صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یادداشتی از عباس جعفری، از سفر به رودخانه تریسولی که در سفر بعدی او را با خود برد

  • کد خبر: ۴۳۴۰۸
  • ۲۸ شهريور ۱۳۹۹ - ۲۰:۵۹
اکنون در «پخارا» هستم، شهری در غرب کشور نپال. از پارک ملی «چیتوان» آمده‌ام، اما هنوز نتوانسته‌ام مطالبم را برایتان آماده کنم. آنچه می‌خوانید حکایت چند روزی است که از میان یادداشت‌ها به خاطر آوردم و دیگر باقی بقای شما! عباث!

کاتماندو

شهر در خواب است و جز سپوران و سگان کسی هنوز به کوچه‌ها نیست. سگان خسته از سگ‌دو‌های شبانه و رفتگران که خواب‌آلوده جاروب بر صورت آبله‌روی کوچه‌ها می‌کشند. کوله بر دوش، به انتظار می‌ایستم تا قرار به‌جا آورده باشم و پس خسته از به انتظار بر درگاهی می‌نشینم تا سپیده برمی‌دمد و روزی دیگر از پشت کوه‌های جنگل‌نشان شهر سر می‌زند. شهر بودا با همه فقر و زیبایی‌اش می‌رود تا روزی دیگر را تجربه کند و زندگی این‌چنین در گوشه‌ای از دنیا آغاز می‌گردد. در ذهن جست‌وجو می‌کنم: «پو»، پسرک بازیگوش تبتی، آن بالاها، بر فراز فلات پنج‌هزارمتری تبت، به‌اکراه از زیر لحاف پوستی‌اش تن بیرون می‌کشد تا گوسفندان را راهی کند بدانجا که چشمه، در خم دره‌ای تنگ، بیرون نیامده یخ می‌زند و این تنها جایی است که می‌توان از غفلت سرما آبی یافت تا گوسپندان را سپیده‌دم سیراب کرد. فکر می‌کنم به «پما»، دخترک زیباروی اهل تینگری در دامنه‌های شمالی کوه اورست، که سپیده نزده برمی‌خیزد تا یخ را بشکند و کوزه را آب کند، اما پیش از آن بایستی به راست‌وریس‌کردن اجاق بپردازد. فکر می‌کنم به «مانک»، جوانی که با زنگ و نیایش لامای پیر برمی‌خیزد تا هفت کاسه آب به نشانه هفت تن که نخستین‌بار بودا را یاری کردند پیش پای مجسمه زرین بودا نهد؛ و این‌چنین صبح زاده می‌شود از پس صبحی دیگر و زندگی، چونان گویی از انرژی، در میان دستان نرم جوان تبتی در حال ورزش دست‌به‌دست می‌گردد و اینک گوی زرین خورشید و اینک ماشین که از راه می‌رسد و صبح و سفر با هم آغاز می‌شود.

 

جاده در کاتماندو یعنی چاله.

یعنی مشتی شن سیل آورده و بوق! یعنی خطی که جنگل را از دره می‌برد. جاده در نپال یعنی هراس از سقوط به دره‌ای که در قعر آن رودخانه‌ای کف بر دهان آورده می‌غرد و می‌رود و این‌چنین می‌رویم و روز حالا دیری است که در روستا‌های حاشیه شهر آغاز گردیده است. چهره آدم‌های شهر، انگار هزار تفاوت با انسان روستایی دارد. آن‌ها که در پی یافتن کاری به شهر کشیده‌اند خانمان خویش را که اگر پولی هم از این گذر یافته باشند، اما آن اعتمادی را که مرد روستا، مرد زمین و خیش و شخم و باغ و زن و مزرعه و کار و درو در چهره دارد با خود ندارند. اینجاست که می‌بینی چهره فقر، در شهر و روستا، به دو گونه است. آن‌که در شهر است چشم بر نگاه و دستان آمدگان و روندگان دارد تا به تمنای کاری یا باری او را به کار بخوانند وگرنه تمام روز به انتظار و در انتظار فردایی که هیچ معلوم نیست که از امروز بهتر باشد. مرد بی‌خویش، مردی بی‌خویش نیز هست و آن‌که در روستا به کار شخم و درو است، درخت‌وار ایستاده است. اگرچه کم‌بار، اما بی‌بار هم نیست و سرخوش از ریشه‌ای که در زمین دارد دستانش در باد درختان میوه می‌چیند و دخترکانش بر علوفه و وجین و همسرش بر کناره مطبخ و پسرکش در کشاکش با بره‌ها و گوساله و آبی که از فراز می‌آید با خود برکت می‌آورد و گرچه گاهی هم سیل، اما سیل و صاعقه می‌گذرند و درخت می‌ماند و به شکوفه می‌نشیند و بار می‌دهد و زمین باز از خوشه‌های تسامپا سبز و زرد می‌گردد و کندو‌ها پر می‌شود و مرد، با دل قرص، بر زمین راه می‌رود و می‌خندد و زیر آفتاب ظهر به تماشای زن می‌نشیند و خورشید از آن بالا به زندگی لبخند می‌زند.

