فضایی که بوستان آلالهها نام دارد و سقف بلند گنبدی شکل بارگاهی در مرکز بوستان، اولین نقطهای است که به چشم میخورد. بارگاهی که سایبان سه شهید انقلابی این منطقه است که به یادواره شهدای انقلاب معروفند.
رها راد | شهرآرانیوز؛ آدرس سر راست و مستقیم است. وارد پورسینای ۷ که میشوی، ناگاه آن بافت در هم تنیده خانهها کنار میرود و درست در لابهلای این کوچههای تنگ و باریک، فضایی وسیع پیش چشمهایت سبز میشود. فضایی که بوستان آلالهها نام دارد و سقف بلند گنبدی شکل بارگاهی در مرکز بوستان، اولین نقطهای است که به چشم میخورد. بارگاهی که سایبان سه شهید انقلابی این منطقه است که به یادواره شهدای انقلاب معروفند.
شهید علی اصغر معقول، شهید سید محمد سیدی و شهید محمدعلی شهریور. روی سنگ هر سه مزار جملاتی مشترک نوشته شده: که در راه مبارزه با طاغوت، به دست مزدوران رژیم ستمشاهی در تاریخ دهم دی ماه ١٣٥٧ در مشهد مقدس به فیض شهادت نایل آمد.
اما داستان سه شهید انقلابی محله پورسینا در همین چند خط کوتاه خلاصه نمیشود. همه چیز برمیگردد به یکشنبه خونینِ دی ماه سال ١٣٥٧. وقتی که اجازه دفن پیکرشان توسط ساواک صادر نشد و افراد محله پیکر این شهدا را شبانه و مخفیانه در بوستان محله به خاک سپردند. سالها از آن دوره میگذرد و حالا آن قبرستان متروکه تبدیل به میعادگاهی برای افراد محله شده است. اما کمتر کسی در این شهر بزرگ تنها مزار شهدای انقلاب اسلامی را که در بافتی محلی و مسکونی قرار گرفته است میشناسد و اینجا هنوز که هنوز است برای شهروندان این شهر مهجور و ناشناخته است. در سالروز شهادت این سه شهید بار دیگر پا به این بوستان میگذاریم. جستوجوهایمان برای یافتن رد و نشانی از خانواده شهید محمد علی شهریور بینتیجه میماند.
اما خانواده شهید معقول و شهید سیدی امروز به این بوستان آمدهاند تا گفتگو کنیم و داستان دو شهید انقلابی این محله را از زبان نزدیکانشان بشنویم.
جسارت از چشمهایش پیداست
«تصویری که از پدرم دارم جوانی خوشپوش، خوشتیپ و خوشلباس است. کسی که شوخطبع بود، همیشه خنده به لب داشت و همه اهل محل دوستش داشتند. هوای همه را داشت و هر کمکی از دستش برمیآمد برای در و همسایه انجام میداد، اما ویژگی بارزش جسارت بود، همان هدفی که به او جرئت میداد و تا پای جان برای آن جنگید.»
اینها را سید حسن فرزند شهید محمد سیدی در همان ابتدای گفتگو میگوید و من هنگام گفتگو به عکس روی سنگ مزارش نگاه میکنم. به نگاه نافذش که انگار به جایی در دوردستها دوخته شده است. با خودم فکر میکنم که جسارتش از چشمهایش هم پیداست.
مهاجرت به مشهد
سید حسن ادامه میدهد: پدرم فرزند محبوب خانوادهاش بود. مراقب و حامی پدر و مادر سن و سالدارش. این میشود که درست وقتی که من یک سال بیشتر نداشتم، کارگاه بافندگیاش را در تهران رها میکند، دست من و مادرم را میگیرد و به مشهد مهاجرت میکند تا بتواند کمک احوال پدر و مادرش هم باشد. در همین محله پورسینا کارگاه بافندگی کوچکش را راه میاندازد و کسب و کارش را شروع میکند. چیزی نمیگذرد که این بافنده ساده را پیر و جوان و همه محله میشناسند. آن هم به واسطه همان مهربانی ذاتیاش.
در جوانی ریشسفید محله شده بود
سید حسن آن موقع چهار سال بیشتر نداشته، اما همان تصاویر و اندک خاطراتی که از پدر دارد همه خاطرات ساده و شیرینی هستند که با لبخندی تعریف میکند: هر روز ظهر توی کوچه در انتظار پدر مینشستم تا از راه برسد. بچههای محله هم حتی انتظار پدر را میکشیدند. چراکه میدانستند به محض رسیدنش دست در جیب کتش میکند و شکلات و خوراکی بیرون میآورد. همه دورش حلقه میزدیم و او یکی یکی تنقلات توی جیبمان میریخت. او هوای همه را داشت. نمیگذاشت پیرمرد و پیرزنی در محله بار سنگینی به دوش بکشند. خلاصه چیزی نگذشت که همه او را شناختند و او تبدیل به معتمد محله شده بود و هر کس گیر و گرفتاری داشت در خانه ما را میزد و پدر در سن بیست و پنج سالگی تبدیل به رهبر و همراه و ریشسفید محله شده بود.
