مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ توی اتاق کوچک هتل در مرکز شهر لندن و پشت میز نشستهاست. شیشههای پنجره، کف اتاق ریختهاند. نور آبی آژیر حمله هوایی روی صفحه ماشین تحریر میلغزد. حملات شدیدتر میشود و ناچار از اتاق بیرون میزند. از پلههای نزدیکترین پناهگاه پایین میرود و کنار زنی میایستد که کودکش را به سینه چسبانده و از او اسم خیابان را میپرسد.
با همان دقت خشک روزنامهنگاری ساعت، مکان و حالت زن را ثبت میکند. وقتی به اتاق بازمیگردد، صدای بمباران دورتر است. شروع به نوشتن میکند. «مارتا» با وسواس روایتهای جنگ را از سراسر انگلیس، اسپانیا، ایتالیا، چین و... هرکجا که نیاز باشد، جمعآوری میکند.
گاهی با پناهجویان پراگ روزش را شب میکند و گاهی به کمک پرستار بیمارستان صحرایی در نرماندی میرود. جنگ را ژنرالها آغاز میکنند و، اما جنگ زندگی مردم را تمام میکند. رسالتش را در ثبت زندگی افرادی میبیند که به عدد تبدیل میشوند و لابهلای آمار گم میشوند. جدیترین هشدارهای مارتا مربوط به ۱۹۳۸ است. در آستانه توافق مونیخ و بعد از امضا شدن آن، مارتا راهی پراگ میشود و درباره فروریختن دموکراسی مینویسد.
با موافقت بریتانیا، فرانسه و ایتالیا، سودتلند چکسلواکی به آلمان نازی واگذار میشود تا صلح بخرند، صلحی که خیلی زود میشکند. مارتا در آن روزها از صفهای پناهجویان، کنسولگریهای بیرحم و سایه پلیس مخفی روی سر شهروندان مینویسد. در روزهایی که سیاستمداران تلاش میکنند تا حضور هیتلر در اروپا را از طریق امضای توافق و دادن امتیاز، سادهسازی و عادیسازی کنند، مارتا از رنج شهروندان مینویسد.
هاوانا گرم است؛ پنکه با صدایی یکنواخت سقف را میتکاند و بوی نم در هوا میماند. او روی میز آشپزخانه نقشه اروپا را باز میکند و با ناخن مسیر قطارها را دنبال میکند. ارنست همینگوی در اتاق دیگر با دوستانش میخندد، اما هر دو میدانند که این خانه، زود یا دیر نمیتواند دو قهرمان را در خود نگه دارد. مارتا میخواهد حرکت کند.
جنگ نزدیک است و او حس میکند اگر ننویسد، خیانت کرده است. ارنست میخواهد او بماند یا اگر میرود، این رفتن در مدار خودش باشد. عشق هست، اما هر دو میفهمند که عشق به حقیقت، برای مارتا از هر بندی محکمتر است. همین تضاد است که رابطه مارتا و ارنست را زیبا، اما طاقتفرسا میکند. دو قلم تیز که هر کدام میخواهد جهان را با ضرباهنگ خودش بخواند. در این خانه، بحث درباره روش، درباره اخلاق رویارویی با جنگ، درباره مرز داستان و گزارش هیچوقت تمامی ندارد.
مارتا میگوید: من نمیخواهم قهرمان خانه یک قهرمان باشم و همینگوی، با آن همه عظمت و شکنندگی، این جمله را میشنود و در سکوت به لیوانش نگاه میکند. مارتا میرود. راهشان از هم جدا میشود. او از چین گزارش میفرستد، از پناهجویان اروپای مرکزی، از بیمارستانهای موقت ایتالیا. در دفترچه یادداشتش کنار شماره صفحات، نام کتابهایی را که باید بسازد مینویسد. «چهره جنگ»، «سفر با خودم و دیگری» و «نمایی از زمین» نام کتابهایی است که در بحبوحه جنگ انتخابشان میکند.
«مارتا گلهورن» در ۱۹۰۸ در سنتلوئیس میسوری به دنیا آمد. مادرش، ادنا گلهورن فعال حقوق زنان و پدرش، جورج پزشک بود. مارتا دانشگاه را رها کرد تا بنویسد. با خبرگزاری شروع کرد، سپس به پاریس رفت و برای «وگ» و نشریات دیگر نوشت. وقتی آشوب جنگ اروپا را بلعید، فهمید جای او کنار توپخانههاست نه روی میزهای مد.
نخستین کتابش با عنوان «تعقیبی چنین دیوانهوار» اعلان حضور کرد. با «رنجهایی که دیدهام» صدا رساتری پیدا کرد. در این کتاب از رکود بزرگ امریکا و رنجهای اجتماعی مردم، بدون گدایی ترحم نوشت. در «سرزمین مصیبتزده» او رسما راوی جنگ بود.
او مه غلیظ شبگاهی و ترس پراگ را بههم دوخت و وقتی جنگ جهانی دوم آغاز شد، خودش را به خط مقدم جنگ رساند و نام او بر پیشانی تمام گزارشهای انسانمحور و تکاندهنده نقش بست. از اسپانیا تا ویتنام و السالوادور و پاناما جابهجا و به یکی از جدیترین شاهدان قرن بیستم تبدیل شد. در سالهای بعد با «سفر با خودم و دیگری»، «آبوهوای افریقا» و «منظرهای از زمین»؛ روایتی ادبی از ویتنام جنگزده تا خاورمیانه مضطرب داشت.
مارتا تا آخرین لحظات عمر علیه جنگ گفت؛ علیه سیاستهای کور و جعل رنج مردم عادی. او معیار شهادت صادقانه در روزنامهنگاری را بالا برد و در قامت یک گزارشگر و نه یک قهرمان؛ از دل جنگ سربرآورد. او نشان داد که اگر کلمات با وجدان اجتماعی درهم آمیزد، به فریادی بلند تبدیل میشود. وقتی به سراغ هیتلر رفت، توی صف جیرهبندی نان ایستاد و به زمزمه پناهجویان گوش سپرد.
او جهان انسانی را با روابط میان آدمها تعریف کرد و لحظاتی را ثبت کرد که یک مرد زخمی، با اشک میان آوارها به دنبال همسایهاش میگشت و زنی را به تصویر کشید که در بیخبری از فرزندش آب شد. او در تمام زندگی، راوی چهره، صدا و لحن آدمهای عادی بود.