قرار ۴۵ روزه جبههاش با بچههای محل میشود ۶ سال؛ ۶ سال در خط مقدم کردستان، اهواز، کرمانشاه، خرمشهر و غیره. آن روزها پسری پانزدهشانزدهساله بود که فرمان جهاد امام خمینی (ره) را از رادیو شنید و بیقرارتر از هر زمان درس و نیمکت را رها کرد و همراه با ۱۶ نفر دیگر از بچههای دریادل راهی جبهه شد.
المیرا منشادی | شهرآرانیوز؛ در محله دریادل علی عصارانخانرودی را به نام شهید زنده میشناسند، شهیدی که قبل از مراسم تشییع، در مراسم خاکسپاری خودش شرکت کرد. علی عصاران این هفته میهمان ما در دفتر شهرآرامحله بود تا داستانها و روایتهای ملموس و تازهای از جبهه و خطهای مقدم در شهرهای مرزی برایمان بگوید و البته روایت روزهایی که شهید اعلام شد و عشق پدر و فرزندی در معراج شهدا چطور دل پدرش را از زنده بودنش روشن کرده.
عصارانهای روغنگیر
جداندرجدشان مشهدی و ساکن محله دریادل بودهاند. تا قبل از اینکه برج و باروی نوغان از بین برود و دروازههای این سمت شهر مشهد برداشته شود، آبا و اجدادش در خاکیهای خارج از شهر گاوداری داشتهاند. عصاران در اینباره میگوید: ملک فعلی چلوکبابی تعاون و ۲ ملک کنارش در زمانهای خیلی دور متعلق به پدربزرگم بود. پدربزرگم آنجا گاوداری داشت و روغنگیری میکرد. یعنی شغلش روغنگیری بود. به همین دلیل قدیمیها به پدربزرگم میگفتند عصارهگیر و بعدها که میخواست شناسنامه بگیرد، نام فامیلی ما شد عصاران. پدرم، اما راه پدرش را دنبال نکرد و راننده بیابان شد. وقتی که انقلاب شد و خودروش را فروخت و خیریهای احداث کرد، سالبهسال او را نمیدیدیم. من نه عصارهگیر و عصار شدم و نه راننده خودروهای سنگین. درسخوانده و نخوانده تراشکاری را دنبال کردم. این شغل را دوست داشتم. از برش و خلق وسیلهای که به خلاقیت و ظرافت نیاز داشت، خوشم میآمد.
دریافت پیام امام (ره) از رادیو
سرنوشت علی عصاران سال ۶۱ با پخش پیام امام خمینی (ره) از رادیو تغییر کرد. به قول خودش «خانه پرش اگر آن پیام و حکم را اجرا نمیکرد، تراشکار خوبی میشد با چند کلاس سواد بیشتر.»، اما با پیامی که از امام (ره) شنید، زندگیاش از این رو به آن رو شد. اینکه آن پیام چه بود و چطور به دل یک پسربچه پانزدهساله نشست، حکایتی است که عصاران اینگونه بیان میکند: آن روزهای ابتدای دهه ۶۰ تلویزیون و تلفن خیلی کم بود، اما رادیو را همه در خانهها داشتند. من در حال استراحت در خانه بودم و رادیو روشن بود. در حال دستکاری موجها بودم که شنیدم امام (ره) در حال سخنرانی است. به هر زحمتی بود، موج را گرفتم و شنیدم که امام خمینی (ره) حکم جهاد دادند و از جوانان خواستند که جبههها را خالی نگذارند. تأثیر صدای امام (ره) و حکمی که دادند، باعث شد من برای رفتن به جبهه لحظهای تردید نکنم. امام (ره) واقعا کلامی تأثیرگذار داشت. به هر روی آن روزها، یعنی اوایل دهه ۶۰، اوضاع بدی در جبههها حاکم بود. آنهایی که سنشان به جبهه رفتن میخورد، رفته بودند، اما آنهایی که مثل من هنوز خیلی کوچک بودند، در محل مانده بودند. همین که پیام را شنیدم، از خانه زدم بیرون و دیدم بچههای محل در کوچه هستند. به سراغشان رفتم و از پیامی که امام (ره) در رادیو اعلام کرده بود، گفتم. آن روزها جو معنوی و همدلی بین بچههای محل برقرار بود. همه قول و قرار گذاشتیم فردا به پایگاه بسیج برویم و فرم تقاضای رفتن به جبهه را پر کنیم. فردای آن روز هرکداممان برای دیگری رضایتنامه نوشت و شناسنامهها را دستکاری کردیم و رفتیم پایگاه بسیج. به هزار مکافات و گریه و زاری بالاخره مجوز حضور در جبهه را گرفتیم و راهی جبهه شدیم.
