صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

سرافرازی در جنگ، اقتدار در پزشکی

  • کد خبر: ۳۹۵۰
  • ۰۳ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۲:۱۲
بازمانده کربلای ۴ خدمت‌رسان سنگر دیگری است

فاطمه سیرجانی
خبرنگار شهرآرا محله

جنگ خیلی زود نامش را بر سر زبان‌ها انداخت، هم نام خودش را و هم قهرمانانی که‌ با شروع دفاع مقدس رخ نمودند. آن‌هایی که توانستند با سر‌‌‌افرازی، 8سال تمام را از آنِ خود کنند. جنگ، با اراده و فداکاری نوجوانان و جوانان و چشم‌پوشی از همه‌چیز و همه‌‌کس آن‌قدر تکانمان داد که امروز به خودمان بیاییم و ببینیم گرچه خیلی از ستاره‌های آن زمان شهید شده‌اند و امروز جایشان خالی است، آن‌هایی که مانده‌اند، غنیمت‌اند و حرمت دارند.‌ دیدار این هفته ما ویژه است. گفت‌وگویی که قرارش حول و حوش همان روزهای آزادی اسرا گذاشته شد.
روز پزشک بهانه‌ای بود که وقتمان را به احوال‌پرسی‌ با خدمتگزاران سپید‌پوش و سپیددل بگذرانیم. در این بین قرعه به نام پزشکی افتاد که هم 26ماه حضور داوطلبانه در میادین جنگ را داشته و هم یکی از بازماندگان عملیات کربلای4 است. کسی که علاوه بر خاطرات پزشکی، خاطرات بسیاری از روزهای جبهه و جنگ دارد.
قبل از نامش می‌نویسند «دکتر». این عبارت هر جایی که باشد، تحسین‌برانگیز و زیباست و آدم را یاد فداکاری و نجات می‌اندازد. ما هم با همین عبارت خطابش می‌کنیم... دکترسیدعلی جوادی، مؤسس اولین درمانگاه طب سنتی در‌ استان .است سید‌‌علی نوجوان، 15سالش تمام نشده بود که با دست بردن در کپی شناسنامه راهی جبهه‌های غرب شد و  بعد از 26ماه، به‌عنوان مجروحی بازمانده از عملیات کربلای4 برگشت. او‌ برگشت تا با یاد رؤیای کودکی، دوباره پشت میز و نیمکت درس و دانشگاه بنشیند. اگر حوصله کنید و با ما بیایید، بیشتر او را خواهید شناخت.

 

از مکتب‌خانه شروع کردم
در روستای «زیدر»،  62کیلومتری شمال شیروان، به دنیا آمدم.‌ دوساله بودم که پدر و مادرم به عشق امام‌رضا(ع) به مشهد هجرت کردند. پدرم اوایل در کوره‌های آجرپزی اطراف مشهد، مشغول بود‌. بعد‌ها وارد حیطه فروش آهن و مصالح ساختمانی شد و کارش هم گرفت. اوایل در محله طلاب، نزدیک آسایشگاه جذامی‌ها، ساکن شده بودیم. پنج ساله بودم که پدرم من را به مکتب‌خانه برد تا هم حروف الفبا و هم قرآن خواندن را یاد بگیرم.‌ بیشتر با بچه‌های کلاس اول هم‌بازی بودم و اغلب اوقات سر کلاس‌ آن‌ها می‌رفتم. چون در دوره مکتب‌خانه با‌ الفبای فارسی و ریاضی هم آشنا شده بودم، خوب می‌‌فهمیدم معلم چه می‌گوید.‌ وسط سال بود و وقت امتحانات ثلث دوم هم گذشته بود که یک‌ روز‌ مدیر مدرسه آمد و گفت: «سید‌علی! دوست‌داری کدام کلاس باشی؟ اینجا یا کودکستان؟» کلاس اول را انتخاب کردم و تا پایان سال هم ماندم. البته چون‌ مدیر تشخیص داده بود ظرفیت حضور در کلاس اول را دارم، این اجازه را به من داد. آن سال امتحانات ثلث سوم را با معدل بالایی قبول شدم، اما چون برای این سال تحصیلی ثبت‌نام نشده بودم، کارنامه‌ای برای سال اول ندارم و درواقع آن را جهشی خواندم.

