این برشی کوتاه از داستان زندگی غلامعباس امین است. او همان کسی است که قبرستان گلزار شهدای بحرآباد و مهدیآباد را به وقف رساند و خود نیز متولی آن است.
الهام ظریفیان | شهرآرانیوز؛ این برشی کوتاه از داستان زندگی غلامعباس امین است. او همان کسی است که قبرستان گلزار شهدای بحرآباد و مهدیآباد را به وقف رساند و خود نیز متولی آن است. گلزار شهدای بحرآباد و مهدیآباد که ۹۰ شهید در آن دفن شده است، یک قبرستان محلی و یادگار «خانم» است. «خانم» لقبی است که اهالی روستای بحرآباد به «بیبی بیگم» همسر سیدمحمد حبیباللهی داده بودند. هیچ کس در منطقه جاده قدیم قوچان از «زرکش» تا «امام هادی» نیست که حبیباللهیها را نشناسد.
حبیباللهیها از آن خانزادههایی بودند که بار معنایی مثبتی به واژه «ارباب» دادند و اربابیگری برایشان مترادف با انجام کارهای خیر و عامالمنفعه برای مردم روستا و دهقانانی بود که روی زمینهای آنها کار میکردند. حالا سالهاست که مباشرها به اسم نمایندگی زمینهای ارباب را لقمه لقمه کردهاند و فروختهاند تا خودشان را ارباب کنند و ارباب را رعیت. سالهاست که ارباب رفته، همسرش بیبی بیگم و پسرانش هم چشم از جهان خاکی گرفتهاند و به دیار ابدی شتافتهاند، اما راوی، قصه را طوری نوشته است که یکی از همان دهقانزادهها نام ارباب را تا ابد زنده نگه دارد. غلامعباس امین، دهقانزادهای است که «خانم» را راضی کرد تا ۲۴ هزار متر از زمین هایش را وقف قبرستان برای اهالی روستاهای بحرآباد و مهدیآباد کند و به او قول داد تا زنده است نگذارد کسی به موقوفهاش تعرض کند.
تا خون در رگهایم است...
غلامعباس در سال ۱۳۳۱ در روستای بحرآباد به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود و مثل همه اهالی روستا روی زمینهای ارباب حبیباللهی به صورت «سالار - دهقانی» کار میکرد. سال ۱۳۴۲ که اراضی اربابها تقسیم شد، دست از کشاورزی کشید و گفت: «دیگر حرام شده...». از آن روز به بعد برای ارباب کارگری میکرد و مزد میگرفت. غلامعباس پی درس و مدرسه بود و عاشق کتابهای داستان و تاریخ. آنقدر که وقتی هنوز ۱۷ سال بیشتر نداشت، به عنوان کتابدار در کتابخانه فردوسی در سهراه شاه عباس قدیم یا شهید کاشانی فعلی استخدام شد. ۳ سال کتابداری کرد و بعد از آن به عنوان حسابدار به منطقه «تبادکان» آموزش و پرورش رفت.
ماجرای به وقف رساندن زمینهای بیبی بیگم حبیباللهی برای قبرستان هم یک جورهایی از همانجا شروع شد. او تعریف میکند: «در آموزش و پرورش مسئول بسیج بودم. سال ۶۱ با بچههای بسیج رفته بودم مزدوران برای مانور. شبش از خستگی همانطور که به پایه چادر تکیه زده بودم خوابم برد. خواب دیدم که یک شهید را آوردهاند اینجا، ولی اهالی نمیگذارند دفن شود. توی خواب میگفتم: تا خون در رگهای من باشد، باید این شهید اینجا دفن شود. فردا که به مشهد برگشتیم خبر آوردند که برادر خانمت در جبهه شهید شده (شهید حسین خدامی). صبح که آمدیم دفنش کنیم دیدم همان اتفاقاتی که خوابش را دیده بودم رخ داد.
