صاحب این کافه چاپلین که سر این کوچه است رفیق من است. همیشه به من میگوید بهمن جان این همه سال است دفتر تو توی این کوچه است، یک بار هم بیا اینجا توی کافه ما یک قهوه بخور دلمان خوش باشد.
حبیبه جعفریان | شهرآرانیوز
به روی من خندیدند
و از کنارم گذشتند
و من با ناممکنها
دست به گریبان شدم
(بیژن جلالی)
صاحب این کافه چاپلین که سر این کوچه است رفیق من است. همیشه به من میگوید بهمن جان این همه سال است دفتر تو توی این کوچه است، یک بار هم بیا اینجا توی کافه ما یک قهوه بخور دلمان خوش باشد. بهش میگویم تو میخواهی یک قهوه بدهی به من ۳۰۰۰ تومان بگیری (سال ۸۶ بود) خب همین جا توی آشپزخانه خودم قهوه درست میکنم ۳۰۰۰ تومان مفت هم به تو نمیدهم». این را که میگوید لبخند نمیزند، انگار واقعا هیچ وقت نرفته و توی کافه این همسایه قدیمی هیچ قهوهای نخورده درحالی که بعد لابه لای حرف هایش میفهمی که رفته و خورده و آنجا یک جفت دختر و پسر را هم دیده است که آمده اند کافه و درحالی که روبه روی هم نشسته بودند، روی موبایل به هم پیغام میداده اند و او همین طور که قهوه سه هزار تومانی اش را میخورده، از پشت آن عینک درشت گرد بهشان خیره شده بوده و بدش نمیآمده است برود بپرسد واقعا چرا به جای اینکه با هم حرف بزنند با هم موبایل بازی میکنند؟
میگوید مدت هاست که دیگر سر از کار دانشجوهایش هم درنمی آورد. از اینکه چرا حال عکس انداختن، دویدن، زحمت کشیدن و خوب نگاه کردن ندارند. فقط میخواهند درس را پاس کنند بروند. بعضی وقتها حتی آن هم برایشان مهم نیست.
این را که میگوید آن نگاه خیره سؤال کننده دوباره میدود توی چشم هایش.
چشم هایش خوب کار میکردند -از عکس هایش معلوم است- و زبانش و گوش هایش هم. یک جایی دیدم که شاگردش نوشته بود موسیقی زیاد گوش میکرد. میگفت عکاس باید همه چیز را بشنود. جمله عجیبی است، «عکاس باید همه چیز را بشنود».
نمیدانم این را تابه حال به چند نفر گفته ام. دلم میخواهد باز هم بگویم، اینکه بهمن جلالی چقدر خوب حرف میزد. چقدر خوب حرفهای تلخ درشت را درباره چیزهای تلخ درشت به خورد آدم میداد. یک جور صراحتی داشت که مال خودش بود و لبه اش تیزی دقیق مناسبی داشت که باز مال خودش بود و قلقش را خودش میدانست. خیلی سخت است که آدم، هم دروغ نگوید هم شلوغش نکند، هم تلخی کند هم نق نزند، هم حرفهای توی تاکسی را بزند هم خوب حرف بزند. اینها به غیر از این بود که عکاس خوبی بود یا اوضاع اجتماعی و چیزی را که هر روز در کوچه و خیابان میدید، خوب تحلیل میکرد. بهمن جلالی روایت را بلد بود و بازیگری حتی. صدایش لحن خون سرد اصولا شاکیای داشت که آن لهجه خالص تهرانی اش جذابیتی منحصربه فرد به آن میداد.
یک جور خستگی و شیطنت توأمان. اصولا در روایت او درباره همه چیز یک جور صراحت خسته وجود داشت. صراحتی که نیش دار نبود، اما نفوذ میکرد و میماند. درباره همه چیز یک دیدگاه و نظر مشخص داشت که هیچ اصراری به روکردنش نداشت. تیتر یکِ روزنامهای را که فونت درشت غیرعادیای داشت بریده بود و ضربدری چسبانده بود روی در یخچال فیلور نیم دار دفترش: «محمود احمدی نژاد: آن قدر قطعنامه صادر کنید تا قطعنامه دانتان دربیاید!» من همین که چشمم به در یخچال افتاد خندیدم، اما او در سکوت به پرکردن کتری برقی اش زیر شیر آب ادامه داد و پرسید چایی میخورم یا قهوه؟
همیشه برایم عجیب بود که یک عکاس این قدر درجه یک چطور به این خوبی هم حرف میزند. وقتی درباره کاوه ازش پرسیدم (آن روزها داشتم کتابی درباره کاوه گلستان جمع وجور میکردم) به سیگار هشتم یا هفتمش در طول نیم ساعتی که گذشته بود، پک زد و با همان لحن خون سرد تهرانی اصل گفت: «کاوه آدم بی قراری بود. تنها چیزی که به او آرامش میداد حضور در ماجرا و حادثه بود. یعنی در «کشمکش» آرام میشد. شاید دلش میخواست روی همه چیز تأثیر بگذارد. نمیدانم. نمیتوانست آرام بیاید، آرام برود. این خصوصیتش توی دانشگاه خیلی جواب میداد. وقتی بود، انگار آمپول انرژی به بچهها میزد». بعد به سرعت تصحیح کرد: «البته الان اگر او هم بود فایدهای نداشت.
بچههای الان را کاوه هم نمیتوانست روشن کند. فکروذکرشان جور دیگری شده است. همه اش سرشان توی گوشی موبایلشان است یا توی مارک لباس فلانی». بعد همان طور که چایی مرا عوض میکرد نگاهی به کفشهای کتانی ام انداخت و پرسید: «این آل استارهای تو اصل است؟ از همانهایی است که ۲ تا سوراخ هم ۲ طرفش دارد؟» و برای اولین بار در طول صحبت لبخند زد. در جمله اش هم ادب بود هم شیطنت هم هوش. آدمهای کمی دیده ام که بلد باشند جملات صریح را به این خوبی و دل چسبی به خورد آدم بدهند. آدمهای کمی دیده ام که در عین بدقلق بودن این قدر مهربان باشند، در عین پیچیده بودن این قدر ساده باشند و در عین فرهیخته بودن و هنرمندبودن، روحی این قدر فروتن و سالم داشته باشند. آدمهای کمی دیده ام که آدم از ته دل بخواهد به خاطرشان با غیرممکنها دست به گریبان شود. دلش بخواهد به خاطر آنها قانون مرگ را عوض و زمان را دست کاری کند.