 

عازم منطقه در پانزده‌سالگی
سال‌ چهارم که بودم، انقلاب شد و ما به‌ محله پنجتن نقل مکان کردیم. بعد از گرفتن مدرک ابتدایی‌ تا دوم راهنمایی در مدرسه «موثق‌عاملی» تحصیل کردم. سال‌های ابتدایی جنگ بود. تحولات اجتماعی و سیاسی کشور بعد از انقلاب، اقتضا می‌کرد که هر‌کسی نقشی داشته باشد. برای ما هم جالب بود که خودمان را کنار بزرگ‌ترها ببینیم. اول از همه پدر شروع کرد و برای رفتن به جنگ پیش‌قدم شد. آن هم نه یک‌بار، علاوه بر او پسرعموی مادرم بود که جوان برومند و خوش‌اخلاقی بود؛ شهید سید‌ابوالفضل شاکری. زیاد به خانه ما آمدوشد داشت. ناخودآگاه تحت‌تأثیر شخصیت او بودم. بعدها فهمیدم فرمانده گردان بوده است. پدر و مادرم خیلی دوستش داشتند و احترامش می‌کردند. تحت‌تأثیر این شرایط با آنکه 15سال بیشتر نداشتم، تصمیم گرفتم به جبهه بروم. یکی، دو بار برای ثبت‌نام به مسجد محله رفتم. با آنکه قد بلندی داشتم، اما قبولم نکردند. یادم می‌آید آن روزها دستگاه کپی خیلی کم بود. فلکه شیرمحمد عکاسی بود که دستگاه کپی داشت. اول کپی شناسنامه را گرفتم و بعد با دست بردن در تاریخ تولد، 2سال سن‌ شناسنامه‌ام را بزرگ‌تر کردم تا‌ به رفتن به جبهه موفق شوم. خاطرم هست در اولین اعزام، پدرم جلو آمد و محکم به شانه‌ام زد‌ و گفت: «آسید علی! فکر نکن بچه‌ای داری می‌ری جنگ. 15سالته. مثل جدت مولا علی(ع) به دل‌ دشمن بزن و مردانه بجنگ» حرف و حرکت آن روز پدر در تمام 26ماه حضورم در جبهه، آویزه گوشم بود.
  اولین اعزامم به منطقه عملیاتی‌ شهر کامیاران کردستان بود. گَشتی، امدادگر و بی‌سیم‌چی بودم. در منطقه غرب کومله‌ نفوذ کرده و قصد ضربه‌زدن به نظام را داشت. بسیجی‌هایی که از خراسان به منطقه اعزام می‌شدند، بیشتر برای حفظ امنیت، کارهای فرهنگی و کمک به مردم منطقه بود. در این منطقه کومله‌ها وحشیانه‌ترین اعمال و شکنجه‌ها را برای بچه‌های سپاه و بسیج داشتند. خودم‌ ندیدم، اما خبر سر بریدن بچه‌های سپاه، شکنجه با اتوی داغ و پوست کندنشان به ما می‌رسید. چیزی که خودم به چشم دیدم، زیر گرفتن رزمنده‌ای بودم که به عمد انجام شد. در کل 4ماه در منطقه بودم.

 