۴۵ روزی که ۶ سال طول کشید
قول و قرار بچه محلها حضور ۴۵ روزه در منطقه بود. از گروه شانزدهنفره که با هم اعزام شدند، تنها ۳ نفرشان در یک مسیر با هم همراه شدند. عصاران میگوید: از همان روزی که در پایگاه برگههای تقاضا را پر کردیم، قصدمان ۴۵ روزه بود. چندنفرمان همان ۴۵ روز در منطقه ماندند، اما بقیه میرفتیم و برمیگشتیم. من از روزی که رفتم تا ۱۴ مهرماه سال ۶۶ در منطقه بودم. اولین مرخصیام وقتی بود که ۴۵ روز تمام شد. آن مرخصی اول بعد از ۴۵ روز حکایتی بود...
شهیدی که در مراسمش حاضر شد
در ۴۵ روز اولیه عصاران همراه تیپ ۲۱ امام رضا (ع) به شلمچه و خرمشهر اعزام شد و اولین عملیاتی که حضور پیدا کرد، عملیات رمضان بود. عملیاتی که از آن بهعنوان دومین عملیات بزرگ بعد از جنگجهانی دوم یاد میکنند. در این عملیات شمار زیادی از رزمندههای ایرانی شهید شدند. داستان شهید شدن عصاران از همین عملیات شروع شد؛ وقتی او شخصی را با نام و فامیلی خودش در تیپ دید و در خط مقدم در کنار هم و پابهپای هم میجنگیدند، اما در یک لحظه آن شخص به جلو رفته و همان موقع در خاک عراق شهید شده و پیکرش بعد از چند ماه به ایران بازگردانده شده است. عصاران از اشتباه رادیو و تلویزیون آن زمان بدون در نظر گرفتن دنباله فامیلی این ۲ علی عصاران، اینطور میگوید: علی عصاراندربان ۳ فرزند داشت. گاهی در منطقه نامههایی را که برای او میآمد، به من میدادند. کلا همهچیزمان اشتباهی میشد. او از من خیلی بزرگتر بود. من پانزدهشانزدهساله که بودم، او کاملمردی بود. بعد از اینکه او در عملیات رمضان شهید شد و نامش را از رادیو و تلویزیون بهعنوان شهید اعلام کردند، پدر و مادرم فکر کردند من شهید شدهام. زیرا دنباله فامیلیمان اعلام نشده بود. بعد از این اعلام، بچههای کوچه مهدیه و هیئت باقر نباتی حجلهای برایم بسته بودند و همراه با پدرم راهی معراج شهدا شدند تا جنازه من را تحویل بگیرند. وقتی پدرم به پیکر شهید رسیده بود، چون چهره قابل شناسایی نبود، از روی قد و هیکل گفته بود این پسر من نیست. به او برگههای شناسایی من را داده بودند و پدرم را مطمئن کرده بودند که جنازه پسرش است. در همان حین خانواده دیگری آمده و اعلام کرده بودند این جنازه پسرشان است و پدرم در معراج شهدا متوجه شده بود که من شهید نشدهام و این شهید متعلق به عصارانهای دربان است که در محله بالاخیابان زندگی میکردند. من، اما از همه جا بیخبر در همان بین به خانهمان زنگ زدم و بعد از سلام و احوالپرسی، ننهام بدون جواب تلفن را قطع کرد. تعجب کردم، اما، چون مرخصی داشتم، دیگر تماس نگرفتم و راهی مشهد شدم. در راهآهن دیدم جمعیت زیادی به استقبالم آمده است. تعجبم بیشتر شد، اما وقتی روی دست از راهآهن تا خانه رفتم و حجلهام را دیدم، متوجه اشتباه رادیو و تلویزیون شدم. آن روز من در مراسمم شرکت کردم و نهار مراسم شهادتم را خوردم. پدرم از قبل مادرم را برای آمدنم آماده کرده بود، اما وقتی مادرم من را دید تا چند ساعت من را از خودش دور نمیکرد و به صورتم دست میکشید تا مطمئن شود زندهام. خلاصه اینکه لیاقت نداشتم شهید شوم، اما لقب شهید زنده محله یادگاری آن اشتباه است.
