وقتی جرج بـرنارد شـاو نمایشنامهاش را که درباره یک استاد زبانشناس و یک دختر گلفروش بود نوشت نام «پیگمالیون»، پادشاه افـسانهای قبرس که عاشق آفریده خود شد، را بر آن گذاشت.
شهرآرانیوز - پیگمالیون مجسمهسازی است که از زنان فاسد و گناهکاری که در اطراف خود میبیند متنفر است. پیگمالیون مجسمه زیبایی از یک زن با عاج میسازد و عاشق آن میشـود. به معبد ونیز میرود و دعا مـیکند که با زنی مثل مجسمهاش ازدواج کند. آتشهای شعلهور محراب به پیگمالیون میگویند که دعای او را شنیدند. وقتی به خانه برمیگردد میبیند که مجسمهاش تبدیل به انسان شده است.
عشق، دگرگونی و آفرینندگی قرائتها و تفسیرهای این داستان بسیار متفاوتی داشته است. در بازگوییهای جدید این افـسانه در اوایل مسیحیت و قرون وسطی درمورد نقش پیگمالیون بهعنوان «هنرمند» سخن چندانی به میان نمیآید و در عوض بیشتر به آنچه داستان درمورد رابطه بین انسان و خدا و پاداش تقوا بیان میکند پرداخته مـیشود. شاید مشهورترین انعکاس داستان پیگمالیون دوران رنسانس در پایان «حکایت زمستان» شکسپیر باشد، جایی که مجسمه هرمیون که بـرای شـوهرش، لی انـتس، همسری وفادار و مظلوم بود دربرابر دیدگان شوهر پشیمان و نادم خود بـه انـسان تبدیل میشود. وقتی ژان ژاک روسو روایتی از پیگمالیـون را در قالب نمایـش موزیکال در سال ۱۷۷۲ به صحنه برد، خیلی بیشتر از پیـشینیان در فکر اهـمیت نقش پیگمالیون بهعنوان «هنرمند آفریننده» بود. «پیگمالیون» روسو پر است از نگرانی بابت ازدسـترفتن نبوغ آفرینندگی پیگمالیون و قدرت نگرانکننده و فوقعادی مجسمه ساختهشده بهدست او. روسو نـام مـجسمه را «گالاته» گذاشت، نامی که در بازگوییهای بعدی این افسانه جان سالم بهدر برده است.
در سراسر قرن نوزدهم انعکاسهای پیـگمالیون را میتوان در قالبهای شـعری و تئاتر که تزلزل «خود» و ماهیت فوقعادی فرافکنیهای آن را بیان میکنند شـنید؛ بـنابراین، شـعر «آخرین دوشس من»، اثر براونینگ، را میتوان بهعنوان روایتی معکوس از داستان پیگمالیون خواند: در این شـعر حـسادت شدید دوک باعث میشود همسـرش را به یک اثر هنری جذاب، ولی شوم تغییر دهد. پیـگمالیون بـر قدرت تخیل هنرمندان دوران ماقبل رافائل نیز بهشدت تأثیر گذاشت، بخصوص در زمینه اهـمیت اجتماعی و اخـلاقی گستردهتر آفرینش هنری؛ بنابراین، ویلیام موریس در داستان آرمانگرایانه خود، «بهشت زمینی»، از این داستان استفاده میکند. دابلیو. اس. گـیلبرت با روایت خود با عنوان «پیگمالیون و گـالاته» بـه مـوفقیت قابلتوجهی دست یافت. محل وقوع ایـن داسـتان در یک دنیای هنری اواخر دوره ملکه ویکتوریاست، یک دنیای هنری مملو از طـمع، حـسادت و فساد اخلاقی و هنگامی که ایـن گـالاته تبدیل بـه انـسان مـیشود اتهامی آنچنان شدید به دنیای پیرامون خـود وارد میکند که تصمیم میگیرد دوباره به مجسمه تبدیل شود و با اینعـمل دیـگر شخصیتهای نمایشنامه اجازه مییابند تا فارغ از معرفت تهذیبکننده عفت و فـضیلت مـمکن به زندگی خود ادامه دهنـد.
شـاو از بسیاری از موضوعـات مطرحشده در روایتهایی که پیشینیان از پیگمالیون داشتند استفاده کرد: آفرینندهای که عـاشق آفریده خود میشود، حاکم بـزرگی کـه مـطابق میل خود زنی را تـعلیم و تغییر میدهد، شور و حرارت شدید منعکسکردن و فرافکنیکردن «خود»، ارتباط اخلاقی بین سرشت انسان و هنر و اعتقاد یک شـخص نـیکسرشت به یک دنیای دچار فساد اخـاقی. او هـمچنین تغییرات مـهمی در داسـتان میدهد، ازجمله اینکه به گـالاته خود، الیزا دولیتل، اراده میدهد. الیزا آگاهانه و مصرانه میخواهد که تحت تعلیم قرار بگیرد. ولی مهمترین مـفهومی را کـه شاو از منابع خود استخراج میکند بـاید در خـودداری او از بـیان صـریحا رمـانتیک رابطه هیگینز و الیـزا یـافت. تماشاگران، هنرپیشهها و کارگردانها سعی کردهاند مشکل خود را با این قسمت نمایشنامه حل کنند و درجستوجوی وصالی بـودهاند کـه در داسـتان اصلی پیگمالیون وجود دارد. هم در نسخه فیلمشده و هم در نمایش موزیکال «پیگمالیون» با عنوان «بانوی زیبای من» خواستههای آشکار شاو در این زمینه نادیده گرفته شد. درواقع شاو اعتقاد راسـخی داشت مبنی بر اینکه پیگمالیون نمیتواند بهکلی مالک گالاته باشد. در مؤخرهای که شاو بر نمایشنامهاش نوشت، در این مورد بحث میکند که رابطه هیگینز با الیزا آنچنان خداگونه اسـت کـه نمیتواند رابطهای بهتمامی مطلوب باشد، هرچند به الیزا اجازه خیالپردازی میدهد تا بتواند در خیال خود هیگینز را به یک جزیره خالی از سکنه ببرد و اورا از پای مجسمه به پایین بکشد تا مـثل هـر مرد عادی دیگری با او مغازله کند؛ در اینجا خود پیگمالیون مجسمه است که باید از پای مجسمه پایین آورده شود و به عشقبازی واداشته شود. ایـن مـعکوسکردن داستان درواقع کار جـالبی اسـت. برعکسکردن اینبخش از داستان توسط شاو نشاندهنده یکجور پیچیدگی جذاب در روایت از «پیگمالیون» است.
نمایشنامه او منطقا جذاب است، ولی بهلحاظ روایتی یک حـس قـوی ناکامی بهجا مـیگذارد؛ قـرنها بازنویسی و تجدید نمایش افسانه «پیگمالیون» با عقلانیت قاطع پایان نمایشنامه شاو در تعارض است. ما خواهان یک قاطعیت عاطفی در پایان نمایشنامه هستیم که بدانیم بهلحاظ عقلانی غیرواقعی و ناپذیرفتنی است. ایـن کـشمکش در سرتاسر تاریخ نمایش و پذیرش نمایشنامه شاو ادامه یافته و دوباره با وضوحی بیشتر در یک اثر بازنویسیشده معاصر آورده میشود.
این مطلب برشهایی از مقاله «پیگمالیون بهروایت جرج برنارد شاو» در شماره ۱۱ مجله «گلستانه» است که در آذرماه ۱۳۷۸ منتشر شده است.