نجمه موسوی زاده | شهرآرانیوز؛ از همان دوران نوجوانی با دیدن لباس ارتشیها و نظم و مقرراتی که داشتند علاقهمند بود تا در این نهاد خدمت کند، به همین دلیل هم بعد از گرفتن دیپلم در آزمون ورودی ارتش شرکت میکند. علاقه او به حدی زیاد بود که تمام سؤالات ممکن در آزمون را چندین مرتبه خوانده بود تا جایی که حتی شماره صفحه و خطوط پاراگراف را حفظ بود. از بین تمام شرکتکنندگان رتبه اول را کسب میکند و با شور و شوق این خبر را به خانه میبرد. مادرش از شنیدن این خبر نهتنها خوشحال نشد بلکه چهرهاش نیز در هم فرو رفت و بعد از مدتی متوجه شد که چند روز مانده به امتحان مادر برای اینکه پسرش در برهه زمانی جنگ به ارتش نرود با مراجعه به این نیروهای مسلح از آنها خواهش کرده بود تا فرزندش را در آزمون ورودی رد کنند! «احمد شیردل» متولد ۱۳۴۵ بعد از گذراندن دورههای آموزشی، سال ۶۴ به جنوب کشور برای دفاع از خاک وطن اعزام میشود و یک سال بعد به اسارت دشمن درمی آید. او بهترین دوران جوانی خود را در اردوگاه مرگ «تکریت ۱۱» زیر بار شکنجه بعثیها گذرانده و از آن دوران جراحتهای زیادی به همراه دارد. همزمان با روز بازگشت آزادگان به وطن با این ساکن محله بهشتی همکلام شدهایم تا خاطراتش را مرور کنیم.
اسارت در یک قدمی دشمن
بهمن سال ۶۵ برای مرخصی راهی مشهد شد، اما هنوز چند کیلومتری دور نشده بود که به احمد گفتند فرمانده پیغام داده برای عملیات به حضور او نیاز است، به همین دلیل هم به منطقه بازمیگردد. مقرر میشود تا در عملیات ایذایی یا همان عملیات فریب در منطقه سومار شرکت کند: «عملیات ایذایی عملیاتی است که نیروهای نظامی تاکتیکهای جنگی را برای مقابله با دشمن به کار میگیرند، اما در حقیقت این عملیات برای فریب دشمن است تا آنها را خسته و ذهنشان را از انجام عملیات اصلی منحرف کند، عملیات در نزدیکی منطقه سومار انجام شد و، چون منطقه حساسی بود دشمن فریب خورد و تصور نمیکرد که این عملیات ایذایی باشد.»
قدرت هجومی نیروها در عملیات ایذایی منطقه سومار به حدی بود که دشمن در محاصره آنها قرار میگیرد و با وجودی که قرار بر این نبوده که این عملیات، گسترش زیادی به همراه داشته باشد، اما نیروها به شیوهای میجنگند که تمام راههای ارتباطی دشمن قطع میشود، با تمام شدن مهمات و زخمی شدن فرمانده ارشد و انتقال او به عقب، آتش رگبار دشمن سنگینتر میشود به طوری که بیشتر رزمندگان به شهادت میرسند و تنها شش نفر باقی میمانند شیردل و چند رزمنده دیگر. آنها با همان اندک مهماتی که داشتند سعی میکنند در مقابل دشمن بایستند، اما با توجه به موقعیت مکانی که در گودال محاصره شده بودند و دشمن بر آنها تسلط داشت امکان مقاومت از آنها گرفته میشود از طرفی نیز آرپیجی از سوی بعثیها به داخل گودال شلیک شد که انفجار آن خاک زیادی را به هوا بلند کرد. این چند نفر تا به خود میآیند نیروهای بعثی را با ظاهر و لباسی آشفته بالای سر خود میبینند که با اسلحه آنها را نشانه گرفته بودند یکی از بعثیها با همان زبان عربی از شیردل میپرسد که آیا او فرمانده عملیات است؟ شیردل که متوجه سؤال او نمیشود با تعجب نگاه میکند تا اینکه دوباره سؤال تکرار میشود و او ناخودآگاه سرش را پایین میاندازد، اینجاست که میبیند به یکباره رفتار نیروهای بعثی با او متفاوت میشود آنها دستان بستهاش را باز میکنند و پیش افسر ارشد میبرند.
