند در کار آن ها، پای جان یک نفر درمیان است و سکون و سکوت معنی نمی‌دهد. از این پایگاه‌ها در شهر زیادند؛ قریب به پنجاه تا شصت مرکز. 

هماهنگی‌ها قبلا انجام شده است و با خیال راحت وارد ساختمان می‌شویم. روایت‌های این شغل وقتی شنیدنی‌تر می‌شود که تصویری از عملیات‌های مختلف روی دیوار اتاق کناری، پیش چشم مان می‌نشیند؛ آن‌هایی که بعد از عملیات احیای تیم اورژانس به دنیا برگشته‌اند؛ نوزادان عجول برای پا گذاشتن به دنیا و عکس‌های زیادی از لبخند‌های قاب گرفته که خلاصه‌ای از مأموریت‌های آن هاست.

۸ میلیون تومان؛ هزینه هر تماس مزاحمی با ۱۱۵

هنوز درست روی صندلی جابه جا نشده‌ام که یکی از آن‌ها می‌گوید: ساختمان این پایگاه را خانم حیدریان، یکی از خیران مشهد، به یادبود پدرش دراختیار گذاشته است. او ادامه می‌دهد: خیلی‌ها در کار تجهیز اقلام و وسایلی که نیاز است، مشارکت می‌کنند؛ مثلا همین چند وقت قبل، آقای رئیس السادات که احیا شده بود، به پاس زندگی دوباره اش کمک‌های مالی زیادی کرد.

برای اینکه محیط را بهتر و بادقت‌تر ببینم، چشم به اطراف می‌چرخانم. حالا چند نفری با هم حرف می‌زنند و توضیح می‌دهند: توی پایگاه‌ها انتظار پاسخ گویی نداشته باشید. خلاصه بیان می‌کنند که تمام تماس‌ها برای مأموریت‌های اورژانسی با مرکز، گرفته می‌شود و آنجا اولویت و طبقه بندی می‌شود و بعد باتوجه به موقعیت جغرافیایی اسکان بیمار، او به نزدیک‌ترین مرکز درمانی انتقال داده می‌شود.

از همان اول که پشت فرمان ماشین می‌نشینند و کلاچ را‌ می‌گیرند، به این فکر می‌کنند که خدا کند دیر نشود! خدا کند به وقت و موقع برسند! به قول خودشان، «عادی‌ترین لحظات زندگی ما، ممکن است سخت‌ترین زمان زندگی فرد دیگری باشد. هر اندازه هم که بگذرد، این موضوع عادی نمی‌شود».

بین آن‌ها سیدمحمد موسوی از همه سن وسال دارتر به نظر می‌رسد؛ محجوب‌تر و ساکت تر. اما علی شفاعی برای حرف زدن پیش قدم می‌شود. می‌گوید: ما چند نفر به نمایندگی از نیرو‌های همه پایگاه‌های اورژانس شهر حرف می‌زنیم؛ آن‌هایی که در لحظه‌های بحرانی، خودشان هم راننده هستند، هم پرستار، هم پزشک، هم مشاور و...

او بیشتر از سه نفر دیگر جمع حاضر، حرف می‌زند. از خلأ‌های قانونی می‌گوید؛ اینکه مردم هنوز برای یک حادثه کوچک به اورژانس زنگ می‌زنند. از سهل انگاری برخی‌ها که برای تفریح و سرگرمی، شماره ۱۱۵ را می‌گیرند و‌ نمی‌دانند یک تلفن نابجا امکان دارد جان عزیزی از یک خانواده را تهدید کند. او از همه این افراد می‌خواهد خودشان را در آن لحظه، بگذارند جای طرف مقابل و فرض کنند آن یک نفر، پدر، مادر، خواهر یا فرزند خودشان است که حیاتش به دمی بسته است و اگر دیر شود، جبران شدنی نیست.

خیلی حرف برای گفتن دارد؛ از بلبشو‌هایی که رخ می‌دهد و پیکان اتهام به سمت آن‌ها نشانه می‌رود و دلشان را‌ می‌سوزاند، از حق وحقوقی که به اندازه سختی کارشان نیست و از آمبولانس‌های فرسوده و مستهلکی که باید از رده خارج شود.

