به گزارش شهرآرانیوز، هیچکس نمیداند واژهها هنگام دلداری دادن، کاری از دستشان برمیآید یا نه؛ بهویژه وقتی پای یاد کردنِ جای خالی مادر در میان باشد. نمیدانی کدام کلمه را خرج کنی که دردش کمتر شود. به مناسبت زنده نگه داشتن یاد مادرانی که دیگر در کنارمان نیستند، از سه نفر از همکاران خواستیم چند خط از دلتنگیشان بگویند؛ برای مادرانی که هرچند در خاک خفتهاند، اما هنوز در دلها زندهاند.
«فراق»، «دوری»، «ندیدن» و «انتظار» واژههایی هستند که این روزها برایم معنا پیدا کردهاند. بچه که بودم، در خیابان همیشه دست مامان را محکمتر میفشردم؛ شاید از ترسی پنهان که مبادا از او دور شوم و تنها بمانم. حالا دستهایم دستان پرمهر او را گم کردهاند و میان تمام هیاهوی زندگی، نگاهم مدام دنبال مادرِ ناداشتهام میگردد.
ترس از دست دادن مادر را فقط در کابوسها دیده بودم. از خوابهای آشفته که بیدار میشدم، با دیدن صورتش نفس راحتی میکشیدم. وقتی باران میبارید یا رعد و برق میآمد، آغوش امن و بیدغدغهاش بهترین پناه دنیا بود. بزرگتر که شدم، وقتی برخلاف خواست پدر، مسیر هنر و خبرنگاری را انتخاب کردم، این حمایتهای او بود که مرا سر پا نگه داشت و به علاقهام رساند. مادرها بیادعا عاشقی میکنند، میبخشند و توقعی ندارند؛ اهل عملاند، نه حرف.
اگر خودت هم مادر شده باشی، برای مادر همیشه همان دختر کوچولویی هستی که نگران سرماخوردنش هستند، همان دختری که موهایش را شانه میزدند و برایش قصه میخواندند. اما کرونا که آمد، همه کابوسها تعبیر شد. دستی از دست مادری رها شد و دختری سرگردان، ماههاست دنبال دستان امن او میگردد.
حالا به خواب پناه میبرم تا شاید دوباره ببی نم؛ تا ببویمش، ببوسمش و دعای خیرش را بشنوم. بعد با اشکی که از دلتنگی میچکد، ساعتها به قاب عکسش نگاه میکنم؛ همان عکسی که برای سورپرایز تولدش گرفته بودم. هر بار که پیراهنش بوی عود میگرفت، خانهام گرمتر میشد. حالا من همان ساعت هر روز، قرآن را باز میکنم و «یس»، «الرحمن»، «ملک» و «واقعه» میخوانم تا شاید فراق را کمی تحملپذیرتر کنم.
بیش از یک سال است نبودنش را زندگی میکنم. کاش دستانش را محکمتر گرفته بودم تا به این زودی پر نمیکشید. روزش مبارک… هرچند در غیبت.
رنگ به رو نداشت. به خودش میپیچید. من آن بالا، بغل یکی از همروستاییها، از درد و درمان هیچ نمیدانستم. فقط یادم هست یکباره همه زندگیام تبدیل شد به سوتی بلند؛ سوتی که هنوز هم تا مغز استخوانم میپیچد. انگار زمان ایستاد. از مراسم تدفین تقریباً هیچ خاطرهای ندارم. فقط میدانم چند شب را در خانه همسایهها گذراندم تا شاهد ضجههای خواهر و برادرهایم نباشم.
پسزمینه ذهنم چند تصویر کمرنگ دارد: دختران روستا که دستم را میگرفتند، زنهایی که چشمهای سرخشده داشتند، و خواهری که زیر روسری مشکیاش پنهان شده بود. اینها تمام دارایی من از مادر داشتن است؛ چیزی که برای خیلیها بخشی ساده از روزمره است، برای من فقط چند تصویر مبهم و یک زخم کهنه است.
کلاس اول که بودم، معلم گفت: «فرامرزی، بدخط نوشتهای. مادرت فردا بیاید.» نصف کلاس یکصدا گفتند: «خانم، فرامرزی مادر ندارد.» معلم مکثی کرد و گفت: «خواهر داری، بگو او بیاید.» حالا که این خاطرات خاکگرفته را مرور میکنم، اشک امانم نمیدهد؛ میبینم چه جای عمیقی در دلم خالی است.
میبینم وقتی همه با مادرهایشان به اتاق عقد، بیمارستان زایمان یا جشنها میرفتند، من با منتهای رنگارنگ آدمها همراه بودم. میبینم گاهی سر چیزهایی به من منت میگذاشتند که برای مادردارها خندهدار بود. این مرثیه هر سال تکرار میشود و هر بار بغضم عمیقتر میشود. انگار قرار نیست کمرنگ شود؛ حتی حالا که خودم مادر دو فرزندم. این جای خالی، تا لحظهای که تکانم بدهند و بگویند: «محبوبه، فرزند علی… اسمع» با من خواهد بود.
اولین بار جای خالی مادر را در ششهفتسالگی فهمیدم. دختری در اتوبوس دستش را روی صندلی کنارش گذاشته بود و به هر مسافری که نزدیک میشد، میگفت: «اینجا جای مامانمه!» نمیدانم مادرش آمد یا نه؛ اما فردای آن روز، من هم با عجله وارد اتوبوس شدم و دستم را روی صندلی گذاشتم. به پیرزنی که میخواست بنشیند گفتم: «حاجخانم، نشین! جای مامانمه!» و او بیرحمانه گفت: «مامانت که بیاد، جای خودش میشینه.» پیرزن درست حدس زده بود؛ مامانی نبود. شاید وقتی میگفتم «مامانم»، صدایم لرزیده بود.
بهنظرم مادر نه فقط یک آدم، که یک عضو از بدن آدم است. وقتی نیست، جای خالیاش مثل کلیدی که شکسته باشد یا ریهای که کار نکند، با تو میماند. فکر میکنی بزرگتر که شوی دردش کمتر میشود، اما اشتباه میکنی. هرچه بزرگتر میشوی، آن جای خالی هم با تو بزرگتر میشود.
در روضه حسرت مادرهای دخترها را میخوری. روز عروسیات دلات غوغا میکند. بعد میفهمی آن جای خالی چیزی فراتر از یک عضو است؛ انگار خود توست. او «مامان» است… و هیچچیز جای او را پر نمیکند.