افسر ارشد با تصور اینکه شیردل باید یک امیر یا فرمانده رده بالا باشد به او احترام نظامی میگذارد و از نیروهای زیردستش میخواهد تا شیردل را جدا از سایر اسرا به عقب منتقل کنند: «قبل از اینکه اسرا بخواهند سوار بر کامیون شده و به عقب بازگردند از آنها میخواهند تا لباسهای خود را از تن بکنند و با لباس زیر باشند تا در فیلمبرداری و نمایش به مردم خود بگویند ایرانیها را در خواب اسیر کردهاند، اما با توجه به تصورشان که من یک فرمانده هستم نخواستند تا لباسم را بیرون آورم، روزهای پایانی بهمنماه سال ۶۵ و هوا بسیار سرد بود، اما برای عراقیها این موضوع اهمیتی نداشت.»
۴۱ روز در تنگنا
مسیری طی میشود و اسرای عملیاتهای مختلف را در منطقهای خاکی کنار هم جمع میکنند. شیردل که متوجه شده بود او را به عنوان فرمانده اشتباه گرفتهاند و عاقبت کسی که فرمانده باشد در میان نیروهای بعثی چگونه است در فرصتی که برایش پیش میآید از غفلت سرباز عراقی استفاده کرده و لباسش را از تن خارج و در میان سایر اسرا خودش را جای میدهد. تمام اسرا را به استخبارات برای بازجویی منتقل میکنند: «۴۱ روز در اتاق ۱۲ متری کوچک ۵۰ اسیر را جا داده بودند حال شما تصور کنید این تعداد چگونه باید در طول شبانه روز غذا میخوردند یا میخوابیدند؟!»
دو ظرف شبیه ماهیتابههای ایرانی غذا برای اسرا آورده میشد که هر ظرف برای ۲۵ نفر بود در صورتی که این مقدار غذا برای ۵ نفر هم کافی نبود. علاوه بر اینکه آب و غذا در این ظرف به اسرا داده میشد، آنها باید برای توالت از آن استفاده میکردند و همه چیز در همین ظرف خلاصه میشد. نزدیک بهار بود و دمای هوا در عراق ۵۰ درجه بود، اما نیروهای بعثی نه تنها آب کافی برای خوردن به اسرا نمیدادند بلکه غذا را شور کرده تا آنها بیشتر تشنه شوند. ۴۱ روز از زندگی در اتاق ۱۲ متری برای بازجویی در استخبارات میگذشت که خبر رسید قرار است برای تفکیک به اردوگاههای مختلف فرستاده شوند آنقدر در همین مدت به آنها سخت گذشته بود که با شنیدن این خبر تصور میکردند قرار است آزاد شوند، اما هیچکدام از اسرا نمیدانستند که در اردوگاه تکریت چه آیندهای در انتظارشان است.
ورود به اردوگاه تکریت
قبل از اردوگاه، اسرا را به بغداد میبرند و به مردم اعلام میکنند که اسیران ایرانی قرار است در شهر گردانده شوند. شیردل از آن روز که صحبت میکند چهرهاش در هم میرود: «هنوز هم به یاد دارم میوههای گندیده و سنگهایی که همراه با ناسزا بر سر و روی اسرای ایرانی فرود میآمد. مردم عراقی که در دو طرف خیابان صف بسته بودند تا سنگها را به سوی ما پرتاب کنند، از طرف دیگر هم صدای موزیک و هلهله و شادی بود که از میان جمعیت به گوش میرسید. طوری با اسرا رفتار میشد انگار که نیروی کفار را گرفتهاند هرچند بدن ما از پرتاب سنگ زخمی شده بود، اما موضوعی که در ذهن تمام ما تداعی میشد مظلومیت اسرای کربلا و حضرت زینب (س) بود با یادآوری آنها دیگر درد را احساس نمیکردیم بلکه درکمان از واقعه کربلا و سرور و سالار شهیدان بالا رفت.»
شیردل به اردوگاه تکریت فرستاده میشود. اردوگاهی که به دلیل ثبت نشدن اسم و رسمی از اسرا مخصوص مفقودالاثرها بود: «قبل از ورود به اردوگاه زمانی که از کامیون پیاده شدیم مسیر ابتدای اردوگاه تا آسایشگاه در دو طرف نیروهای بعثی با کابل برق، دسته کلنگ، سیم خاردار بافته شده و... ایستاده بودند و ضربات سنگینی را بر بدن ما فرود میآوردند به طوری که وقتی سیم خاردار بافته شده به بدن اسرا میخورد گوشت از تنمان کنده میشد بدنهای زخمی و خون آلود خود را به داخل آسایشگاه رساندیم، اما بعضی از بچهها که توان تحملی آنها کمتر بود از شدت جراحت وارده بیهوش شدند.»