استفتاء از آیتا... شیرازی
او میگوید: «اینجا زمین بایری بود که هیچ ساختمانی در اطراف آن نبود. فقط چند خانه به عنوان خیریه یکی دو کوچه بالاتر ساخته بودند که ساکنان همانها آمدند جلوی ما را گرفتند و نگذاشتند که دفن کنیم. این زمین مال «خانم» بود که چند سال قبل خودش داده بود برای قبرستان. قبل از آن مردم منطقه مردههایشان را در قبرستان تپه سلام دفن میکردند. این قبرستان الان شده پارک پردیس.
سال ۴۷ شهرداری دفن اموات در این قبرستان را ممنوع اعلام کرد و مردم که جایی را برای دفن مردههایشان نداشتند رفتند پیش بیبی و از او خواستند یکی از زمینهایش را بدهد برای قبرستان. او هم این زمین را داد. تا آن موقع ۹ شهید در آن دفن شده بود و شهید خدامی هم وصیت کرده بود که در این قبرستان دفن شود. من همان شب با یکی از بچههای بحرآباد به نام اکبر حمامی که او هم شهید شد رفتم منزل آیتا... شیرازی.
شهید حمامی با دستخط خودش شرح ماوقع را نوشت و به دفتر آیتا... دادیم برای کسب تکلیف. دفتر ایشان در جواب نوشتند که «در صورتی که قبرستان مذکور وقف عام بود و شهید مذکور وصیت کرده است که در آن قبرستان دفن شود شرعا لازم است عمل به وصیت کنند و تخلف از وصیت شرعا جایز نیست و کسی نباید از دفن جلوگیری کند...»
نامه را گرفتیم و بردیم پاسگاه کاظمآباد و به رئیس پاسگاه نشان دادیم. او هم گفت: شما قبرستان را آزاد کردید، بروید شهیدتان را دفن کنید. بعد از آن ماجرا من از ۳ مجتهد دیگر یعنی آیات عظام بهجت، مکارم شیرازی و نوری همدانی هم نامه گرفتم»
به شرطی که خودت متولی شوی...
یک هفته بعد از دفن شهید خدامی بی بی از کانادا آمد. من نامهای نوشتم و رفتم پیشش. دم غروب بود. گفتم: «بیبی! شما ۹۰ هکتار زمین در بحرآباد دارید... همه این زمینها را کشاورزها از شما گرفتند و غصب کردند. حالا همانها پشت سر شما میگویند بیبی زمینها را فروخته رفته آمریکا و پولش را اسلحه کرده افتاده به جان ما!» تقریبا ۸ سال قبلش ارباب حبیباللهی فوت کرده بود و اداره اموالش با بیبی بود. گفتم: «بیایید این زمین را که قبلا داده بودید برای قبرستان... سندش را به ما بدهید که ما بتوانیم آن را به وقف برسانیم و ثوابش برسد به روح پدر و مادرتان». بیبی گفت: «چه کار خوبی! کاش از اول نماینده ما شما بودید!»، موافقت کرد، ولی گفت: «به شرطی که متولیاش خودت باشی... تا وقتی که زنده هستی... قبرستان هم باید برای دفن اهالی بحرآباد و مهدیآباد وقف شود».
فتوکپی سند را همانجا به من داد و گفت: «۱۵ روز دیگر از کانادا اصل سند را برایت میفرستم» و فرستاد. بعد از آن من راه افتادم بین مردم پول جمع کردم و دور زمین را دیوار کردم، خانه سرایداری ساختم، تا قبل از آن ماجرا نزدیک به ۳۰۰ نفر در آن دفن شده بودند که قدیمیترینشان مردی بود که بهش «سیاه مرد» میگفتند و ۶۰ سال پیش مرده بود.
۲۴ هزار مترمربع زمین بود که در دو هزار مترش میت دفن کرده بودند و بخش زیادی از زمین خالی بود که مردم از همه طرف میخواستند پیشروی کنند و در آن خانه بسازند که من مانع شدم. سال ۸۵ سازمان فردوسها اینجا را پلمب کرد، من نامههایی که از آیتا...ها گرفته بودم و نامه بیبی را بردم دادگاه و دادستانی حکم به وقف صادر کرد. رأی دادگاه را به اداره اوقاف بردم و اینجا را به وقف رساندم و حکم تولیت آن به نام من صادر شد.»