کوچه و خیابانهای ناآشنا
عصاران بعد از شنیدن آن همه صدای توپ و خمپاره در جبهه، سکوت کوچه و خیابانها و آرامش مردم محله برای زندگی را تاب نیاورد. از طرفی خانوادهاش دیگر به او اجازه اعزام دوباره را نمیدادند. برایش محافظ گذاشته بودند، اما او بالاخره راهی برای اعزام مخفیانهاش پیدا کرد: اواخر سال ۶۱ اعلام کردند که برای اعزام دوباره ثبتنام میشود. آن روزها من در تراشکاری کار میکردم و هرروز همراه با شوهرخواهرم به سرکار میرفتم و وقتی او مطمئن میشد من مشغول کار هستم، میرفت. دوست داشتم بروم. کوچهها و خیابانها برایم حس ناآشنایی داشت. با خودم همیشه فکر میکردم من اینجا با آرامش در حال زندگی و گذران روزمرههای عادی هستم، اما همرزمانم در منطقه زیر باران گلوله و خمپارهاند. هر لحظه صدای انفجار میشنیدم و حس میکردم باید بروم و کمک کنم. دیگر طاقت نیاوردم و به صاحبکارم گفتم یک ساعت مرخصی میخواهم، اما عوضش ۲ ساعت نهار میمانم و کار میکنم. راهی میدان سعدآباد شدم. ثبتنام کردم و بعد از نهار اعزام شدم. به صاحبکارم زنگ زدم و گفتم اگر زنده ماندم، برمیگردم و دینم را ادا میکنم، اگر هم شهید شدم، حلالم کن و او هم من را حلال کرد. از خانواده هم تلفنی خداحافظی کردم و رفتم. ۲ سال ماندم و بعد از ۲ سال تازه سنم به خدمت رسید و ۱۸ /۸ / ۶۳ از مشهد برای خدمت دوباره به جبهه اعزام شدم.
عجبشیر و کوهستانهای سومار
عصاران برخلاف خدمت قانونی دوساله، خدمتش ۳ سال طول کشید. ۳ سال در میان کوهستانها و کوههای پوشیده از برف که هفتهای یکبار آذوقه و مهمات برایشان آورده میشد. هفتهای که برای آنهایی که در خط مقدم حضور داشتهاند، بدون مهمات به اندازه یک سال طول میکشد: خدمتم را در عجبشیر و تیپ ۴۰ سراب در سومار انجام دادم. وقتی که ۱۸ ماه خدمتم تمام شد، سرهنگ نصیریزیبا که فرمانده تیپ بود، گفت هنوز نیرو نفرستادهاند. هرکس میتواند، بماند. من همراه با چند نفر دیگر ۱۱ ماه دیگر ماندیم. در تمام ۳ سال خدمتم لحظهای از خط مقدم عقبتر نیامدم. در سومار و کرمانشاه ماندن در خط مقدم خیلی سخت بود. خاطراتی غیر از شهید شدن دوستانم در برابر چشمانم ندارم، اما روزی که هرگز فراموش نمیکنم، شهید شدن یکی از بچههای تبریز بود که دخترش را ندیده در نزدیکی سنگرهای عراقیها شهید شد و ۱۵ روز پیکرش روی کوهها بود؛ یا آن روزی که من شهردار سنگر بودم، اما برای آوردن آب، یکی دیگر از بچهها رفت و دیگر نیامد و شهید شد. بعد از سومار به شلمچه رفتم و در سایتهای ۳، ۴، ۵ و در عملیاتهای زیادی شرکت کردم.