پخش شبنامه و اعلامیه
این روحیه رهبری و لیدری در بحبوحه سالهای ٥٦ و ٥٧ و با شروع اعتراضات و تظاهرات مردمی پررنگتر هم میشود. سید محمد کارگاه بافندگیاش را تعطیل میکند و تمام فعالیتش را معطوف به فعالیتهای انقلابی میکند. سید حسن تعریف میکند: سن و سال کمی داشتم، اما رفت و آمدها و جنب و جوش پدر را به یاد دارم. آرام و قرار نداشت و تمام فکر و ذکرش پیروزی انقلاب بود. مسجد محله شده بود خانه اولش. هماهنگی نیروها را برعهده داشت، راهپیماییها را سازماندهی میکرد، شبها شبنامه و اعلامیه پخش میکرد، در جلسات مرحوم کافی شرکت میکرد و... به یاد دارم که ساعتها با مخالفانش که تعدادشان در این محدوده اندک بود، گفتگو میکرد.
به او میگفتند سید تو جوان رعنایی هستی! حیف تو نیست شهید شوی؟
پدر هم در جوابشان میگفت که اسلام آنقدر عزیز است که من جوان در راه آن شهید شوم! همه این جنب و جوشها و گفتگوها باعث شده بود که پدر به چهرهای شناخته شده تبدیل شود و حتی بحث ترور او هم مطرح شد. مادرم تعریف میکرد که پدر چند روزی غیبش میزند و بعد که برمیگردد تعریف میکند که خطر دستگیری توسط نیروهای ساواک تهدیدش میکرده است.
وداع با خانواده
با تشدید فضای متشنج در آن سالها فعالیت سید محمد هم اوج میگیرد. سید حسن تعریف میکند که کار پدر برای مدتی این میشود که هر روز صبح غسل شهادت بگیرد، با همسر و سه فرزند کوچکش وداع کند و بعد از خانه بیرون برود. اما روز موعود سرانجام فرامیرسد: دهم بهمن ماه سال ٥٧ روزی از همان روزها بود که او، مادرم، من که چهار سال و نیم بیشتر نداشتم، خواهر دو ساله و خواهر دیگرم که شش ماه بیشتر نداشت را بوسید، حلالیت طلبید، وداع کرد و با چشمهای خیس از اشک از خانه بیرون زد. آن روز، اما پدرم با اهل محل و خواهر و برادرهایش هم وداع میکند. انگار که میدانسته قرار است آخرین روز زندگیاش باشد. بعدها یکی از همسایهها برایمان تعریف کرد که وقتی از پدرم علت سرخی چشمهایش را میپرسد پدر جواب میگوید که سرخی چشم او همان خون شهادت است!
هنوز منتظرم پدر به خانه برگردد
سید محمد سیدی متولد سال ١٣٣٢ در دهم دی ماه سال ٥٧ در مقابل خانه آیتا... شیرازی به شهادت میرسد. سید حسن به نقل از مادرش آن روز را تعریف میکند: آن روز پدرم و برادرش به همراه هم به راهپیمایی میروند. اما در آخر عمویم تک و تنها به خانه برمیگردد.
مادرم سراغ پدر را میگیرد و متوجه میشود که آنها یکدیگر را در جمعیت گم میکنند. وقتی ساواک جمعیت را به گلوله میبندد مردم فرار میکنند، اما پدرم به سمت منزل آیتا... شیرازی میرود. برادرش میگوید که نرو میمیری، اما پدر جواب میدهد که از کشته شدن نمیترسد. چند روز خبر از پدر نمیشود و مادرم برای پیدا کردن او به بیمارستان شاه رضای سابق (امام رضا (ع) کنونی) میرود. مادر عکس پیکر بیجان پدر را روی دیوار بیمارستان میبیند. با چشمهای نیمه باز درحالی که لبخندی محو بر لب دارد.