جایی، اما جاده به انتها می‌رسد. ایستگاه همیشه جایی است برای سوارشدن و جایی است برای پیاده شدن، و پس به انتهای راه رسیده و پیاده می‌شویم، اما راهی دیگر پیش پایمان گشوده می‌شود، و این راهی خیس و خروشان است که آغاز می‎شود. از اینجای مسیر را روی آب طی خواهیم کرد. پاروزنان بایستی از فرازوفروز قله موج‌ها گذشت، هرچه آرام‌تر، عمیق‌تر و هرچه عمیق‌تر ساکت‌تر و هرچه ساکت‌تر خطرناک‌تر!
 
همه‌چیز‌های لازم، بایستی نخست، برای حفظ از خطر خیس شدن در پلاستیک پیچانده شوند و آن‌گاه در بشکه‌های کاملا آب‌بندی‌شده بسته‌بندی شوند تا حتی در صورت واژگونی احتمالی قایق آسیب نبینند و سبک بایستی بود و آماده تا هرگاه که قایق به موجی افتاد با پاروزدن‌های مداوم آن را متعادل نگاه داشت و گذشت و می‌گذریم این‌چنین و ساعت‌هاست که بر آب خروشان رودخانه تریسولی می‌رویم و آب ما را با خود می‌برد پیچان و خمان و می‌گذریم از خم دره‌هایی که درختان جنگل‌های دو سو بر آن سایه کرده‌اند و گه‌گاهی کومه‌ای و یا که کلبه یا که موزستانی یا مزرعه‌ای که غالبا از هراس سیلاب‌های قبل و بعد از مونسون، به بالادست‌ها کشانده شده‌اند. عقاب ماهی‌گیری از فراز سر ما می‌گذرد و ما نیز می‌گذریم و در کناره رود خانواده فقیری که به کار طلاشویی، شن‌های بستر رودخانه را می‌پالند و چند تنی به ماهی‌گیری مشغول‌اند و ما گوش‌به‌فرمان ناخدایی جوان که به گاه گرداب و موج، با لهجه نپالی، به انگلیسی فرمان می‌دهد: «پارو بزنید!» و هرگاه که به موجی می‌رسیم یا به تنگ‌راهی -که هریک برای خویش نامی دارد- غلغله‌ای درمی‌گیرد. همه به تکاپو می‌افتیم. قایق بر فراز موج‌ها می‌رود و فرو می‌افتد و باز بالا می‌رود و کج می‌شود و آب به همه‌چیز می‌پاشد و دمی بعد که موج فرو می‌نشیند یا که از آن می‌گذریم همه خیس و خسته فریاد می‌کشیم و این‌چنین شادی خویش را از غلبه بر موجی یا گردابی بیان می‌کنیم و با این تمرین روح کار جمعی را در خود زنده می‌گردانیم.