آموزش غواصی در کارون
دومین باری که قصد رفتن به منطقه را داشتم، به جنوب کشور اعزام شدم؛ منطقه عملیاتی خرمشهر-اهواز در تیپ 21 امام رضا(ع). این تیپ در عملیات کربلای2، برای حمایت‌ از تیپ سید‌الشهدا که سردار کاوه فرماندهی آن را عهده‌دار بودند، از اهواز به پیرانشهر آمده بود، اما چون روی بچه‌های غواص‌، چه به لحاظ تجهیزات و امکانات‌ و چه به لحاظ آموزشی، سرمایه‌گذاری زیادی شده بود، در کربلای2 از نیروهای ما در خط مقدم استفاده نشد. در مدت حضور کوتاهم در جبهه دوره‌های مختلفی را پشت سر گذاشتم.‌ هم اطلاعات عملیات، هم غواصی، تخریب، بی‌سیم‌چی‌ و... . در جبهه غرب مدتی در پست امداد بودم. امدادگری را در حد تزریق و پانسمان و سرم‌تراپی آموزش دیدم. زمان جنگ کسی که چند دوره آموزشی و مهارت را پشت سر گذاشته بود، می‌توانند کارایی بیشتر داشته باشد و من هم سعی می‌کردم در هر کاری حداقل‌هایی را آموزش ببینم‌ تا به وقت نیاز دستم بسته نباشد.
 خرمشهر کنار رود کارون در مجموعه «موقعیت شهید شاکری» مستقر بودیم. وارد‌ اهواز که شدیم، ما را به «پنج‌طبقه‌ها» بردند. از ما سؤال کردند که‌ دوست داریم در کدام قسمت خدمت کنیم؛ توپخانه، غواصی، اطلاعات‌ و... . من به دلیل سفارش پدرم دوست داشتم جزو نیروهای اطلاعات عملیات و غواص‌ باشم. سردار اسماعیل قاآنی، فرمانده تیپ21 امام رضا(ع) بود. آموزش غواصی در رود کارون بود. گاهی باید 8ساعت خلاف جریان رود با تجهیزات، غواصی می‌کردیم. لباس غواصی، لوله‌ای چند سانتی‌ دارد به نام «اشنوکل» که بیرون از آب است و برای تنفس استفاده می‌شود. بچه‌های مشهد‌ برای اینکه بیشتر‌ در زیر آب باشند و راحت‌تر‌ تنفس کنند، دست به ابتکار جالبی زده بودند. آن‌ها لوله‌ای حدود نیم‌متری را سر لوله‌ اصلی‌ تعبیه کرده‌ و سر‌ آن‌ هم یک توپ تخم‌مرغی گذاشته بودند. با این روش می‌توانستند تا نیم‌متر هم به زیر آب بروند و از دید و تیر‌رس دشمن دور باشند. نقش آن توپ هم به این شکل بود که اگر کسی بیشتر از حد پایین می‌رفت، آن توپ از یک سو مانع از رفتن آب به درون لوله می‌شد و از سویی با قطع شدن راه تنفس غواص می‌فهمید باید کمی خودش را بالا بکشد.

 

کربلای4 با رمز یا زهرا(س)  
آخرین عملیاتی که در آن حضور داشتم، کربلای4 بود؛ پنجم‌دی‌ماه 1365. در کربلای4 قرار بود ایران فضایی ایجاد کند که بتواند با نفوذ به بصره، آنچه را از دست داده بودیم، دوباره به خاک کشور باز‌گردانیم. درواقع هدفمان این بود که تمرکز دشمن را به هم بریزیم. شروع خودباوری بچه‌های رزمنده‌ از همین عملیات‌ها‌ بود. کربلای4 مقدمه‌ای بود برای آغاز عملیات کربلای5. این عملیات بعد از والفجر8 نخستین عملیات‌ تهاجمی آبی نیروهای نظامی ایران علیه عراق و ششمین عملیات برای فتح بصره بود. عملیات با رمز «یا زهرا(س)» در محور شلمچه شروع شد؛ 19دی سال65. در نتیجه آن‌، نیروهای نظامی توانستند حدود ۱۵۰کیلومتر از منطقه اشغال‌شده شلمچه را آزاد کنند و قسمت‌هایی از جنوب عراق را در تصرف خود درآورند.