جلو در ورودی آسایشگاه شیردل که به دلیل ضربات وارد شده ضعف کرده بود خودش را به سمت درمیکشید که یکی از بعثیها وقتی تعلل او را میبیند به داخل او را هل میدهد و همین موضوع باعث میشود تا گوش او به در آهنی ورودی گیر کرده و پاره شود. خونریزی به حدی بود که ابتدا تصور میکنند گوش او از داخل خونریزی کرده، اما نیروهای بعثی هیچ توجهی به او و یا سایر اسرای زخمی نمیکنند و به ناچار گوشهای از پارچه لباسش را کنده و گوشش را پانسمان میکند.
شیردل که تا قبل از اسارت در بین رزمندگان به فردی معروف بود که شنوایی بسیار خوبی داشته به طوری که صدای مسیر خمپاره شصت را میشنیده و به بچهها خبر میداد تا پناه بگیرند بعد از این ضربه شنواییاش دچار مشکل میشود و اکنون نیز درصد شنوایی او کمتر از قبل است.
زندگی در اردوگاه مرگ
شیردل میگوید: «اردوگاه تکریت فقط به واسطه اینکه اسم اسرا ثبت نمیشد به اردوگاه مرگ شناخته نمیشد بلکه به دلیل شکنجههایی که میکردند تن و بدن هر نفر که نام این اردوگاه را میشنید میلرزید. نیروهای بعثی که ذرهای از انسانیت بو نبرده بودند و به هر طریقی جسم ناتوان بچهها را زیر بار ضربات شلاق و ... میگرفتند.»
صحبت که از شکنجه میشود به فکر فرو میرود میماند که کدامیک را برایمان بازگو کند. اتوی داغی که بر کف پاهای اسرا گذاشته میشد یا برق ۳ فازی که به بدن خیس آنها وصل میکردند، یا از زمانی بگوید که اسرا را زنده به گور میکردند و صدای قهقههایشان بلند میشد و بعد از چند دقیقه اسیر را از زیر خاک بیرون میکشیدند، انواع و اقسام شکنجه کم نبود، اما آسیب روحیای که به بچهها وارد میشد بیشتر از شکنجه جسمی آنها را رنج میداد.
یکی از شکنجههای بعثیها این بود که در سرمای هوا که آب روی استخر یخ میبست سر اسرا را به داخل آب فرو برده و پایشان را روی سر آنها قرار میدادند و تا حد خفه شدن با فشار پا سر اسرا را نگه میداشتند شیردل که این شکنجه را متحمل شده میگوید: «بعد از اینکه نفسی میگرفتیم دوباره این شکنجه تکرار میشد به یاد دارم سه مرتبه احساس کردم روح از بدنم خارج شده است.»
وسایل بهداشتی و نظافت در آسایشگاه وجود نداشت حتی اجازه رفتن به سرویس بهداشتی به اسرا داده نمیشد، مکانی که به عنوان آسایشگاه از آن نام برده میشد بیش از ۳ برابر ظرفیتش اسیران ایرانی را در خود جا داده بود: «برای رفتن به سرویس بهداشتی در طول شبانهروز فقط یک بار اجازه داده میشد. در زمان بسیار کمی مثل یک ربع ساعت باید ۱۵۰ نفر از یک سرویس استفاده میکردند و از آنجا که نظافتی در کار نبود و زمان کم بود شاید حتی در طول یک هفته نوبت به برخی اسرا نمیرسید برای همین ناچار بودیم از سطل زباله داخل آسایشگاه استفاده کنیم.»
فضای کم باعث شده بود تا شبها فضایی برای خواب تمام اسرا وجود نداشته باشد به همین دلیل باید به شانه میخوابیدند و زمانی که میخواستند به سمت دیگر بچرخند به خاطر همین نبود فضا فرد باید اول میایستاد و دوباره در ردیفی که تشکیل شده بود میخوابید. کف سیمانی زمین و پتوی نازکی که بر روی آن قرار داشت نیز از دیگر مشکلات خوابیدن بود اسرا تا صبح علاوه بر اینکه خواب درستی نداشتند باید زمین سیمانی خشک را نیز تحمل میکردند.
