از یک ساعت مانده به نماز مغرب، در ایوان طلای صحن جمهوری نشسته بود با چادر گلیگلی نمازش. پسر بیستوچند ساله معلولش جلویش روی زمین خوابیده بود. پسر معلولیتش به گونهای بود که دستها و پاهایش لاغر و نحیفتر از بدنش بود و جز خوابیدن روی زمین یا نشستن در ویلچر کاری از او بر نمیآمد. از کفشداری صحن جمهوری تا ایوان طلا فاصله آنقدری بود که صدای مادر را نشنوم ولی از شوهرش که دشداشه عربی به تن داشت و چهرهاش، با خود گفتم باید عربزبان باشند. یک ساعت تا نماز، مادر، سر پسر را بر دامن گذاشته بود و دائم موهایش را نوازش میکرد. گاهی پسر با حرکت اشاره و چشم درخواستی میکرد که برای من از آن فاصله نامفهوم بود. پاسخ مادر اما، درخواست پسر را مشخص میکرد. پسر بهخاطر معلولیتش نمیتوانست سروصورت یا پشت را که احساس خارش میکرد، بخاراند و مادر چنین میکرد. ولی واکنش مادر فقط خارش روی بینی یا پشت گوش فرزند نبود، بلکه با حوصله و عشق چنین میکرد. در این میان مادر از دعا و زیارت هم غافل نبود. از کیلومترها آنطرفتر آمده بود زیارت و حتما با دلی پر از اشتیاق و حاجت از امام رئوف. مابین دعا و رسیدگی به نیازهای پسر، مادر دست در کیف خود کرد و سیب و خیاری بیرون آورد و شروع کرد به پوست و خرد کردن. بعد با حوصله یکییکی در دهان فرزند گذاشت. گاهی صحبتی با پسر میکرد و لبخندی بر لبان پسر مینشست. او هم با تمام توان با دستهایی که زیاد تحت کنترلش نبود و دهان و زبانی که مشخص بود نمیتواند درست تکلمی داشته باشد، پاسخ محبتهای مادر را میداد و مادر و پسر اینچنین مهربانانه با هم گفتوگو میکردند. صدای اذان مغرب که بلند شد، مادر برخاست تا به صفوف نماز جماعت خانمها برسد و پسر ماند. با سینه روی زمین خوابیده و پدر کنارش به نماز ایستاده بود. نمیدانم مادر با امام رئوف چه نجوایی در دل کرد، ولی آنچه من در آن یک ساعت از پشت میز کفشداری و در فاصله چند متری از ایوان طلا دیدم، عشقورزی مادری بود با پسر بیستوچند سالهاش. من فقط ساعتی در حرم امام رئوف شاهد عشق و محبت مادری بودم و آن مادر بیستوچند سال است که بیستوچهارساعته چنین عشق میورزد، اما میدانم امام مهربان هم دعای چنین مادر عاشقی را بیپاسخ نخواهد گذاشت.