به گفتن از خودش می‌رسد. آقای شفاعی از عمر بیست ساله‌ای تعریف می‌کند که پای این کار گذاشته است؛ چون با جان ودل دوستش دارد. همین است که همه لحظه‌های دلهره و تشویش و اضطرار را تاب آورده است.   ‌

می‌گوید: تعداد تماس‌های گرفته شده یا «زنگ خور» با اورژانس، بسته به ماه و فصل و روز‌های خاص سال فرق می‌کند، آن هم در شهری که زائرپذیر است. اما این طور بگویم که درکل، بخش مهمی از زمان کاری مان در عملیات می‌گذرد؛ شاید بیشتر از ۷۰ درصد آن.

او حرف می‌زند و ما گوش می‌کنیم. او از لحظه‌های مهیج کارشان تعریف می‌کند و ما به وجد می‌آییم. او مکث می‌کند و ما نگاهش می‌کنیم. وقتی به خط پایان یک مأموریت و روایت می‌رسد، به احترامش سکوت می‌کنیم.

آن‌ها بار‌ها و بار‌ها رسیدن به آخر خط یک زندگی را از نزدیک دیده‌اند. کسانی که عزیزشان را گذاشته بودند وسط و با چشم‌هایی پر از علامت سؤال، نگاهشان می‌کردند و منتظر بودند برای حال بد او چاره‌ای بیندیشند.   ‌

می‌گوید: در هر مأموریت، آدمی با اسم ورسم و همه خاطراتش، زیر دست ما و جلوی چشم ما زنده است و ممکن است دیگر نباشد؛ به همین سادگی.

شفاعی دوباره تأکید می‌کند: با همدیگر مهربان باشیم و هوای هم را بیشتر داشته باشیم. شوخی با ۱۱۵ سرگرمی نیست؛ نشانه گرفتن جان یک شهروند است، و بعد ادامه می‌دهد: هر تماس تلفنی تا ۸ میلیون تومان هزینه دارد و فکر نکنیم، چون حق شهروندی ماست، می‌توانیم با جان یک نفر دیگر بازی کنیم.

این اتفاق ممکن است برای هر کسی بیفتد؛ برای پسری جوان و شاد و سرحال که میهمانی می‌رود، داستان می‌خواند و حتی ورزش می‌کند، اما ناگاه بی جان می‌شود و همه اعضای خانواده، همدیگر را تماشا می‌کنند. سردرگم و حیران هستند و در بهت ایستاده‌اند و شوکشان زده است؛ منتظرند یکی معجزه کند، یا پسربچه‌ای که تا چند ثانیه قبل، صدای بالاوپایین پریدنش، همه واحد‌های ساختمان را فراگرفته بود و حالا بی جان جلوی چشمشان افتاده است. نمی‌فهمند چطور از بلندی سقوط کرده است.

حالا پدر و مادرش حیران و شوک زده، خیره شده‌اند به نقطه‌ای. زندگی اش را بعد خدا به دست‌های ما می‌سپارند.   می‌گوید: آن‌هایی که بی جان روی یک تخت افتاده‌اند، نه اسم ورسمشان اهمیت دارد، نه نام وشهرتشان. چه اهمیتی دارد کسی که زندگی اش در خطر است و ایست تنفسی و قلبی کرده است، ورزشکار و صاحب نام و مدال باشد یا ضایعات جمع کنی که درحال جمع کردن زباله، حادثه دیده است؟

شیرین‌ترین مأموریت‌ها برای تولدهاست

سیدمحمد موسوی هم که سن وسال دارتر از بقیه به نظر می‌رسد، تجربه امداد بالگرد‌های هوایی اورژانس را داشته است که در سال۱۳۸۴ پایه گذاری شد و حالا در مشهد یک پایگاه فعال دارد و تا شعاع ۱۵۰کیلومتری را پوشش می‌دهد. او‌ می‌گوید: قرارداد نانوشته‌ای بین همه ماست برای هم دردی. به یک جور عزاداری می‌ماند، با اینکه خودت غمی نداری، صاحب عزا را همراهی می‌کنی؛ سعی می‌کنی دلداری اش بدهی.   از نامهری و ملال‌ها می‌گوید؛ از سختی‌های روحی و روانی که تاب آوری را کاهش می‌دهد و از موضوع همیشگی حق وحقوقی که نیاز دارد التفات بیشتری به آن بشود.

