کاظمآقا نمیداند که شهرداری و بهزیستی، جاهایی برای استراحت شبانه او فراهم آوردهاند. میگوید نمیداند گرمخانه چیست؛ و این همان حرفی است که دیگر مقیمان موقت این خرابه هم میگویند.
مصطفی توفیقی | شهرآرانیوز؛ شبی سرد از شبهای آذرماه، که شب، تنهای بیپناه در خیابان را تازیانه باد و سرما میزند، صورتهای نیمسوختهشان از سرمای بیمروت هوا و داغی ناگهان شعلههای افروخته کنار خرابههای شهر، صورتهای نیمسوختهشان از رنجوری و تنهایی، سیاهی صورتها جایی برای گلانداختن در برابر سرما نگذاشته است. در خرابههای بیسر و ته «..» و «..»، جایی که به هر طرف میروی، پاهایت در گل و لای و زبالههای رهاشده فرو میرود، و از هر سمت که راه کج میکنی، باید از کنار بلوکههای سیمانی بلند، خودت را از خرابهای به خرابهای بیندازی، گوشهگوشه این خرابهها، یک تن، دو تن، دهها تن، در سیاهی مطلق شب و سرمای ناجوانمرد یکریز، کنار دیواری کز کردهاند.
سورت هوا و سیاهی بیانتها، با زمین ناپیدایی که معلوم نیست پایت را بر چه خاکی، زبالهای، انسانی حتی، فرو میگذاری، و این بلوکههای سیمانی بلند که گویی شب را شکافتهاند که زمین را در آسمان فرو برند، هیمنه وحشت روی خرابههای «..» پهن کردهاند. آنچه ترس را ابتدا میکاهد و سپس دهبرابر میکند، آتشهای نیمافروختهای است که جابهجا با فاصله از هم در کنار دیوارها و بتونههای سیمانی زبانه میکشند؛ و پیش از افروختن آنها، لکههای سیاه جابهجا بر دیوارها و بتونهها، گویی محلی از انفجار است، و گواهی بر آنکه پای هر یک از این لکههای سیاه، شبهای متوالی آتشی روشن شده است؛ و آتش، نوشته روی یکی از بلوکهها را روشن کرده است: «تکدرختم سوخت...»
تاریکی، تاریکی، تاریکی
با ترس و لرزی که حتی دویدن چند کودک پابرهنه از سمتی به سمت دیگر تاریکی، نهتنها از آن ترس نمیکاهد، بلکه آن را به صحنهای از یک فیلم رعبآور هیچکاکی شبیه میکند، راهم را از میانه تاریکی خرابههای «..» به سمت یکی از هیمههای کوچک آتش کج میکنم. هرچه ساعت به نیمهشب نزدیکتر میشود و ماه روشنتر میتابد، تعداد هیمههای افروخته در کنار دیوارها هم یکییکی بیشتر میشود، ابتدا یکیدو نقطه در سیاهی روشن میشوند، و ستارههای مفلوک بعدی، یک به یک سرک میکشند.
در ساعت ۹، «..» کهکشانی از شعلههای افروخته معتادان بیسرپناه است. پیش از آنکه به نخستین آتش برسم، بچههای خردسال شهرک که تعدادشان حالا به هفتهشت نفر رسیده است، در تاریکی که چشم بهسختی چند قدم جلوتر را میبیند، «داییدایی» گویان بهسمتم میآیند: «دایی! آنجا کیریپس میزنند!» (منظور جواد که نمیداند چندسالش است و مدرسه هم نمیرود، کیریس است، کریستال).
چند قدمی با من میآیند، هر کدام به طنازی و کودکی آمیخته با نوعی بلوغ زودرس (از بسیار چیزها که زود است بدانند و میدانند) گوشهای از محیط را نشانم میدهند و تکرار میکنند: «دایی آنجا هم کریپس میزنند»! و دخترک موفرفری زیبایی که بعید است بیشتر از هفتسال داشته باشد، لهجه پسربچهها را اصلاح میکند: «کریس! کریس! چرا نمیفهمی؟» یکی از پسربچهها خانهای با دیوار نیمساخته را نشانم میدهد: «آنجا هم شیشه مصرف میکنند.»
جاندادن در ساعت صفر!