پدرم گفته بود که بعد از شهادتم گریه نکنید و لباس مشکی نپوشید. اما به یاد دارم روزی که پیکر او را آوردند همه محله آمده بودند خانه ما و اندوه و ماتم توی خانه موج میزد. افرادی به خانه ما آمده بودند که مادرم تا آن روز آنها را ندیده بود. نیازمندان و افرادی که پدر به آنها کمک مالی میکرده و ما هیچ وقت در طول حیاتش بویی از این مسئله نبردیم. خلاصه من بین جمعیت به دنبال پدرم میگشتم. من چهار سال و نیم بیشتر نداشتم و درکی از شهادت پدر نداشتم. به من گفتند که پدرت رفته کربلا! و از آن روز به بعد کار من این شده بود که هر روز چشم انتظار دم در خانه بنشینم تا بابا از کربلا بیاید. کربلایی رضا یکی از اهالی محل که از کربلا آمد، فکر میکردم پدرم هم آمده.
با شوق و ذوق جمعیت را کنار زدم و گفتم بابا کجاست؟ دیدم که بغض عدهای ترکید، اما کسی چیزی به من نمیگفت. هر وقت کسی از کربلا میآمد فکر میکردم که پدرم هم به خانه برگشته. سالها گذشت و من منتظر بودم. بعدها بزرگتر که شدم ماجرا را فهمیدم، اما آن انتظار هنوز هم با من هست. من سالهاست که منتظرم پدرم به خانه برگردد.
نانآور دو خانواده
حالا تنها تصویری که امیر از پدرش دیده است یک عکس سه در چهار سیاه و سفید قاب شده است. تنها عکسی که علی اصغر معقول در تمام طول زندگیاش میگیرد. آن هم با هدفی خاص. یک هفته قبل از شهادتش میرود پیش تنها عکاس محله، این عکس را میگیرد، میآید خانه و به دست همسرش میدهد و میگوید که یک روز این عکس لازمشان میشود.
امیر معقول فرزند شهید انقلابی دیگر این منطقه است که حالا تنها عکس پدرش را توی دستهایش گرفته و اینها را تعریف میکند. فرزند اول شهید علی اصغر معقول که درست یک روز قبل از شهادت سید محمد سیدی، در روز نهم دی ماه سال ٥٧ به شهادت میرسد.
امیر معقول که آن زمان ١٠ماه بیشتر نداشته میگوید که برخلاف سید حسن خاطره و تصویری از پدرش در ذهن ندارد، اما خواهر شهید، معصومه معقول که آن دوره ١٢ساله بوده تصاویر پررنگی از برادرش در ذهن دارد که همه را با جزئیات شرح میدهد: علی اصغر ٢٥سال بیشتر نداشت، اما بار زندگی دو خانواده را بر دوش میکشید. پدرم مریض احوال بود و از کار افتاده. او هم که به تازگی ازدواج کرده بود هم مسئولیت خانواده جدیدش را به دوش میکشید و هم از پنج خواهر و پدر و مادرش حمایت میکرد.
ما دو خانواده توی یک خانه کنار یکدیگر در همین محله زندگی میکردیم و علیاصغر هم صبح و شب کار میکرد تا از پس خرج و مخارج بربیاید. حوالی سالهای ٥٦ و ٥٧، اما اوضاع تغییر کرد. ما که خانوادهای متدین و مذهبی بودیم هم تحتتأثیر این تحولات قرار گرفته بودیم. برادر، اما سردمدار ما بود و از همان ابتدا فعالیتهای انقلابیاش را آغاز کرد. شبنامه پخش میکرد، در راهپیماییها شرکت میکرد و... خلاصه آرام و قرار نداشت.
روز شهادت
معصومه تحتتأثیر فعالیتهای برادرش قرار میگیرد. از برادر میخواهد که او را هم همراه با خودش به راهپیماییها و تظاهرات ببرد. علی اصغر ابتدا مخالفت میکند، اما سرانجام راضی میشود. اولین راهپیمایی که معصومه شرکت میکند مصادف میشود با شهادت برادر. روزی که معصومه آن را با تمام جزئیاتش به خاطر دارد و تعریف میکند: هشتم دی ماه بود که برادر راضی شد صبح فردا مرا هم همراه با خودش برای راهپیمایی به خیابان امام خمینی ببرد. اما کفش درست و درمان و راحتی برای راهپیمایی نداشتم.
این مطلب را به علی اصغر گفتم. او هم دست من را گرفت، رفتیم بازار و یک جفت کفش ورزشی برای من خرید. صبح پیش از رفتن از همسر و خواهرها و پدر و مادرمان حلالیت طلبید و بعد به راه افتادیم. محل تجمع خیابان امام خمینی بود. جمعیت زیادی آمده بودند و همه یکصدا شعار میدادند. ما هم به جمعیت پیوستیم.