مجروح شدن و اجازه نداشتن برای ماندن
سال ۶۶ بعد از حضور در عملیاتهای مختلف و چندبار جراحتهای جزئی، ترکش به پای عصاران خورد و باعث جراحت شدیدی در پایش شد.
این ترکش آنقدر او را زمینگیر کرد که فرماندهانش اجازه ماندن در خط مقدم را به او ندادند و او را راهی خرمشهر و بعد مشهد کردند تا دوران جبهه ششساله عصاران با یک ترکش به پایان برسد. عصاران درباره مجروحیتش اینگونه میگوید: هیچ مشکلی نتوانست من را از پای بیندازد، حتی وقتی من را موج گرفته بود. هروقت هم مجروح میشدم، بهنحوی خودم را مداوا میکردم و از خط مقدم کمی عقبتر نمیآمدم، اما ترکشی که سال ۶۶ خوردم، امانم را بریده بود.
پایم را دیگر نمیتوانستم حرکت بدهم. فرمانده هم دیگر اجازه نمیداد در عملیاتها شرکت کنم و من را بازگرداند به خرمشهر. دوست نداشتم از جبهه دور شوم، اما آنقدر وضعیت پایم بد بود که دکترها میگفتند اگر چندروز دیرتر برای مداوا میرفتم، پایم را از دست میدادم. هنوز هم ترکش در پایم و موجی که از خمپارهها گرفتم، گاهی روی اعصابم اثر میگذارد. یادگاری است دیگر...
از حضورم در منطقه برای گشایش کارم استفاده نکردم
عصاران، نوه روغنگیر معروف محله دریادل، این روزها کارگاه کوچکی دارد و کارآفرین محسوب میشود. او هم کارت رزمندگی دارد و هم کارت جانبازی، اما مدعی است تا به امروز هیچوقت در هیچ ادارهای برای سرعت بخشیدن به کارها یا گشایش کاری که گیر یک سفارش بوده، از سابقه حضورش در جبهه استفاده نکرده است: دوبار مجروح شدم.
همه کارتهای سپاه و ارتش را دارم، اما دوست ندارم از اینکه روزی برای رضای خدا و دفاع از میهنم به جبهه رفتم، استفاده کنم.
من ۱۲ درصد جانبازی دارم و چندبار از من خواسته شده است تا اعتراض کنم و درصد بیشتری بگیرم، اما من هرگز دنبالش نرفتم و نمیروم. نمیخواهم اجرم در پیشگاه خدا کم شود.
آن روزها رزمندهها با اخلاص به جبهه میرفتند. برادری و برابری حرف اول را در جبهه میزد. کسی فرمانده و رزمنده نبود. الان این عنوانها مد شده است. آن زمان همه فرمانده بودند و همه رزمنده.
