صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

هفت سال انتظار | روایتی از عشق، اسارت و استقامت

  • کد خبر: ۳۷۵۲۲۷
  • ۰۵ آذر ۱۴۰۴ - ۱۹:۰۵
هفت روز وعده‌ای بود که هفت سال طول کشید؛ هفت سالی که دکتر سیدعلی‌اکبر حسینی‌پویا در اسارت نیرو‌های بعثی گذراند و همسرش، مریم شهپر، با صبر و وفاداری مثال‌زدنی چشم‌به‌راه او ماند.

به گزارش شهرآرانیوز، این گزارش روایت عاشقانه‌ای است از پایداری یک زوج ایرانی که بهترین سال‌های جوانی‌شان را در امتحانی دشوار گذراندند.

 در سال‌های پس از دفاع مقدس، روایت‌های بسیاری از جان‌فشانی مردانی نقل شده است که برای دفاع از این خاک، جوانی و سلامتی خود را گذاشتند. اما گوشه‌ای کمتر دیده‌شده از این ایثار، چشم‌به‌راهی و رنجی است که خانواده‌های آزادگان، به‌ویژه همسرانشان، در دوران اسارت تحمل کردند؛ رنجی که گاه کمتر از سختی‌های جبهه نبود.

دکتر سیدعلی‌اکبر حسینی پویا یکی از همین ایثارگران است؛ جوانی که پس از حضور در عملیات‌های متعدد، در جریان عملیات خیبر به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد. دکتر مریم شهپر، همسر او، دخترخاله‌ای نوجوان بود که در آغاز نامزدی‌شان ۱۵ سال بیشتر نداشت، اما هفت سال تمام پای عهدش ماند و چشم‌انتظار بازگشت همسر شد.

دورانی که قرار بود کوتاه باشد و طولانی شد

هر دو اصالتاً بیرجندی، اما بزرگ‌شدهٔ مشهد بودند. تیرماه ۱۳۶۲ طی مراسمی سنتی با یکدیگر نامزد شدند. روز خواستگاری، آقا علی‌اکبر رو به دخترخاله‌اش گفته بود:

«من پاسدار هستم و همه می‌گویند عمر مفید یک پاسدار شش ماه است. حاضری با چنین شرایطی کنار بیایی؟»

و مریمِ نوجوان، از سر باور و اعتقاد، پاسخ مثبت داده بود.

از عقدشان تا آغاز اسارت، تنها شش ماه گذشته بود؛ شش ماهی که بیشترش هم او در تایباد خدمت می‌کرد و دیدار‌ها کم بود. یک روز سرد زمستانی همان شش ماه، هنگام خداحافظی در راه‌آهن گفت: «یک هفته بعد برمی‌گردم.»، اما هیچ‌کدام نمی‌دانستند این «یک هفته» قرار است هفت سال طول بکشد.

اعزام به جبهه و اسارت در عملیات خیبر

آقا علی‌اکبر پس از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه‌ها به جهاد سازندگی رفت و در تایباد فعالیت فرهنگی می‌کرد. اما با آغاز جنگ، وظیفه را در حضور در جبهه دید.

او در چند عملیات حضور داشت، اما سرنوشت در عملیات خیبر رقم خورد. روایت می‌کند:«چند روز قبل از عملیات گفتند این عملیات برگشت ندارد. فضای شهادت‌طلبی عجیبی بود. ما برای بستن راه ارتباطی سپاه ۳ و ۴ عراق اعزام شدیم، اما پیش از رسیدن، زرهی و هلی‌برن عراق مسیر را عوض کردند و ما محاصره شدیم.»

غروب پنج‌شنبه ۴ اسفند ۱۳۶۲، پس از درگیری‌ای سخت و شهادت بسیاری از همراهان، در ۲۱ سالگی به اسارت درآمد.