چیزی نگذشت که صدای مسلسلها بلند شد و نیروهای شاه به روی جمعیت رگبار بستند. جمعیت متفرق شد و همان جا علی اصغر را گم کردم. هرکس به سمت و سویی میدوید و من هم با ترس و هیجان بیهدف به سمتی نامعلوم میدویدم. یک حمام قدیمی بر سر راهم دیدم که آنجا با چند نفر دیگر پنهان شدم. وقتی اوضاع آرامتر شد آمدیم بیرون.
اسم برادرم را بلند بلند توی خیابانها صدا میزدم و به پیکرهای بیجان و غرق خون روی زمین نگاه میکردم که تانک از روی آنها رد شده بود. با چشم گریان به خانه برگشتم و مادرم را توی کوچه دیدم که سراسیمه سراغ من و برادرم را از همسایهها میگیرد. سه روز از برادرم هیچ خبری نشد، تا اینکه از طریق عکسهایی که از پیکر شهدا گرفته شده بود و بین مردم دست به دست میشد برادرم پیدا شد و پیکرش را به منزل آوردند؛ و با نظر امام جماعت مسجد فاطمه الزهرا (س) مسجد محله و با استناد به دستور امام خمینی که گفته بودند شهدا را در محله دفن کنید، ما شبانه و به دور از چشم نیروهای ساواک پیکر علی اصغر را در محله به خاک سپردیم.
فقدان پدر
چند ماه بعد از شهادت علی اصغر معقول، نسرین فرزند دوم او به دنیا میآید. امیر معقول فرزند اول او میگوید با اینکه هیچکدام از آنها تصویری واقعی از زمان حضور پدرشان در خانواده به یاد ندارند، اما پدرشان همیشه برای آنها حاضر و زنده است و در تک تک لحظات زندگیشان نفس میکشد. میگوید: پدرم همیشه همراهم بود. همیشه در تنهایی با او نجوا میکردم. کارم که گره میخورد با او صحبت میکردم و از او کمک میخواستم، اما به همین میزان نبود او هم همیشه برایم احساس میشد.
فقدان پدر برای من همیشه وجود دارد و تا آخر عمر هم همراهم میماند. اولین پسرم که به دنیا آمد سه ماه طول کشید تا واژه بابا روی زبان من بچرخد و جانِ بابا از دهان من خارج شود. انگار که در فرهنگ لغت من این واژه وجود نداشت. با این حال و با وجود نبودنش و خلأیی که همیشه احساس میکنم، به او افتخار میکنم و خوشحالم که پدرم تا پای جان برای هدفش جنگید.
محل رفت و آمد معتادان
حالا سالها از آن روزها میگذرد و محل دفن پیکر مطهر این سه شهید انقلابی در پارک آلالهها تبدیل به میعادگاه اهالی پورسینا شده است. محلی که هر روزه عده زیادی از پیر و جوانان محله به یاد رشادتها و شجاعتهای این سه تن به آن سر میزنند و فاتحهای برای آنها میخوانند. با وجود ساماندهیها و رسیدگیها به این مزار توسط شهرداری حالا آنطور که باید و شاید شهروندان شهر این محل را نمیشناسند و این پارک تبدیل به محلی برای تجمع معتادان و موادفروشان شده است. این موضوع را خانواده این دو شهید هم پیش میکشند.
سید حسن سیدی، اما این مشکل به وجود آمده را مشکلی زیرساختی و ناشی از کمکاری مسئولان میداند و توضیح میدهد: این منطقه به دلیل مشکلات معیشتی، اجتماعی و فرهنگی ساکنان آن پر از جوانان بیکاری است که به گمان من مظلومان و محرومان فرهنگی این منطقه هستند.
جوانانی که از کار محروم هستند، دچار فقر اقتصادی و فرهنگی شدهاند و فضای مناسبی هم برای تفریح ندارند. وقتی این پارک را راهاندازی کردند باید طرح و برنامهای برای آن میداشتند. وقتی طرح و برنامهای تعیین نشود، طرح و برنامه خودش ایجاد میشود! و حالا وضعیت این پارک به این شکل است که میبینید. من بارها در جلسات شورای اجتماعی محلات از تأسیس باغ موزه انقلاب در این پارک و در کنار مزار این شهدا گفتهام، اما کسی توجهی نکرد. ما در شهر موزهای برای شهدای انقلاب نداریم و این خودش میتواند یک ظرفیت خوب برای منطقه باشد. رفت و آمد سایر اقشار به این پارک زیاد میشود. باعث شکوفایی منطقه میشود و این معضلات هم کاهش مییابد.