اولین شعله این خرابات را «کاظمآقا» افروخته است. بعضی بچهها را به اسم میشناسد، بچهها هم با او شوخی میکنند (وضع بسیاری از خراباتیهای دیگر این خرابه هم اینچنین است). با اینحال مرز آشنایی آنها تا بیرون خانههای محل، پشت همین بلوکههای سیمانی است. «بزرگترهایشان سلاممان هم نمیکنند دایی. یکی از بچهها چند روز پیش همینجا مرد. کسی نیامد حتی سر جنازهاش را بگیرد. جان بدهیم، یک لیوان آب هم دستمان نمیدهند.» کاظم با حالی میان نشستن و افتادن میگوید و در جواب اینکه «هر شب توی همین سرما میخوابی؟» جواب میدهد: «بیشتر شبها اینجا. نشد هر جای دیگه، زیر پل، روی پلهها.»
کاظمآقا نمیداند که شهرداری و بهزیستی، جاهایی برای استراحت شبانه او فراهم آوردهاند. میگوید نمیداند گرمخانه چیست؛ و این همان حرفی است که دیگر مقیمان موقت این خرابه هم میگویند. ازجمله «ماشاءا...» که به گفته خودش سهچهار سالی است از سرخس به مشهد آمده و میگوید: «روزها در خیابان دست به هرکاری میزنم که یک لقمه نان گیر بیاورم و شبها برای آتشکردن و خوابیدن به اینجا میآیم و اگر چیزی گیر آورده باشم، پای همین دیوارها مصرف میکنم.»
ماشاءا... مانند بیشتر کسانی است که در این خرابات دور از هم مشغول «مصرف» هستند، نه بیخانوادهاند، نه بی گذشته؛ پای حرفشان که مینشینی از زنها، بچهها، و زندگیهایشان میگویند، چیزهایی که برای آنها تمام نشده است، درحالیکه امیدی به تکرارشان هم ندارند.
اینجا «همهچیز» هست!
اگرچه خرابههای گسترده کوچهپسکوچههای «..»، یکی از دهها مرکز تجمع کارتنخوابها و بیخانمانهای مشهد است، در سرتاسر حاشیه شهر مشهد، میتوان صدها بیخانمان را شمارش کرد که صبح تا شب، و شب تا صبح را به امید لقمه نان یا نشئه روزانه، در گوشه و کنار خیابانها، کالها، زمینهای پرت، مسیلهای آب و پلهای شهری گذران زندگی میکنند، آن هم در سرمای استخوانسوز پاییز و روزگاری که به قول «مرتضی»، یکی از این کارتنخوابها، «مردم دستشان به دهن خودشان نمیرسد، چه رسد به اینکه برای ما لقمه بگیرند.» با مرتضی که میگوید چهلساله است و همراه دوستش، درحال قایمکردن چند پرس غذایی هستند که دست خیرخواه کسی به دست آنها داده است، ابتدای همان محله روبهرو میشوم، جایی که دکانها برخلاف بیشتر مناطق شهر تا پاسی از شب باز هستند و کسی برایش مهم نیست که در روزگار قرنطینه کرونا باید کرکره را پایین بکشد. ظاهرا مردم محل که متوجه حضور چند خیّر و غذاهای توی دستشان شدهاند، بهچشم بههمزدنی خودشان را به آنجا رساندهاند و از یکدیگر و مرتضی و رفیقش درباره «غذا» سؤال میکنند. میپرسم: «چرا شبها به گرمخانه نمیروی؟» میگوید: «نمیدانم کجاست.» میگویم: «آدرس بدهم بروی؟» میگوید: «با چی بروم؟» میگویم: «برسانمت؟»
جواب میدهد: «همینجا راحتم.» میگویم: «آنجا غذا هست و دستشویی و حمام و جای خواب.» میگوید: «همهاش همینجا پیدا میشود.» و درحالیکه با دستهای از چرکمردگی سیاهشدهاش، سرش را میخاراند، میگوید: «اصلا آنجاها کثیف است، مریضی است، هزار جور درد و مرض است.» غذاها را میچپاند توی ساک مندرسش، ساک را میاندازد روی شانهاش، و دور میشود.
رفیقش که گویی خودخواسته از او جامانده است، رو میکند به من که: «حالا چرا آمدهای سراغ ما؟ بیا برو سراغ این قاچاقچیها که پدر همه را درآوردهاند.» سپس با دست کوچهای را نشانم میدهد: «توی آن کوچه ۱۵ تا خانه است؛ توی هر کدامشان یک مدل خلاف میشود. اینجا همهچیز پول است. همه دنبال پولاند. برو در آن خانهها را بزن ببین چه خبر است. از ما بیچارهتر پیدا نمیکنی!»
