صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

سید ارزان فروش

  • کد خبر: ۳۸۵۸
  • ۰۲ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۴:۴۸
  • ۴
گپ‌و‌گفت با سید محمد تشکری که اولین پارچه فروش خیابان تعبدی است

آزیتا حسین زاده عطار
خبرنگار شهرآرامحله

36 سال از آن روزها می‌گذرد. از همان روزی که خیابان تعبدی در یک مغازه خلاصه می‌شد. مردم از همه جای شهر و روستاهای اطراف می‌آمدند و صف می‌بستند که پارچه مورد نیازشان را کیلویی و ارزان‌تر از همه جا از سید ارزان فروش بخرند. همان زمان‌هایی که سید محمد تشکری تنها کاسب محله بود و بساط پارچه را در حیاط خانه‌اش پهن می‌کرد. به خاطر کوچک بودن دکان و دستگاهش روی 10 مقوای کاهی شماره نوشته بود که مشتری‌ها هر 10 نفر داخل شوند و پارچه‌شان را انتخاب کنند و بروند و باز10 نفر بعدی...  به او سید کیلویی هم می‌گفتند. پدرش گفته بود: «سید محمد پارچه را که می‌گیری 10 درصد بیشتر روی قیمتش نکش.» او هم حرف پدر را سرمه چشمانش کرده و شده بود معتمد و سید ارزان فروش محله...

 

متولد روستای ده‌نوی شاندیز
«سید محمد تشکری هستم و در شناسنامه فامیلم تشکر است. در سال 1329 در ده‌نو، 15 کیلومتری مشهد و اول جاده شاندیز متولد شدم. پدر و مادرم دخترعمو، پسرعمو بودند و من تک فرزند خانواده. زمان به دنیا آمدن من پدرم 40 ساله بود و مادرم 30 سال داشت. مادرم من را از امام حسین(ع) خواسته و حاجت روا شده بود. شب خواب می‌بیند که به او می‌گویند تو فرزنددار می‌شوی و نامش را سید محمد بگذار.»
در 7سالگی در دبستان 15 بهمن کوچه زردی نام‌نویسی می‌کند و چون پدر و مادرش در روستا زندگی می‌کنند و پولی ندارند، در منزل پسر دایی‌اش در کوچه زردی ساکن می‌شود تا به مدرسه برود: «پدرم هفته‌ای یک بار می‌آمد از من خبر بگیرد و یک قران به من می‌داد. با همان پول توجیبی دوران دبستانم را با موفقیت به پایان رساندم. به سن دبیرستان که رسیدم وقتی گفتم برای دبیرستان باید 6 تومان بپردازیم، پدرم گفت تا آخر سال صبرکن که ارباب دستمزد من را بدهد. آن زمان دستمزد پدرم در سال 10 تومان و هزینه دبیرستان 6 تومان بود. این شد که گفتم می‌خواهم کار کنم. همان زمان بود که مادرم برای کار هم من را به پسردایی سپرد و گفت گوشتش از شما و استخوانش از ما. پسردایی سید بزرگواری بود. خودش 6 فرزند داشت؛ دختر و پسر که همه کوچک‌تر از من بودند. اما بسیار آدم سرسختی بود و شاگرد‌هایش از او می‌ترسیدند.»

 

حوض پر می‌کردم
یاد آن روزها در ذهنش تداعی می‌شود. همان سال‌ها که درس صرف و نحو عربی و طلبگی را هم‌زمان با دبیرستان در مدرسه دودر، نزدیک حرم می‌خواند و کاسبی هم می‌کرد. او تمام دوران دبیرستان را نصف روز درس می‌خواند و نصف دیگرش را کار می‌کرد. خاطره نخستین روز سرکار رفتنش هم شنیدنی است: «اولین روزی که برای کار کردن با پسردایی همراه شدم 11 ساله بودم. کار پسردایی در خیابان دریادل، روبه‌روی مدرسه حاج تقی‌آقا بزرگ بود.
چوب روی شانه‌هایم می‌گذاشتم و دو سطل آب را دو سر چوب می‌گذاشتم و حوض را پر آب‌می‌کردم. من 5،6 بار باید مسیر آب را می‌رفتم و تا حوض برمی‌گشتم. کوچه نوغان را روزی 10مرتبه طی می‌کردم؛ هر بارحدود 3کیلومتر. » تا پاسی از شب کارش همین بود؛ پر کردن آب حوض و جارو و بار گذاشتن آبگوشت آن روز. این قدر تحمل وزن آن چوب و سطل‌های پر از آب برای او سنگین است که شانه‌هایش زخم می‌شود.