روز‌های دشوار اسارت و ثبت نام ۹۶۰۳ صلیب سرخ

اسرا ابتدا به قرنه و سپس بصره منتقل شدند. پس از هفته‌ها جابه‌جایی، نهایتاً در اردوگاه شماره ۲ موصل مستقر شدند؛ جایی بدون تهویه، بدون امکانات اولیه و با فشار‌های جسمی و روحی فراوان.

اما آقا علی‌اکبر بدترین شکنجه را «بی‌خبری» می‌داند. خانواده‌اش یک سال نمی‌دانستند که زنده است تا اینکه یک‌بار صدایش از رادیو عراق پخش شد. بعدتر، صلیب سرخ با ثبت او به شماره ۹۶۰۳، انتظار خانواده را پایان داد.

انتظاری نامعلوم برای دختری ۱۵ ساله

مریم خانم پس از اسارت همسر، به مدرسه برگشت و دیپلم گرفت. یک‌بار در کنکور شرکت کرد، اما به‌خاطر بی‌قراری نتیجه نگرفت. سپس در مدارس روستایی معلم حق‌التدریس شد تا ذهنش مشغول شود.

پیشنهاد‌های فراوانی برای طلاق داشت، اما پای عهدش ماند.

می‌گوید:«هیچ‌کس اشک مرا ندید. درد دلتنگی را فقط به امام رضا (ع) می‌بردم. ساعت‌ها در حرم می‌نشستم و آرام می‌شدم.»

در جمع خانواده‌های شهدا و ایثارگران دلگرمی می‌یافت؛ زنانی که هم‌درد بودند و مثل دانه‌های یک تسبیح کنار هم می‌ایستادند.

سخت‌ترین روز‌های فراق

نامه‌ها محدود و سانسور شده بود. بسیاری از نامه‌های همسران اصلاً به اسرا نمی‌رسید. به همین دلیل به آنها گفته بودند نامه‌ها را به‌عنوان «برادر» بنویسند.

مریم می‌گوید: «در نامه‌ها او را برادرم خطاب می‌کردم.»

در یکی از نامه‌ها همسرش به او نوشته بود که اگر می‌خواهد می‌تواند راهش را از او جدا کند؛ پیشنهادی که در ابتدا دلش را شکست، اما بعد فهمید از سر دلسوزی بوده است.

آقا علی‌اکبر می‌گوید:«شهید ابوترابی به ما می‌گفت به همسران‌تان بنویسید مخیر هستند. شرایط ما مشخص نبود. عشق حقیقی یعنی آینده آن دختر جوان را هم ببینی.»

با پذیرش قطع‌نامه ۵۹۸ جنگ تمام شد، اما انتظارِ او نه؛ تلخ‌ترین روزهایش همان دو سال آخر بود که آینده همسرش مبهم‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.

وصال پس از هفت سال

بالاخره شهریور ۱۳۶۹ خبر تبادل اسرا رسید. یک روز گرم تابستان تلفن خانه پدر مریم زنگ خورد و خبر آزادی همسرش را دادند. روز موعود، چادر سفیدش را پوشید و آماده استقبال شد. کوچه چراغانی بود و جمعیت فراوان.

می‌گوید:«وقتی رسید، فقط او را می‌دیدم. خودم را از میان جمعیت رساندم و دسته‌گل را به دستش دادم. در خانه که رسیدیم، او را در آغوش گرفتم. زیباترین لحظه زندگی‌ام بود.»

سال‌های پس از بازگشت؛ زندگی دوباره

دکتر حسینی پویا همان سال اول بازگشت، پزشکی را آغاز کرد و پذیرفته شد. همسرش نیز چند سال بعد در رشته داروسازی قبول شد. این زوج، علاوه بر فعالیت‌های خیریه، هشت سال پیش کودکی به نام «ریحانه» را به فرزندی پذیرفتند و معتقدند:

«همه بچه‌های ایران فرزندان ما هستند.»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.