نمیدانم تا حالا برایتان پیش آمده است یا نه که برای مدتی دور از مشهد باشید و از شدت دلتنگی برای کوچهپسکوچههای شهرتان شبها وقتی میخوابید از کوچه عیدگاه وارد کوچههای تنگی شوید که بوی چوب ستونهای برق روسیاش حالتان را جا بیاورد، بعد کمی که جلوتر آمدید، خود را در کوچه عباسقلیخان ببینید، چند لحظه بعد در دنیای رنگی لباسهای تاناکورای سرای عزیزا...اف گم شوید، همچنان که غرق در خاطراتتان هستید، از کوچه بازار فرشفروشها بالا بروید، به امام رضا(ع) سلام بدهید، کمی بعدتر در اغذیه جهان، همبرگر با تخممرغ بخورید و همینطور که غرق در نئونهای کوچه شاهینفر هستید، یکهو در کابل از خواب بیدار شوید.
راستش را بخواهید، من بارها در کابل با چشمانی خیس و در حالی که کل شب را در کوچهپسکوچههای مشهد قدم زده بودم از خواب بیدار شدهام، کوچههایی که خاطرات زیادی از آنها دارم و هنوز هم که مسیرم به آنجا میخورد، از نفس کشیدن درشان لذت میبرم. ما دههشصتیها خیلی خوششانس بودیم که در راهروهای تنگ و شلوغ بازارچه حاجآقاجان قدم زدیم، ظهر عاشورا در حیاط باصفای حسینیه اردبیلیها عزاداری کردیم و در خانههای بینظیر تپلمحله رفتوآمد کردیم. بار اولی که بعد از یک سال از کابل به مشهد آمدم، رفتم سراغ دلتنگیهایم. همینطور که از کوچه حاجتقی خودم را به کوچه نوغان رساندم و دیوار دبیرستان حاجتقی را در خیابان دریادل تمام کردم، با صحنهای روبرو شدم که خیلی اذیتم کرد. آسفالتهای سیاه و زمخت روی بقایای خاطراتم را پوشانده بودند. هرچه بیشتر به حرم نزدیک شدم، با ناامیدی بیشتری دنبال کوچههایی گشتم که دیگر نبودند. راستش را بخواهید، هنوز از خودم میپرسم: چرا؟ چرا بخش زیادی از کوچههایی که هویت مشهد بودند حالا نیستند؟ حالا هم بعضی شبها خواب کوچههای قلای فتحا... کابل را میبینم و از خواب که بیدار میشوم، باز هم چشمانم خیس است.