 

تسلط به 3زبان عربی، لاتین و ترکی
اما او هیچ وقت نمی‌گذارد پدر و مادرش متوجه سختی کارش شوند. معتقد است همان روزهای سخت، او را به این آینده شیرین رسانده است: «من زحمت کشیدم تا به آینده شیرین برسم. درس هم می‌خواندم. بعد از آن به شاگردی دم بست حرم رفتم. عربی یاد گرفتم. ترکی یاد گرفتم. زبان لاتین را هم تا حدودی یاد گرفتم.  چون مشتری‌هایم خارجی‌ها هم بودند.»


دوچرخه آرزویم نبود؛ پیشرفت کارم بود
سال 46 زمانی که 17 سال بیشتر ندارد از سه راه کاشانی دوچرخه‌ای می‌خرد: «دوچرخه را برای اینکه آرزویم بود نخریدم. برای این خریدم که آرزوی کار کردن داشتم. پارچه را نسیه از اوستایم، محمود قنبری در چهارراه شهدا می‌خریدم و با آن دوچرخه به دهات اطراف می‌بردم و نسیه می‌دادم. آن زمان خیلی از روستاها مانند کاظم‌آباد، دوست‌آباد و بغن‌آباد و ... را می‌رفتم و کسبم خیلی گل کرده بود.» در همان سال‌های نوجوانی پدر و مادر را هم به شهر می‌آورد تا دیگر ناچار نباشند برای ارباب کار کنند.

 

برای زندگی به شهر آمدیم
 «وقتی دیدم پدرم برای ارباب کار می‌کند و تا یک سال حقوقی در کار نیست و مادرم ناچار است از چرخ خیاطی خرج زندگی را بدهد و چشم‌هایش کم‌سو شده است خانه‌ای به دو هزار تومان کرایه کردم و خواستم به شهر بیایند. گفتم خودم کار می‌کنم و خرجتان را می‌دهم.» کل اثاثیه‌شان یک چراغ گردسوز و سه‌پایه بالایش، یک کرسی و دو، سه تا هم قابلمه و دیگ و آفتابه و یک فرش زیلو است. سید محمد می‌گوید: «آن‌ها را آوردم شهر و بابا هم که دیگر 60 سالش شده بود، در میدان شهدا روی گاری سیب‌زمینی می‌فروخت. پس از دو، سه ماهی که هر روز سحرها سیب‌زمینی‌ها را با گاری از ده‌نو به شهر می‌آورد و ناچار بود از کال پر از آب یخ زیر پل پرتوی فعلی عبور کند، پاهایش روماتیسم گرفت و شل شد. همان سال دکتر شیبانی تازه از آلمان آمده بود. ارباب روستا که دکتر را می‌شناخت به ما معرفی کرد. وقتی بابا را بردیم بیمارستان امام رضا، گفتند باید دندان‌هایش را بکشیم، چون عفونت از دندان در پاهایش ریخته و با کشیدن دندان‌هایش خوب می‌شود. تمام دندان‌هایش را که فکر نمی‌کنم پوسیده بود، کشیدند و پاهایش خوب نشد.» بعد از آن یکی از پیرمرد‌های بیمارستان می‌گوید اگر پاهایت را به دستگاه جوش وصل کنی، خوب می‌شوی اما این کار را هم می‌کنند و پاهای سید احمد سست‌تر می‌شود.