 

عملیاتی که لو رفت
در عملیات کربلای4، نیروی ما شامل 15نفر می‌شد که قرار بود به آب بزنیم. مصباحی، فرمانده گردان‌های اخلاص و نوح بود و بچه‌های غواصی تیپ21 در این گردان‌ها استقرار داشتند. عملیات به‌وسیله ستون پنجم‌‌، لو رفت. قرار بود نیروهای رزمنده از سمت اروند خرمشهر به طرف بصره حرکت کنند تا جزایر بوارین و مینو را تصرف کنند. ما یکی از 2گروهان گردان نوح بودیم. آرام، فرمانده گردان، جانشینی مصباحی را عهده‌دار بود. دلبریان، فرمانده گروهان و وحید اخوان هم فرمانده دسته بود. من بی‌سیم‌چی‌ آقای اخوان بودم. با لو رفتن عملیات، آتشی بود که روی سر بچه‌ها ریخته می‌شد. تقریبا دوسوم بچه‌‌‌‌‌های گردان ما در این عملیات شهید شدند. در همین عملیات بعد عبور از خاکریز به سمت اروند، خمپاره‌ای بالای سرم منفجر شد و ترکش آن به ساق پایم اصابت کرد؛ طوری‌که پای من به پوستی آویزان بود. یکی از امدادگرها بلافاصله با تیغی که همراه داشت با شاخه‌های نی‌ آتل درست کرد و آن را محکم کرد.‌‌

 

خوش‌قلبی سید در مرداب
آن امدادگر سید‌کریم خوش‌قلب طوسی بود که در حقم جان‌فشانی بزرگی کرد. در شرایطی که آتش تیربار دشمن آسمان را مثل روز روشن کرده بود، مرا روی کول انداخت و از وسط نی‌ها به مرداب زد. گاهی تا چانه در گل فرو می‌رفت، اما هر طوری که بود، جلو می‌رفت؛ آن هم در حالی‌که من روی کولش سنگینی می‌کردم. بعد از رسیدن به پشت خاکریز من را در آمبولانس گذاشت و تا آنجا که هوشیار بودم‌، مثل‌ برادری دلسوز کنارم بود و با آرامش به من قوت قلب می‌داد. بعد از شهادت ایشان از خانواده‌اش شنیدم که سید‌کریم در عملیات‌های قبلی از ناحیه پا مجروح شده بوده است. او 2هفته بعد در عملیات کربلای5 شهید شد و دیدارمان به قیامت افتاد.

 

با عصا به منطقه برگشتم
بعد از این مرحله به بیمارستان صحرایی امام‌حسین(ع) انتقال یافتم. یک شب در بیمارستان اهواز بستری بودم و یک هفته هم در بیمارستان شهید بهشتی شیراز. بعد از آن برای عمل پا به مشهد انتقال یافتم و در‌ بیمارستان قائم بستری شدم اما 40روز بعد با عصا به منطقه برگشتم. بیشتر بچه‌ها فکر می‌کردند در عملیات قبلی شهید شده‌ام و کسی باورش نمی‌شد که زنده باشم. بعد از آن به عنوان پاسدار افتخاری گزینش شدم. 6ماه برای مأموریت به مشهد آمدم و در یکی از نواحی بسیج منطقه راه‌آهن مستقر بودم.‌ بعد آن با عنوان پاسدار افتخاری در جبهه حاضر می‌شدم‌. این روال بود تا زمان امضای قطع‌نامه که جنگ تمام شد و برای همیشه با منطقه خداحافظی کردم.‌ بعد از پایان جنگ با آنکه هنوز 18سالم تمام نشده بودم، با دخترعمویم ازدواج کردم.

 