۲ خاطره زیبا از یک عکس
ماجرای نخ و سوزن
این عکس ۳ روز مانده به آزادی خرمشهر است. عکسی یادگاری در خیابانها و کوچههای بدون رفتوآمد و خانههای خالی از سکنه خرمشهر. ۲ دقیقه بعد از گرفتن این عکس یادگاری حکایتی دارد که عصاران درباره آن میگوید: وقتی عکس گرفتیم، در ساندویچی کوچه کناری که در عکس هم آن کوچه مشخص است، رفتیم و نهار خوردیم. همانطور که در کوچهها قدم میزدیم، چشمم به یک مغازه خرازی افتاد که درش باز بود و صاحب آن نبود. رفتم داخل مغازه و یک سوزن و قرقره نخ مشکی برای داخل سنگر برداشتم و پولش را روی پیشخوان گذاشتم، اما با خود گفتم وقتی مردم به شهر بازگشتند به صاحب مغازه میگویم. کریمی که آن موقع فرمانده ما بود، وقتی برگشتیم به پایگاه، از من که ارشد گروه گشتزنی بودم، از حال و هوای شهر پرسید. جریان را برایش گفتم و ماجرای برداشتن نخ و سوزن را هم تعریف کردم. خیلی ناراحت شد و به من گفت برادر علی! مردم به ما خانه و مالهایشان را امانت دادهاند. اگر برای صاحب مغازه محرز شود که ما رزمندهها حتی همین نخ و سوزن را در نبودشان برداشتهایم ولو اینکه پولش را حساب کردهایم، دیگر به انقلاب و ما اعتماد نمیکنند. با همان پایی که رفته بودم، برگشتم و بدون اتلاف وقت نخ و سوزن را سر جایش گذاشتم. تا به امروز این حرف کریمی را فراموش نکردهام و سعی کردهام کاری نکنم که مردم اعتمادشان از انقلاب و بسیجیها کم شود؛ اگرچه این روزها مرام و مسلک همرزمان من در جامعه خیلی کمرنگ شده است. با تمام تلاشی که میشود، من از گوشه و کنار حرفهایی میشنوم که قلبم به درد میآید. من معتقدم در این موضوع کمکاری کردهایم. حقیقت را گفتهایم، اما نصفه گفتهایم. دلیلش هم این بود که نمیخواستیم کاری که از روی نیت پاک و در راه خدا انجام دادهایم، در بوق و کرنا شود. به نظرم اشتباهمان همین بود. باید حقیقت را طور دیگری برای نسل امروز بازگو میکردیم تا آنها زده نشوند.
شهر خالی خرمشهر
همانطور که در عکس مشاهده میکنید، در شهر خرمشهر هیچ رفتوآمدی نیست و به قول عصاران، اگر چند رزمندهای که در شهر گشت میزدند هم نبودند، شهر بدون سکنه بود. عصاران درباره این عکس که برایش خاطرات زیادی به همراه دارد، میگوید: ۳ روز بعد از اینکه این عکس را گرفتیم، خرمشهر آزاد شد. شهر خالی بود و اگر بگویم من و دهپانزدهنفر از رزمندهها در شهر بودیم، دروغ نگفتهام. همه مردم شهر حتی مهلت اینکه بخواهند کرکره مغازه را پایین بدهند نداشتند. حتی طلافروشی با تمام سرمایهاش باز بود. دخل بعضی از مغازهها هنوز پول داشت. خانهها هم همینطور بود، اما نکته بسیار جالب این بود که من میدیدم رزمندهها به خود اجازه نمیدهند یک لیوان آب از خانه یا مغازهای بردارند. به قول فرماندهمان شهر آن روزها دست ما امانت
بود.
محشری به نام منطقه
کسانی که شنیدهها را دیدهاند و تجربه کردهاند، میدانند وقتی عصاران میگوید «محشر منطقه» منظورش چیست. در آن هیاهوی آتش و خمپاره دیگر کسی بند چاقسلامتی فامیلی نبود و نشناختن پسرعمه و پسردایی موضوع عجیب و غریبی به حساب نمیآمد. در این عکس هم پسرعمه و پسردایی یکدیگر را بعد از چندماه همنشینی شناختهاند. عصاران درباره این عکس میگوید: وقتی من به جبهه رفتم، خیلی کوچک بودم. در جبهه بزرگ شدم. رزمندهها میدانند در منطقه، چون وقت زیادی نداشتیم، هرچندماه یکبار اصلاح میکردیم. بعد از چندماه که من از کنار پسرعمهام میگذشتم، هربار به خود میگفتم این چهره چقدر برایم آشناست. آن روز ما بالاخره با هم حرف زدیم و متوجه شدیم فامیل هستیم. همان موقع از عکاس خواستیم عکسی به یادگار از ما بگیرد.