جایی برای زندگی
بسیاری از این کارتنخوابها، روز و شبهایشان را تا وقت مرگ، در همین خیابانها و خرابهها سپری میکنند و با انواع دشواریها و رنجها و بیماریها شب را به صبح میرسانند، بی آنکه بدانند یا بخواهند بدانند که در خیابانی از خیابانهای همین محله، آجرهای خانهای بالا رفته که شبها میتواند پناهگاه امن آنها باشد.
شاید رفیق کاظمآقا که چند روز پیش، آنطور که او میگوید، در همین خرابهها مرده است (گفتههای اینچنینی اگر چه از تعداد قابل توجهی از کارتنخوابها و بیخانمانها شنیده و ثبت شده، توسط منبع قابل استناد تأیید نشده است) و امثال او، اگر تنها ساعتی پیش از وفات، خود را زودتر به مرکز نگهداری افراد بیخانمان شهرک شهید باهنر (سرپناه مهربانی) میرساندند، دنیایشان ادامه داشت؛ ساختمانی مرتب در شهرک شهیدباهنر که به کوشش افرادی صاحب همت، میزبان افراد آسیبپذیری است که جایی جز خیابان برای ماندن و خوابیدن نداشتهاند.
توضیح گروه جامعه شهرآرا: نام مناطق و محلههایی که در گزارش آمده، حذف شده و بهجایش از «..» استفاده شده است.
دست گرم شهر و کارتنخوابها
زنگ میزنیم، در را باز میکنند. آقایی جلو در میآید. تا به او بگوییم پیشتر برای آمدنمان هماهنگ کردهایم، یکی از ساکنان شبانه مرکز، با ماسک روی صورت و اسپری الکل در کف، خودش را میرساند به در ورودی. به نشانه تعارف الکل را به سمتمان میآورد. حیاط به محوطه دبیرستانی میماند با شعارهایی بر روی دیوارها. یکی از میزبانان توضیح میدهد که «اینجا قبلا کلینیک ترک اعتیاد بوده و حالا چند وقتی است گرمخانه شده.» «گرمخانه» اسمی است که آنها که چنین جاهایی را میشناسند، به این اسم میخوانندش. گرمخانه، لابد جایی برای گرمشدن، آن هم از سر شب تا اول صبح! «ساعت۶ شب در اینجا را باز میکنند، ساعت ۸ صبح هم باید برویم بیرون.» این را «رضا» میگوید و ادامه میدهد: «بعضی گرمخانههای دیگر اینطور نیستند و هنوز ساعت ۶ صبح نشده، افراد را بیرون میکنند. کار هم ندارند هوا گرم است یا سرد.»
چند نفر از مسئولان گرمخانه پشت سر ما ایستادهاند و پچپچ میکنند: «این هم مثل بقیه خبرنگارهایی که آمدند! جرئت نمیکند برود داخل، آمده گزارش بگیرد!» هنوز پچپچهایشان تمام نشده، کفشها را کندهام و داخل خوابگاه گرمخانه رفتهام. دهها تخت فلزی که با نظم و مرتب ملحفه شدهاند. بیش از نیمی از آنها هنوز خالیاند (هنوز همه بیخانمانها از راه نرسیدهاند). بیشتر حاضران ماسک سهلایه به صورت دارند، برخی نه (آیا به خاطر آمدن ما ماسک زدهاند یا بیشتر وقتها ماسک به صورت دارند؟). جز یک نفر که خودش را ولو کرده است روی یکی از تختهای انتهای سالن و بیخیال زلزده به سقف، بقیه چشمها کنجکاو به سمت ما چرخیده است. برخی خوشحالاند، گویی کسی برای رساندن صدایشان به بیرون این دیوارها، جایی بهجز کارتنها و پلها و جویهای آب، از راه رسیده است. یکییکی به سمتم میآیند.
رفیقم توی کال مرد
دورهام کردهاند. لابد به هزار امید. علیمحمد کریمی میگوید: «روز که از اینجا بیرون میرویم، میرویم دنبال «پیداکنی»، میرویم دنبال خرجیبرجیمان.»
- چه کار میکنید؟
- بیشتر وقتها میرویم ضایعات جمع میکنیم و وقتی هم میبینیم ضایعات پیدا نمیکنیم، از مردم کمک میگیریم.