رؤیای کودکی که رنگ حقیقت گرفت
چهار، پنج‌ساله که بودم، وقتی برای بازی به کوچه می‌آمدم، با دیدن پزشکان و پرستاران‌ با لباس سپید که در بیمارستان محراب‌خان (هاشمی‌نژاد) رفت‌و‌آمد می‌کردند، آرزو داشتم‌ یک روز مثل آنان بشوم. ارج و قُرب و انضباطی که داشتند، برای من در عالم کودکی جذابیت داشت. آرزوی پزشکی از آن سال‌ها در سرم بود، اما دوره‌ای قبل از اعزام‌ به جبهه برای کمک به معاش خانواده ترک تحصیل کرده و دور حرم دست‌فروشی می‌کردم. سال 63 حوالی اسفند، از پاساژ انقلاب گل مصنوعی تهیه می‌کردم و در مسیر چهارراه شهدا و حرم به زائران و مسافران می‌فروختم. یک روز کنار کتاب‌فروشی فرقانی بساط ناهار را پهن کرده بودم، 2دختربچه توجهم را به خود جلب کردند. با دیدن خواهرهای دوقلو با آن یونیفرم مدرسه و جزوه‌هایی که در دست داشتند، بدجور‌ هوایی درس و مدرسه شدم. از ته دل آرزو کردم شرایطی فراهم شود تا بتوانم دوباره درسم را ادامه دهم.‌ بعد از فارغ شدن از جبهه و جنگ و  ازدواج، چون دختر‌عمویم سال سوم راهنمایی درس می‌خواند، تصمیم گرفتیم پابه‌پای هم درسمان را ادامه دهیم. همین‌طور هم شد. برای ادامه تحصیل‌ به مدرسه بزرگ‌سالان ویژه ایثارگران رفتم.‌‌ دیپلمم را سال 72 با معدل بالای15 گرفتم. بعد از آن به مدت 3ماه از محل کارم مرخصی گرفتم تا خودم را برای کنکور آماده کنم. 3ماه مدام سرم در کتاب و جزوات بود. از قبولی‌ام در کنکور اطمینان داشتم اما پذیرش پزشکی مشهد را انتظار نداشتم؛ آن‌هم با رتبه1200. این را هم بگویم که اولین و آخرین باری که از سهمیه رزمندگان  استفاده کردم همان کنکور بود. در‌حالی‌که علاوه بر حضور 26ماهه د‌ر منطقه، 22درصد جانبازی هم دارم، اما بعد آن دیگر هرگز از هیچ امتیاز این 2سهمیه، نه خودم و نه فرزندانم استفاده آموزشی نکرده‌ایم.

 

شیرینی موفقیت کنار خانواده
 این پیروزی خیلی خوش‌حال‌کننده بود؛ به‌ویژه که می‌توانستم در شهر خودم و کنار خانواده باشم؛ اما واقعیت این است که فقط مادرم و‌ همسرم از این موفقیت ابراز خوش‌حالی می‌کردند. البته این را هم بگویم که پدرم سال‌ها قبل برای من در‌ محله پنجتن مغازه جوشکاری راه‌اندازی کرده بود و خیلی امید داشت که من آن را ادامه دهم؛ اما مادرم انتظار دیگری داشتند. ایشان همیشه می‌گفتند: «کاری داشته باشید که دعای خیر مردم پشت سرتان‌ باشد و خدابیامرزی برای من و پدرتان.» هفت‌سال‌و‌نیم در دانشکده‌ پزشکی مشهد تحصیل کردم. هم‌زمان در سپاه هم فعالیت داشتم. این را هم بگویم که همسرم به دلیل مسئولیت بچه‌ها چند سالی از درس و تحصیل بازماند؛ اما آن‌‌ها که از آب و گل بیرون آمدند، او هم توانست تا مقطع کارشناسی‌ارشد فقه و حقوق درسش را ادامه دهد.

 

تکرار روزهای همدلی
 بعد از گرفتن مجوز انترنی برای کمک به بهبود سطح بهداشت و اقدامات درمانی اولیه، چندبار به روستای خودمان‌ رفتم. مجوز طبابت نداشتم، اما در حد توان و دانش‌پزشکی سعی می‌کردم در مرکز بهداشت روستا خدمت‌رسان مردم آنجا باشم اما زلزله قاین و اعزامم به اتفاق تعدادی از دوستان جهادی و هم‌کلاسی به این منطقه زلزله‌زده، یک‌بار دیگر خاطرات جبهه و جنگ،‌ ایثارگری‌ها و ازخودگذشتگی‌های آن دوران را برایم زنده کرد. خدمت به مردم حادثه‌‌دیده در کنار سیل کمک‌های خیرخواهانه و مردمی،‌ برای من تداعی‌کننده روزهای همدلی‌‌ و مهربانی‌‌های بی‌دریغ مردم در کنار بچه‌های جبهه و جنگ بود. حادثه‌ای که بهترین خاطرات دوره دانشجویی را برایم رقم زد.