سعی می‌کند ناگفته‌ها را بگوید. موسوی، مقاطع مختلف زندگی را دیده است؛ زخم ها، لبخند‌ها و شیرینی ها. انگشت اشاره اش می‌رود سمت تصویر‌های روی دیوار و نشان دادن نوزاد‌ها که خوشایندترین اتفاق دنیایند: تولد، همیشه قشنگ است. از این ماجرا‌ها زیاد اتفاق می‌افتد و شیرین‌ترین مأموریت‌های ماست. چند روز قبل اعلام مأموریت شد و ما به بانک صادرات اعزام شدیم. در طبقه چهارم بانک، زن بارداری وقت زایمانش رسیده بود و نوزاد را ما به دنیا آوردیم و گذاشتیمش توی آغوش مادر. منتظر ماندیم شرایط مادر پایدار شود و مقدمات انتقالش را فراهم کردیم.

به گفته او، مأموریت‌ها بسته به نوع کد اعلام شده فرق می‌کند. برخی کد‌ها تلخ ترند و بسته به نام کد، انتخاب بیمارستان فرق می‌کند؛ مثلا کد۹۹ مربوط به ایست قلبی و تنفسی، ۷۲۴ مربوط به سکته مغزی و ۲۴۷ مربوط به سکته قلبی است و.... سخت‌ترین مأموریت‌ها مربوط به کد۹۹ است. وقت اعلام این کد، همه چیز فرق می‌کند. اگر عملیات احیا انجام نشود، به کسری از ثانیه ممکن است مرگ مغزی رخ بدهد و بعد همه چیز تمام شود.

دوباره انگشت اشاره اش می‌رود روی تصویر مرد جوانی که لبخندش، پررنگ روی قاب نشسته است: «داخل مسجد و سر نماز ایست قلبی کرده بود. وقتی رسیدیم، از علائم حیاتی مرد هیچ چیز مشخص نبود جز سپیدی چشم هایش، بدون حرکت نبض. خانواده اش نبودند، اما نمازگزاران و اطرافیان سراسیمه بودند. باید احیا می‌شد و یک ثانیه هم یک ثانیه است. شروع کردیم به تنفس دادن. چشم هایمان از خوشحالی برق می‌زد. وقتی تنفس برگشت، کار انتقال به بیمارستان را انجام دادیم.»‌

نمی‌تواند حرفش را تمام کند و به این موضوع اشاره نکند که آمار مزاحمت‌های تلفنی، شوکه کننده است و باورنکردنی: «برخی شهروندان با کوچک‌ترین مشکلی که روبه رو می‌شوند، زنگ می‌زنند به اورژانس. شهروندان باید به این بینش برسند که کار ما رسیدگی به یک دل درد ساده و زخم سطحی نیست؛ حیات یک نفر دیگر را به خطر نیندازیم».

مدریت صحنه مهم‌ترین کار ماست

سیدفرشید علوی، عمری یازده ساله را پای این کار گذاشته است و این حرفه را دوست دارد، با همه مرارت‌ها و بالا وپایین‌ها و سختی هایش.   ‌

می‌گوید: برای ما زمان به وقت کار، بی مفهوم و بی معنی است. صبح وقت صبحانه، ظهر وقت ناهار، عصر و شام و بی وقت، منتظر اعلام بی سیم هستیم و بعد هم اعزام.   ‌

می‌گوید: در هر اعلامی از مرکز با، یک دستگاه آمبولانس اعزام می‌شویم و دو نفر هستیم. مدیریت صحنه، مهم‌ترین کار ماست. گاه در مطب پزشک متخصص، پزشک کناری ایستاده و کار را به ما سپرده است. در هر مأموریت دو نفر هستیم. گاه پیش می‌آید ما دو نفر باید یک ساختمان پنج طبقه را بدون آسانسور بالا برویم و یک بیمار با وزن هشتاد کیلوگرم یا بیشتر را پایین بیاوریم. از این اتفاق‌ها زیاد افتاده است و کنارش خانواده بیمارند؛ انتظار خوش خلقی نداریم. می‌دانیم که باید مدارا کنیم؛ مدارا هم می‌کنیم. طاقت ما خیلی زیاد است؛ خیلی.  