زمانی که در استخبارات برای بازجویی بودند غذای بسیار کمی به اسرا داده میشد. در اردوگاه تکریت نیز این داستان ادامه داشت با این تفاوت که اینجا دیگر غذا معنایی نداشت و نیروهای بعثی هر آنچه به دستشان میرسید به عنوان غذا به اسرا میدادند: «صبحانه به اندازه استکان چای آشی داده میشد که شوربا نام داشت با یک تکه خمیر که نان گفته میشد، اما نان نبود بلکه خمیری بود که با آن میتوانستیم خمیربازی کنیم و اجسام بسازیم. ناهار نیز به هر نفر ۵ قاشق برنج میرسید با مقداری آب رنگی و پیاز به عنوان خورشت! شام نیز همان یک استکان صبح آب رنگی با نان خشک و هر چیزی که در آن حل شده باشد.»
در طول ۴ سال اسارتش تنها دو مرتبه غذای خوب به اسرا داده شده، اما به قول شیردل کاش همان آش شوربا به جای این غذا داده میشد: «یک مرغ برای ۲۵ نفر به عنوان غذا داده شد، اما بعد از اینکه حال بچهها بد شد و مشکلات گوارشی پیدا کردند تازه فهمیدیم که این مرغها فاسد بوده است، گهگاهی نیز میوه میدادند، اما به مدل خودشان به عنوان مثال اگر قرار بود انار داده شود به هر نفر ۱۰ دانه انار میرسید و یا پرتقال سهم هر اسیر دو برگ میشد.»
روزشان در اردوگاه از همان طلوع خورشید با بیاحترامی و ناسزا شروع میشد. شکنجه هم که در طول روز ادامهدار بود و کافی بود صدایی از کسی بلند شود یا در مقابل بیاحترامی و شکنجه سایر اسرا حرفی بزند آن وقت بود که راهی انفرادی شده و باید مجازات شدید را به چشم خود میدید. او بیان میکند: «تحمل شکنجه برای بچهها آسانتر از این بود که زمان نشان دادن تصویر صدام در تلویزیون آسایشگاه باید خبردار میایستادیم و اگر کسی سرپیچی میکرد باتومی بود که بر سر و روی او فرود میآمد.»
شکنجهگران ۸ دندان کرسی را کشیدند
زیر بار شکنجه فک صورت او در میرود، اما چون پزشکی در اردوگاه به شکلی که بخواهد درمان کند وجود نداشته و بیشتر درمانها سرپایی بوده است برای اینکه فک او شکل اولیه خود را پیدا کند میگویند باید هشت دندان کرسی او کشیده شود: «فک از جای خود درآمده بود و امکان خوردن و آشامیدن نداشتم و از طرفی نمیتوانستم صحبت کنم پزشک اردوگاه گفت دندانهای کرسی من را بکشند پرستار آمد و با یک انبر بدون هیچ بیهوشی یا بیحسی و یا حتی ملاحظه هشت دندان کرسیام را کشید.»
زمانی که خبر رحلت امام خمینی (ره) اعلام شد اردوگاه تکریت نیز همانند سایر اردوگاهها یک پارچه ماتم و عزا بود، اما در همین زمان عدهای از منافقین که در اردوگاه بودند برای اینکه تشویش ایجاد کنند و آسایشگاه را بههم بریزند یکباره میگویند که قصد بازی گل کوچیک دارند، اما شیردل و چند نفر از دیگر بچهها با آنها مخالفت میکنند: «اول با آرامش و صحبت سعی کردیم جلوی آنها را بگیریم، اما زمانی که به حرفمان گوش نکردند دعوایی به پا شد که صدای آن به بیرون آسایشگاه رسید، نیروهای بعثی که تا آن موقع جرئت نداشتند با اسلحه وارد شوند آنقدر عصبانی شده بودند که به یکباره هجوم آوردند وقتی دیدند من با یکی از منافقین گلاویز شدهام عصبانیت آنها بیشتر شد.»
یکی از بعثیها که هیکل بزرگی داشت به شیردل میگوید روی زمین بنشیند برای تنبیه او با چوبی که قطر بزرگی داشت اول چند قدمی بالای سر او راه میرود. شیردل نگاهی به چوب و سپس نگاهی به فرد بعثی میکند و با فکر اینکه ضربت این چوب تا چه حد میتواند دردناک باشد ترس بر او قالب میشود تا اینکه دستان بعثی با چوب به سمت بالا بلند میشود تا بر ضربت هر چه بیشتری بر کمر شیردل فرود آید اینجاست که او زیرلب «یا حسین» زمزمه میکند: «هنوز هم برای خودم و تمام کسانی که این صحنه را دیدهاند باورنکردنی است که با ضربت چوب به جای اینکه من دردی را احساس کنم این چوب قطور بود که به دو نیم تقسیم شد، نفس در سینه بعثی از صحنهای که دیده بود حبس شده بود و حال او بود که با ترس و لرز من را مینگریست!»