 

اتفاقی که مؤثر افتاد
در دوره دانشجویی به سبب اینکه بچه‌های رزمنده‌ای مثل من در زبان انگلیسی مشکل داشتند، برای تقویت پایه زبان انگلیسی با کمک معاونت آموزشی دانشگاه به برگزاری کلاس‌های تقویتی زبان اقدام کردیم. این، اتفاق خیلی مؤثری بود. بعد از آن تقریبا بیشتر کتاب‌های پزشکی و تخصصی را با زبان اصلی مطالعه می‌کردم. این برنامه در ساختمان آموزشی دانشکده پزشکی راه‌اندازی شد. هم کلاس زبان می‌رفتم و هم برای قوی‌تر شدن پایه، آموخته‌هایم را به دیگران منتقل می‌کردم. علاوه بر این، برنامه آموزش زبان انگلیسی‌ در خانواده خودم بین عمو و عموزاده‌ها و دیگر جوانان و نوجوانان فامیل هم راه انداخته بودم.

 

افتتاح درمانگاه سجاد در شیروان
بعد از فارغ‌التحصیلی چون دوست داشتم کمک‌حالی برای فرزندان شهید شاکری باشم، تصمیم گرفتم فعالیت پزشکی‌ام‌ را در شیروان ادامه دهم. سال80 هنوز استان خراسان بزرگ تفکیک نشده بود و شیروان جزو خراسان‌رضوی بود. من در این شهر درمانگاه امام سجاد(ع) را افتتاح کردم. از آنجا که آن شهر بیمه نیروهای مسلح نداشت، به مشهد آمدم و  همراه رایزنی با مسئول بیمه نیروهای مسلح استان شعبه‌ای را به آن شهر بردم. 5سال به‌صورت افتخار‌ی مسئولیت بیمه نیروهای مسلح شیروان را داشتم و هم‌زمان مسئول درمانگاه کنگره سرداران شهید بودم. در ادامه علاوه بر عضویت در هیئت‌مدیره نظام‌پزشکی‌ مسئولیت دادستانی و ریاست نظام‌پزشکی را هم به عهده داشتم.


پایبند تعهدم هستم  
18 سال است که در لباس پزشکی به هم‌وطنانم خدمت می‌کنم. در تمام این سال‌ها سعی کرده‌ام به سوگندنامه بقراط پایبند باشم که در زمان فارغ‌التحصیلی به زبان آورده‌ام. سوگندنامه‌ پزشکی که به زبان آورده می‌شود، یک پیام دارد و آن اینکه در منِ پزشک این حس را ایجاد کند که امین و رازدار و خدمتگزار مردم باشم. این پیام را دارد که پزشکان آینده این مملکت فقط برای اقتصاد و منفعت مالی، طبابت نکنند. نمی‌گویم در تمام این زمینه‌ها موفق بوده‌ام، اما خداوند این توفیق‌ را به من عطا فرموده تا جایی که در توان دارم پای تعهدم بمانم. گاه با دوستان به یاد روزهای جبهه و جنگ، تجهیزات پزشکی را برمی‌داریم و به روستا‌های اطراف می‌رویم، هم طبابت می‌کنیم، هم اگر فصلش باشد درخت‌کاری. من این روحیه را مرهون روحیه جهادی و شهامتی هستم که پدرم به من آموخت.