 

مستأجر خانه اوستا علی نعل‌بند
در همان موقع در خانه سه‌راه کاشانی، خانه اوستا علی نعل‌بند مستأجر هستند. سید محمد از اوستا علی می‌گوید: «خدا بیامرزدش. آدم خیلی خوبی بود. اسب‌ها را دور فلکه دروازه قوچان نعل می‌کرد. خودش کوره داشت و نعل را درست کرد و بعد اسب‌هایی که نعل‌هایشان خراب شده بود، می‌آوردند دروازه قوچان و نعلشان را عوض می‌کردند. حالا دکان کوچکش شده کلید فروشی در نزدیکی دروازه قوچان. نمازش را اول وقت می‌خواند و آدم درست و سختی بود. یک شب همان زمانی که مستأجرش بودیم قوم‌های روستایمان آمدند به خانه ما تا برای زیارت بروند. خانه سه در چهارش را به ما با یک لامپ 40 وات داده بود. فردای همان شب دیدم لامپ راهرو را باز کرده است. مادرم گفت چرا این کار را کردی؟ گفته بود چون من با یک لامپ خانه را به شما اجاره دادم. مادرم از این رفتارش خوشش نیامد و رفتیم جای دیگر.»


 
پدرم شفایش را از امام رضا(ع) گرفت
«کم کم پدرم خانه‌نشین شد و دیگر نتوانست سر کار برود. مادرم هم گفت من شوهر شل نمی‌خواهم. مادرم بی‌بی فاطمه بیگم بود. هندوستان بهترین سید‌ها را که درجه بالایی داشتند، بیگم می‌گفتند. مادرم گفت من دیگر نمی‌توانم خیاطی کنم. اواخر تابستان بود. پدرم را گذاشت توی گاری دستی و او را به حرم برد. من حدود 19 سال داشتم. آنجا چون گاری مجوز ورود نداشت، پدرم را بغل کردند و بردند داخل حرم. یادم هست آن طرف حرم بازارچه بود و دور حرم اتوبوس 302 می‌ایستاد. آن سال‌ها یک بانک‌هایی بود که پول می‌دادیم و  قبض امانت می‌دادند و اصلا بانک به معنای امروزی وجود نداشت.»
سید احمد را آوردند داخل حرم و شال سبزش را به پنجره فولاد می‌بندند و سر دیگرش را به گردنش. سیدمحمد می‌گوید: «پدرم خیلی هیکلش بزرگ بود و خوراکش زیاد. ننه‌ام امان نبود از دست خوراک پدرم؛ یعنی 10 تا تخم مرغ را در یک وعده می‌خورد. ساعت 11، 12 که شد گرسنگی را طاقت نیاورد و گفت سید محمد برو به بی‌بی جانت بگو مقداری نان به من بده؛ من گرسنه‌ام. مادرم یک کیسه لته‌ای را با بند در گردنش آویزان کرده بود که نان و پنیر و سبزی داشت. به مادرم که گفتم آقا جان گرسنه است؛ جواب داد، برو بگو من شوهر شل نمی‌خواهم. یا باید از گرسنگی بمیرد و یا باید شفایش را از امام رضا بگیرد.» سید محمد که به سمت پدر می‌آید تا پیغام را برساند صحنه عجیبی می‌بیند. می‌گوید: «وقتی برگشتم دیدم بابام بلند شده و ایستاده و مردم دورش جمع شده‌اند و اشک می‌ریزند. جلو رفتم و گفتم آقاجان چه شده است؟ گفت یک آقایی آمد گفت سید احمد پاشو، خوب شدی. گفتم آقا جان پاهایم شل است؛ گفت پاشو. پدرم تا سن 88 سالگی هم با پای سالم زندگی می‌کرد.»