- شبهای قبل کجا میخوابیدید؟
- توی خیابون، زیر درختها، توی کانالها، هر جا گیرمان میآمد میخوابیدیم.
- اینجا مشکل خاصی ندارید؟
- نه، هیچ مشکلی نداریم.
دوست دارد توضیح بدهد: «دو تا رفیق داشتم. یکیشان پانزده روز قبل، همین برف جلو فوت کرد. یک رفیق خوبی بود، اسمش رضا بود، از کاشمر، همین توی کال میخوابید. خیلی پسر آقایی بود. مرد.» [گزارشگر اصالت این ادعا را نمیتواند تأیید کند]ادامه میدهد: «خانوادهام شهرستاناند، نیشابور. الان دهسال است که مشهدم. خیلی خانه زندگی خوبی داشتیم. به یک دفعه از هم پاشید. الان هم آقای شهردار قول داد از فردا پسفردا ما را ببرند سر کار. [گزارشگر اصالت این گفته را بررسی نکرده است]. اگر سر کار ببرد ما را، واقعا ممنونیم ازش. من خودم شغل دارم. استاد بنّا هستم. یک هنرهایی از دستم برمیآید. ولی ما را به چشم معتاد نگاه میکنند. الان مواد هم مصرف نمیکنم. متادون میخورم. ولی بهمان میگویند معتاد. نمیبرند ما را سر کار.»
مسافران خیابان
علیمحمد در چهلسالگی، و با وجود حال نزاری که دارد، با چشمهای سبزرنگ درشت و چهره زیبا، اما تکیدهاش، خودش را برای گفتگو به ما میرساند: «الان ده سال است پدر و مادرم متارکه کردهاند. مادرم توی این هوای سرد، من را راه نمیدهد. ما چه گناهی کردهایم که ما را راه نمیدهد؟ یک برادر هم دارم که کمپ دستگردان است. پدرم هم روی تخت آن طرف است! ما هر سال که هوا سرد میشود، با بابام میرویم بندر، یک بهار را آنجا توی اسکله کار میکنیم. کارت ورود به اسکله دارم. یک کشتی که میآید شش ماه طول میکشد که خالیاش کنیم. آنجا جای خواب و همهچیز داریم. آنجا هستیم تا برج یک. امسال علاف این داداشمان هستیم که شش ماه است توی کمپ دستگردان نگهش داشتهاند. اینجا جاش تمیز است و خوب است. همهچیزش مرتب است. هیچ مشکلی ندارد.»
همه چیز عالی است!
به اشاره، علیمحمد به سمت تخت پدرش میرود. اجازه میگیرم و کنار او مینشینم. بسیار محترمانه برخورد میکند و سر حرف را باز میکند: «من راننده پایه یک هستم.» و ادامه میدهد: «یک سال و نیم کمبود بیمه دارم. هفتاد سالم هست و از هیچجایی هم مستمری ندارم. با دو تا پسرم زندگی میکنم. یک پسرم الان در کمپ هاشم نخعی است. میگویند به دادگاه نروید، ما خودمان اینجا تصمیم میگیریم. خودشان تجدید دوره کردندش. من خودم بندر عباس توی اسکله کار میکنم. با دو تا پسرم توی اسکله کار میکنیم. الان منتظرم پسرم از آن کمپ آزاد بشود که برویم بندر. اینجا، چون بیکار هستیم مجبور شدیم بیاییم اینجا. من خودم گشتم و پرسیدم و آمدم اینجا. اینجا از نظر اخلاقی و بهداشتی و همهچیز عالی است و کوتاهی در حق بچهها نمیکنند.»
چراغهای خاموشی و فراموشی
از «سرپناه مهربانی» بیرون میآییم. خودروها اجازه عبور و مرور ندارند (با یک تاکسی به خانه میروم). ساعت به نیمهشب نزدیک شده. چراغهای خانههای شهر یکییکی خاموش میشوند. شعلههای کوچک خرابههای بسکابادی و دیگر خرابههای شهر، اما هنوز روشناند، تا صبح، و تا وقتی آن که آتش را ساخته است، دیگر آنجا نباشد؛ و من تمامی راه به آن تنهای بیپناه فکر میکنم. به تازیانه باد و سرما. به صورتهای نیمسوختهشان از سرمای بیمروت هوا و داغی ناگهان شعلههای افروخته کنار خرابههای شهر، صورتهای نیمسوختهشان از رنجوری و تنهایی، سیاهی صورتها که جایی برای گلانداختن دربرابر سرما نگذاشته است...