شاید آن زمان شیردل درد چندانی را احساس نکرده، اما چند سال که از بازگشت او به وطن میگذرد تازه آسیبی که دیده نمایان میشود و پزشکان میگویند به دلیل همین ضربه پنج مهره کمر او آسیب جدی دیده و بین آنها فاصله ایجاد شده است.
یک مزار خالی
۲۶ مرداد سال ۶۹ شاید برای برخی از افراد یک تاریخ معمولی باشد، اما برای شیردل و اسرای همراهش متفاوت است. روزی است که بعد از چهار سال اسارت به وطن بازگشته و توانسته است خاک میهن را از نزدیک لمس کند. بعد از اینکه وارد اردوگاه باختران میشوند یک روز در قرنطینه به سر میبرند و پزشکان آنها را از نظر جسمی معاینه کرده و سپس به فرودگاه کرمانشاه و از آنجا هم با هواپیمای نظامی به مشهد میآیند.
از روز قبل اسم او به عنوان یکی از آزادگان از رادیو اعلام شده بود و با توجه به اینکه اسرا را تحویل خانوادههایشان میدادند شیردل هر چقدر در اردوگاه امام رضا (ع) منتظر میماند هیچ یک از افراد خانوادهاش را نمیبیند تا اینکه یکی از افراد همسایه جلو میآید. اول نمیتواند چهره احمد را تشخیص دهد، چون از نظر جسمی بسیار ضعیف شده بود و شکل سابق را نداشت. خودش را معرفی میکند و به او میگوید که خانوادهاش فکر میکنند احمد چهار سال پیش شهید شده است!
احمد با شنیدن این خبر شوکه میشود. مرد همسایه در راه بازگشت به خانه خبر از مسافرت پدر او به بیرجند به علت بیخبری از زنده بودن و بازگشت احمد به وطن را میدهد و ماجرا را این گونه برایش تعریف میکند: «زمانی که در گودال در محاصره دشمن بوده و آرپیجی و موشک بالگرد شلیک میشود برخی رزمندگان که صحنه را دیده بودند تصور میکنند که احمد به شهادت رسیده است البته که اثری از جنازه او پیدا نمیکنند، اما خبر شهادتش را به خانوادهاش میدهند. مراسم ترحیم با عنوان مفقودالاثر برگزار و قبر جایی در بهشت رضا (ع) برای احمد تعیین میشود.»
احمد به خانه همسایه میرود و پدرش وقتی خبر زنده بودن او را در تماس تلفنی میشنود سریع خودش را به مشهد میرساند تا شب نشده برادرش نیز که تهران بوده به مشهد بازگشته تا با در آغوش کشیدن برادرش خبر شوکهکنندهای را که شنیده از نزدیک ببیند تا باور کند.
خاطره شیرین
شیردل از خبر شهادتش خاطره جالبی دارد که این گونه برایمان نقل میکند: «زمان زیادی از بازگشتم نمیگذشت که صدای در منزل به گوش رسید. وقتی در را گشودم پستچی از بنیاد شهید نامه آورده بود و با سؤال اینکه منزل شهید شیردل است لطفا حاج آقا را صدا کنید به او گفتم خودم شهید شیردل هستم. پستچی با تصور اینکه با او شوخی میکنم بسیار جدی گفت حاج آقا را صدا کنید برادر، در پاسخش گفتم شوخی ندارم احمد شیردل هستم و زنده در مقابل شما ایستادهام.»
خندهای میکند و پی حرفش را میگیرد: «پستچی نگاهی به نامه و نگاهی به من کرد سپس از ترسش نامه را روی زمین انداخت، گاز موتورش را گرفت و با سرعت رفت!»
چهار سال دوران اسارت با تمام سختی و مشقتهایش میگذرد و برای او ۳۵ درصد جانبازی را به همراه دارد. موضوعی که با اصرار ما بیان میکند و تمایلی به بیانش ندارد. شیردل بعد از بازگشت به وطن ادامه تحصیل میدهد و سال ۸۰ از ارتش بازنشست میشود، اما گذر سالیان باعث نشده تا روزها و شبهایی را که در اسارت به سر برده است از خاطر ببرد او هنوز هم چهره اسرایی را به یاد دارد که زیر بار شکنجه نیروهای بعثی به شهادت رسیدند.