 

نقد می‌خریدم و نسیه می‌دادم
پس از بهبود پدر هم، سید محمد با همان دوچرخه پارچه‌ها را به دهات می‌برد و درآمدش هم خوب است. سید محمد می‌گوید: « قرضی به کسی نداشتم و جنس مال خودم بود. نقد می‌خریدم و نسیه می‌دادم. فقط هم پارچه نبود. شده بودم واسطه بین دهات و مشهد؛ آن‌ها هر چه از شهر می‌خواستند به من سفارش می‌دادند و من هم برای آن‌ها می‌خریدم. طلا، ظرف، پارچه و هر چه که فکرش را بکنید برای آن‌ها تهیه می‌کردم و نسیه می‌دادم.» هر کسی در روستا می‌خواست دخترش را عروس کند خرید وسایل مورد نیازش مانند قالی و... را به سید محمد می‌سپرد و هر کسی مشتری خوش حساب بود، سید محمد برای او هر چه می‌خواست تهیه می‌کرد.

 

کاسبی‌ام گرفت و خودرو خریدم
« چند وقتی که گذشت کاسبی‌‌ام گرفت. بعد به ماشین‌داری افتادم. یک خودرو خریدم و 28 سالگی گواهینامه گرفتم.  همان زمان‌ها بود که ارباب قلعه که توکلی نام داشت پدرم را در کارخانه پشم‌ریسی عبداللهیان استخدام کرد. کارش وزن کردن پشم‌ها بود. پدرم بسیار پر انرژی کار می‌کرد صبح‌ها خروس‌خوان نشده مقابل در کارخانه بود. پیاده از اینجا تا ته خیابان می‌رفت. ساعت 6 که سر کار می‌رفت، ساعت 7 تازه کارخانه را باز می‌کردند. او مرد پر تلاش و درستکاری بود.» سید احمد در سال 78 و در 88 سالگی فوت می‌کند و در روز تعزیه‌‌اش صاحب قهوه‌خانه جلو کارخانه عبدالهیان به سید محمد می‌گوید بابای تو همیشه قبل از اینکه من دکان را باز کنم به کارخانه می‌آمد و خیلی منضبط و قانون‌مند بود: «پیاده از اینجا می‌رفت کارخانه در ته خیابان و پیاده هم برمی‌گشت و هر روز هم به زیارت امام رضا(ع) می‌رفت. خیلی کاری و وقت‌شناس بود. او همه تلاشش را می‌کرد. اهل دزدی و کلک نبود. بسیار به حرام و حلال معتقد بود.»

 

خانه‌داری در سال 43
همان سال‌های 55 و 56 که اوایل فروش پارچه‌های کیلویی سیدمحمد است، او به سید کیلویی معروف می‌شود. سید محمد می‌گوید: «در سن 25 سالگی دو، سه خانه خرید و فروش کرده بودم. من سال 43 اولین خانه‌ام را که یک خانه در قلعه شقا در سمزقند بود به 7 هزار تومان خریدم که موتور آب هم داشت. قیمت آن خانه اندازه پول یک بسته سیگار الان است.» حاجی دهقان اوستایش که تلاش او و درستکاری‌اش را می‌بیند، رضایت می‌دهد دخترش را به عقد سید محمد درآورد. با اینکه وضعیت زندگی و درآمد سید محمد هم عالی است اما خانواده سید‌ارزان فروش باز هم در وسایل و لوازم زندگی قناعت می‌کنند و ساده زیست هستند.


دستگیری به دلیل اعلامیه
سال 55 به دلیل اذیت‌های صاحب مغازه که  قصدش پس گرفتن مغازه است، مغازه را به شخص دیگری می‌فروشد و باز با وانتی که دارد دوره‌گردی می‌کند تا انقلاب شود. می‌گوید: « از همان 13،14 سالگی در جلسه‌های انقلابی‌ها شرکت کردم و پای منبر کافی و بزرگان دیگری می‌نشستم و سال 51 به دلیل حمل شبنامه‌های امام دستگیر شدم. انقلاب که شد رفتم تهران. 4 فرزند داشتم که بزرگ‌ترینشان 10،12 ساله بود. آن زمان مجاهدین خلق در تهران زیاد بودند و من چون هم سواد درسی داشتم و هم سواد قدیم با آنان وارد بحث می‌شدم. وقت آمدن امام هم با 4،5 نفر از مریدان ایشان همراه بودیم که کارها را مرتب کنیم. در مشهد هم کارگر گرفته بودم تا همراه پسر بزرگم با وانت جنس ببرند جلو خانه‌ها و نسیه بفروشند و کار من را ادامه دهند. وقتی امام آمد و دیگر خیالمان راحت شد بعد از یکی دو ماهی دوباره بازگشتم.»