رود تریسولی، جریانی شرقی‌غربی دارد و از دره‌های سرد و عمیق هیمالای بزرگ از بخش گانش هیمال و هیمالیای لانگ تانگ سرچشمه می‌گیرد و پس از عبور از فرازوفرود بسیار، با رودی که از زیر دریاچه پخارا می‌آید، در شصت‌کیلومتری کاتماندو به هم می‌پیوندد تا در نهایت در اقیانوس هند آرام گیرد همچون ما که ساعتی است که بر شن‌های ساحلی آرام گرفته‌ایم، خیس و خسته که به گرمای کیسه‌خوابی خشک و فنجانی قهوه تلافی می‌کنیم؛ و دیگر ماه، ماه بزرگ و دوست‌داشتنی که از پشت درختان دور آرام خود را بالا می‌کشد و رودخانه تریسولی که اینجا آرام و عمیق می‌گذرد و در دوردست‌ها مرغی به شب می‌نالد.

نمور و شبنم‌آلوده و پیچیده در لحاف مه. این صبح است که این‌چنین لخت و کسل از شیب تند دره پایین می‌خزد و این‌چنین است که روز در حاشیه تریسولی آغاز می‌شود بی‌آنکه رود لحظه‌ای از تقلا تن وا داده باشد. رود همچنان درهم‌پیچنده و رونده به تماشای قایق خواب‌افتاده بر کناره شنی ساحل می‌گذرد. موج می‌گذرد و آب می‌گذرد. هر قطره را پنداری پیغامی است اگرچه سرد از برف‌های هیمالیای سترگ برای اقیانوس خفته هند، یا نه، هر قطره را شتاب از آن‌جهت است که در دریا، در اقیانوس آرام گیرد و زیر آفتاب سوزان تن بر تن بغلتاند، تا گرما، تا نور باز سبک و سبک‌ترش کند تا باز به آسمان برگردد، تا باز دانه برفی شود برنشسته بر گیسوان باد، تا باز تکانده شود بر دامان کوه، تا باز بلور یخی شود، تا باز دست مهربان آفتاب، از خواب بیدارش کند، تا باز جاری شود، تا باز بر دست‌ودامان کوه بغلتد، تا رود شود، تا بشود تریسولی، تا باز ما قایق‌های‌مان را به قول اخوان‌ثالث «چون کُلِ بادام» بر او بیفکنیم و تا باز راهی شویم که راهی می‌شویم و چه می‌شود کرد با این کردار روزگار؟!
 
آب هنوز سرد است، اما چاره چیست؟ اولین موجی که به درون قایق می‌پاشد، هشیارمان می‌کند. سرما را با خنده سر می‌کنیم و گاه تن‌لرزه‌ها را به زیر دندان می‌جویم! و بی‌آنکه به رویمان بیاوریم، سرمای آب رود، آرام‌آرام با تلاش عضلات گرم به فراموشی می‌گراید و ساعتی بعد که به موج‌های تنگراه می‌پیچیم چنان گرم شده‌ایم که نیاز به آفتاب را از خاطر برده‌ایم. رود می‌گذرد و ما می‌گذریم و هردو، رونده و جاری بر دره‌های تریسولی و آواز و خنده، تا آنگاه که باز موجی، موج‌هایی، ما را به تقلایی نفس‌گیر درگیر کنند. حوالی ظهر به دوراهی پخارا می‌رسیم. راهی در جنوب به چیتوان می‌رود و راهی در غرب به پخارا، و در زیر پلی، راه را به سمت جنوب پارو می‌زنیم، آنجاکه به‌سرعت از ارتفاع کاسته می‌شود و دره‌ها بازتر و بازتر می‌شوند و دمی بعد رود خروشان تریسولی به بستر آرام رودی خاموش و عمیق بدل می‌شود و آن‌قدر وسوسه‌انگیز که پارو رها می‌کنیم و آیینه آب می‌شکنیم تا تن در آن فرو بریم.
 
وقتی که عصر می‌رسد، سرخوش و سیر از تلاش و تلاطم، لقمه‌ای به دهان می‌بریم و تنهای خسته از آفتاب و آب را به ماشین می‌سپاریم تا ما را به چیتوان برساند.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.