از همین چند سال گذشته یاد می‌کند؛ در بلبشوی مشهد، در ماجرای اغتشاشات که کلی از آمبولانس‌ها را به آتش کشیدند. تعریف می‌کند: در حال اجرای مأموریت بودیم که به ماشین حمله کردند و با بلوک‌های سنگی، شیشه را شکستند و راننده و نفر همراه به شدت مصدوم شدند، اما مأموریت باید انجام می‌شد.  می‌داند که فرصت برای حرف زدن، کم و کوتاه است.

دوست دارد ما را در یکی از خاطرات شیرینش سهیم کند. می‌گوید: «برخی مأموریت‌ها تمام خستگی‌ها از روی دوش آدم برمی دارد» و‌ می‌رسد به اصل ماجرا: «در اعلام نوع مأموریت، گزارشی دیده نمی‌شد جز ضعف و بی حالی. زمستان بود و هوا سرد. به مقصد که رسیدیم، یک ساختمان چندطبقه مقابلمان بود. نشان دقیق طبقه را نداشتیم. زنگ همه آن‌ها را زدیم. همه طبقه‌ها جواب دادند جز یکی. مورد مشکوک بود.

 با توجه به فصل، احتمال دادیم گازگرفتگی باشد. از همسایه‌ها خواستیم در را باز کنند و رسیدیم به طبقه مدنظر. دست از روی زنگ برنداشتیم. بی فایده بود. حدسمان داشت به یقین تبدیل می‌شد؛ حتما گازگرفتگی بود. نباید زمان را از دست می‌دادیم. احتمال خطر می‌رفت و فرصت اجازه گرفتن برای ورود نبود.

هرطور بود، در را باز کردیم. حدسمان درست بود؛ یک مادر و دو پسر جوانش افتاده بودند وسط هال و کف از دهانشان می‌آمد. عملیات را شروع کردیم و داخل آمبولانس همه با هم گریه می‌کردیم؛ ما و خانواده‌ای که اگر چند دقیقه دیرتر رسیده بودیم، حالا زنده نبودند.»

به همین سنگینی، به همین شیرینی!

غلامرضا نوازی از همه جوان‌تر است. هیجان این کار، پای او را هم به این گود باز کرده است؛ کاری که هم طاقت زیاد و صبوری می‌خواهد و هم کاربلدی و حرفه‌ای بودن.

او هم همین ابتدا به مردم گوشزد می‌کند: «اتفاق از هیچ‌کس دور نیست. هر وقت هوس کردیم با گرفتن شماره این مرکز، سرمان را گرم کنیم، یادمان بیاید حادثه از ما دور نیست». نوازی، تصویر‌های روی دیوار را نشان می‌دهد و‌ می‌گوید: این دیوار پر از حس زندگی است؛ آدم‌هایی که حالا دارند روی این قاب به ما می‌خندند، روزی به آخر خط رسیده بودند و حالا برگشته‌اند.

وقت برای گفتن از جریان و روایت آنها کم است، بنابراین انگشت می‌گذارد روی چهره مرد سالمندی که خنده‌اش در پس‌زمینه هم عمیق و زنده است. می‌گوید: همین‌قدر خوش‌مشرب است. خودش زنگ زده و شرح حال داده بود و حتی وقتی رسیدیم، شوخی می‌کرد و‌ می‌خندید و‌ می‌گفت که درد قفسه سینه‌اش معمولی است، سختش نکنید.

هرقدر چانه زدیم، قبول نکرد که حالش بد است و اوضاع مساعد نیست. داشتیم شرح حال می‌گرفتیم که ایست کامل قلبی کرد؛ انگار که پدر خودمان باشد، به‌هم ریختیم و کار احیا را شروع کردیم. توی ماشین، تنفسش برگشت و چقدر دلمان گرم شد! همه مأموریت‌ها به همین سنگینی است و گاه به همین شیرینی!

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.