 

خودم بودم و وانتم و مشتری‌های خوش‌حساب
سید محمد پس از بازگشت همچنان به دوره‌گردی‌اش با وانت در محله‌های شهر و روستاها ادامه می‌‌‌دهد. حین کارش از درآمدش می‌تواند به شغل بساز بفروشی هم مشغول شود و بنگاه معاملات ملکی هم باز می‌کند و خانه‌هایی برای فروش در آزادشهر و زیبا شهر و چند محله دیگر می‌سازد: «کاسبی خوب بود و شب جیب‌هایم پر پول. وضعم خوب شده بود و پارچه را با همان وانت برای روستاهای اطراف و محله‌های شهر مانند سمزقند و سی متری طلاب و حاشیه احمدآباد و میلان اول آزادشهر و... می‌بردم.  این کار نه شاگرد آنچنانی می‌خواست، نه اجاره مغازه و نه هیچ هزینه دیگری. خودم بودم و وانتم و آدم‌های خوش‌حسابی که برای آن‌ها پارچه و کالاهای دیگر می‌بردم.»

 

زود بدو، بِرس، بِده به خیاط که از مد نیفته
«سال 71 حاشیه خیابان اصلی دکان پارچه فروشی داشتم. آن موقع مد پارچه آن چنان بود که در روزنامه می‌نوشتند؛ «زود بدو، برس، بده به خیاط که از مد نیفته.» و تصویر یک خانم که پارچه دستش بود در کنار این نوشته می‌آمد.» طنز اجتماعی به عقیده سید محمد تأثیر زیادی آن زمان روی مدگرایی مردم داشت.
یک بار هم در همان سال 71 مغازه‌ای را که رهن کرده است، دزد می‌زند. می‌گوید: «آن مغازه در حاشیه خیابان توحید و در نزدیکی چهارراه میدان بار بود و  پشت مغازه کاروانسرا بود. یک روز صبح که کرکره مغازه را بالا کشیدم دیدم پشت دیوار را سوراخ کرده‌اند و خیلی بی سر و صدا دو سوم جنس‌ها را برده‌اند. فقط چند لوله خالی پارچه و ته سیگارهای زرد اشنوی دزد‌ها مانده بود که مشخص بود زمان زیادی داشتند.»

 

پیشنهاد سید‌ جعفر میربانی
«یک سیدجعفر میربانی در این محله داشتیم که مقابل بیمارستان دکتر شیخ یک مغازه داشت و پارچه کیلویی می‌فروخت.  او که ناراحتی‌ام را دید، یک روز گفت حالا که دزد زده به مغازه‌ات برو پارچه کیلویی بخر و بریز در حیاطت. سال 72 هنوز مغازه اینجا را نخریده بودم. خانه اینجا را داشتم و مغازه‌ام جدا بود. او از عبدل‌آباد تهران پارچه کیلویی می‌خرید. من با او آن زمان دوست بودم و از او پارچه می‌گرفتم و در حیاط خانه می‌فروختم.»
پدرش می‌گوید فقط 10درصد سود بخور و این می‌شود که هر چه جنس می‌آورند برای پیرمرد و گدا و پولدار و ... همه یک قیمت است و همان 10 درصد را روی جنس می‌کشد. کم‌کم حیاط بسیار شلوغ می‌شود و مردم برای خرید پارچه صف می‌بندند و  هر 10 نفر کاغذ می‌گیرند که داخل مغازه بیایند و جنس بخرند.

 

لبنیاتی و قصاب و بقال کم‌کم بزاز شدند
سید‌محمد می‌گوید: «کم کم پسر سیدجعفر آمد ملک اینجا را خرید و دومین کاسب شد. کم‌کم بقال این خیابان شد بزاز، ماست فروش شد بزاز و گوشت‌فروش هم شد بزاز و این طور شد که بازار تعبدی شکل گرفت. بعد چند سال 200،300 مغازه شدیم و اینجا به بازار پارچه و پرده معروف شد.»