 

مبدع مکتب‌ طبی نوین
 در دوره دانشجویی دوست داشتم حالا که دارم پزشکی می‌‌خوانم، خدا توفیقی بدهد در همه حوزه‌های طبی فعال باشم. همین خواسته‌ قلبی زمینه‌ای شد تا کنار پزشکی کلاسیک، سراغ دیگر مکاتب طبی هم بروم. از‌ همین‌رو مطالعات زیادی در زمینه مکاتب طبی کل‌نگر داشتم؛ از جمله دینی و روایی مربوط به حوزه سلامت، هومیوپاتی‌، طب چینی، طب سنتی ایران و دیگر مکاتب طبی را در حد توان بررسی کردم. الان هم با همراهی یک حکیم به دنبال ابداع نوعی طب نوین هستیم. طبی که هنوز نامی برای آن انتخاب نشده است اما مدتی است نشست‌هایی با اساتید دانشکده طب سنتی مشهد داریم. در این زمینه‌ها مقالات و تحقیقات زیادی ارائه شده تا پخته‌تر به موضوعات پرداخته شود. مکاتب دیگر طب فقط جسم‌ انسان را دربر می‌گیرد، اما طب دریافتی ما علاوه بر جسم، روان، ذهن، عقل، قلب و روح را هم شامل می‌شود. طرح ما در حال مبادله علمی است. در این طب‌ نه فقط با جسم، که همه ابعاد وجودی انسان را در نظر داریم. به‌عنوان مثال در برخی بیمارستان‌ها برای بیماری‌های‌ لاعلاج، بخشی با عنوان معنویت‌درمانی راه‌اندازی شده است. درواقع معنویت‌درمانی بخشی از کار ما در این مکتب جدید است. حدود یک‌دهه است در این‌باره تحقیق و مطالعه داشته‌ام‌. سال86 حدود 2هفته با تیمی از اطبای طب سنتی به ارمنستان رفتیم. آنجا تدریس مزاج‌شناسی را داشتم. بعد آن سفر بود که به سراغ دیگر مکاتب طب سنتی رفتم. همیو‌‌پاتی را در مشهد دنبال کردم. هومیوپاتی به‌عنوان طب سنتی آلمان شناخته شده و به‌عنوان رشته مکمل درمانی استفاده می‌شود. هومیوپاتی مانند واکسیناسیون عمل می‌کند و مقاومت بدن را در برابر همه بیماری‌ها افزایش می‌دهد. درواقع همین علاقه به طب‌سنتی، زمینه‌ای شد تا در کنار پزشکی، به سراغ دیگر مکاتب طب هم بروم و در این زمینه در محضر اساتید بزرگ طب سنتی شاگردی کنم. از آنجا که بیشتر کتاب‌های طب ایرانی را حکما و فلاسفه تدوین کرده‌اند، برای فهم فلسفه‌ حدود 10سال تحقیق و مطالعه داشته‌ام. علاوه بر تلاش برای تأسیس انجمن طب سنتی خراسان، نخستین درمانگاه طب سنتی مشهد‌ را در سال85  به کمک مسئولان سپاه امام‌رضا(ع) در محله وکیل‌آباد در سال63 راه‌اندازی کردم و تا زمان بازنشستگی از سپاه مسئولیت آنجا را هم عهده‌دار بودم.

 

اهل پنجتن هستم
در محله‌ای بزرگ شده‌ام‌ که سرمایه‌گذاری زیادی به لحاظ موضوعات فرهنگی نشده است. همین عوامل در کنار مهاجرپذیر بودنش موجب شده تا ناهنجاری‌ و بزه‌های اجتماعی به وجود بیاید. البته الان خیلی کم‌رنگ‌تر شده، اما وجود پدر و مادری فهیم و هم‌سالانی که در دیگر محلات شهر با آنان نشست و برخاست داشته‌ام، در انتخاب مسیر آینده‌ام بی‌تأثیر نبود. بعد از قبولی‌ام در‌ دانشگاه یکی‌یکی اعضای خانواده پر جمعیت ما درس خواندند، دانشگاه رفتند و الان هر کدام در مقام و منصب دولتی خدمت خلق می‌کنند. یکی از برنامه‌هایی که برای آینده دارم، برگزاری کلاس‌های آموزشی سبک زندگی برای اهالی‌‌ محله پنجتن است. برنامه‌ای آموزشی که بی‌تردید در بهتر شدن شرایط و بهبود و ارتقای سبک زندگی و نگاه مردم دیگر محلات به آن محله تأثیر مثبتی دارد‌‌ و من با افتخار همه‌جا خواهم گفت که اهل پنجتن هستم.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.