 

آوازه‌ای که به کل کشور رسیده است
حالا کار سید محمد گرفته است. او و فرزندانش از همین مغازه نان در‌می‌آورند و رزق حلال به خانه می‌برند. کارشان سکه شده و آوازه‌شان به کل کشور رسیده است و تاجرها آن‌ها را به جنس جور و خوش‌حسابی می‌شناسند. سید محمد می‌گوید: «از کل کشور زنگ می‌زنند و سفارش پارچه می‌دهند.» بعد هم دستش را روی یکی از تاقه‌های خوش رنگی از حریر می‌گذارد و می‌گوید: « از این حریر 70 رنگ داریم. از آن ساتن هم 70 رنگ داریم. اگر یکی مشکی 10 طاقه بخواهد ما سریع برای او می‌فرستیم اما این ساده به دست نیامده است. این روی حساب صداقت و درستی شده است. این جنس را مثلا 10 تومان داده‌ایم به شما نمی‌دهیم 19 تومان و خدا هم درست می‌کند. اینکه تاجری از شهری مانند تهران به تو اعتماد کند یعنی اعتمادش سرمایه تو است و می‌توانی روی آن حساب کنی.»

 

برکت ارزان فروشی
«تعبدی در آن سال‌های دور زمان شاه در محله زابلی‌ها بود و کوچه پشتی‌مان عرق‌خانه‌ای بود که صاحبش را امیر عرق فروش می‌گفتند. این سمت محله چاقوکش و عربده‌کش زیاد بود و وقتی ما اینجا ارزان فروشی را شروع کردیم این خیابان کم‌کم وجهه خوبی پیدا کرد. مغازه‌ها چند سال بعد شد 500 میلیون و چند سال بعدترش یک میلیارد و 5 میلیارد. کم کم عرق‌خورها مردند و ... دیگر رسم نبود که آن دیگ عرق و آن عربده‌کشی‌ها بماند. وقتی من ارزان فروشی‌کردم آن‌هایی هم که آمدند با ارزان‌فروشی شروع کردند ولی یواش یواش کلاس کارشان بالا رفت و شدند پرده فروش. هر جور خانم‌ها می‌خواستند و ظاهر زیباتر پارچه
را آوردند.»
اینجا همه چیزهای قدیم هنوز هم هست؛ ساختار همان ساختار قدیم است. مغازه‌ها 3 در 6 و 3 در 5 است و بالای آن هم خانه‌هاست. تنها تفاوتی که با قدیم دارد این است که اینجا اول درهای کشویی حلبی بود و بعضی‌ها در حیاط برای مغازه‌هایشان گذاشته بودند و آهنی و چوبی بود اما حالا همه درها برقی و یک‌دست شده است.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
۲۲:۵۸ - ۱۴۰۱/۰۸/۲۷
نا برده رنج گنج میسر نمیشود سید خدا ،موفق باشی پدر گلم
ناشناس
۱۳:۴۳ - ۱۴۰۱/۰۱/۰۹
سلام میشه ادرس دقیق مغازه روبگین ممنون میشم
محسن
۲۳:۰۰ - ۱۴۰۰/۰۹/۰۸
موفق و پیروز باشید آقاسید
سید مصطفی تشکر
۲۲:۲۹ - ۱۴۰۰/۰۹/۰۷
سلام ممنون بابت زحماتتون و تهیه گزارشتون.پسر آخر سید محمد تشکری هستم در حال مطالعه متن مدام از چشمانم بابت پاکی و صداقت پدرم و خانوادشان اشک میامد تمام فرمایشاتشون درسته خداوند انشاءا. عاقبت بخیرشون کنه که دنبال نان حلال بودند و ما هم تلاش داریم راه امامان و پداران پاک نیتمان را ادامه بدهیم.با دعای خیر شما. ومن ا... توفیق