صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

دلتنگ ایرانی می‌شوم که در خاک عراق ساخته بودیم

  • کد خبر: ۵۶۱۰۷
  • ۲۹ دی ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۴
«سید علی‌اکبر حسینی پویا» که غروب سال ۶۲ اسیر شده بود، هفت سال بعد در غروبی دیگر به وطن بازگشت
رها راد | شهرآرانیوز؛ توانایی‌اش در بیان جزئیات عجیب و غریب است. انگار برای نخستین‌بار باشد که داستان زندگی‌اش را مرور می‌کند. غرق در خاطره‌گویی می‌شود و با اشتیاق یکی یکی ترکش‌های خاطرات را از ذهنش بیرون می‌کشد. چیزی نمی‌گذرد که می‌فهمم گذشته برای او زنده و حاضر است و او هنوز از سنگینی آن روز‌ها عبور نکرده است، شبیه جنگجویی که هنوز در جنگ و جدال باشد، شبیه اسیری که پس از آزادی هنوز هم پشت میله‌های قفس در اسارت باشد. او هنوز تک تک روز‌های آن هفت سال اسارتش در اردوگاه موصل عراق را به خاطر دارد. شب‌ها توی خواب و رؤیا هنوز بین دیوار‌های بلند همان اردوگاه قدم برمی‌دارد، هنوز طعم آش بی‌رنگ شوربای عربی را زیر زبانش مزه مزه می‌کند و هنوز که هنوز است جای تازیانه کابل‌های سربازان عراقی روی تنش درد می‌کند.
 
اما با تمام این‌ها، آن روز‌های سخت را معنادارترین روز‌های عمرش می‌داند. همان درد و رنجی که از او آدم دیگری می‌سازد. هنوز هم گاهی دلتنگ آن کشور کوچکی می‌شود که با اسرای دیگر در خاک عراق در کنار هم تشکیل داده بودند، دلتنگ آن حس برادری و دوستی که در اردوگاه به جریان انداخته بودند. این‌ها روایاتی چند خطی هستند از زندگی سید علی‌اکبر حسینی پویا متولد اول مهر ماه سال ١٣٤١ و ساکن قدیمی محله کارمندان اول. او درست یک هفته پس از عقد به جبهه اعزام می‌شود. غروب یک روز غم‌انگیز در خاک عراق، میان پیکر غرق در خون هم‌رزمانش به اسارت درمی‌آید و درست هفت سال بعد در غروبی دیگر دوباره پا به خاک وطنش می‌گذارد. می‌گوید: به وقت غروب اسیر شدم و به وقت غروب به خاک وطن بازگشتم. غروب برای من یعنی غم و شادی، یعنی اسارت و آزادی. برای همین همیشه غروب را دوست دارم.

 

مهاجرت به مشهد

ابتدای داستان زندگی حسینی پویا از مهاجرت خانوادگی آن‌ها به مشهد آغاز می‌شود. پدرش کارمند ایستگاه راه‌آهن در شهرستان تربت حیدریه بوده و او سال‌های اول دبستان را در این محدوده گذرانده است. بعد انتقال کار پدر به مشهد آن‌ها هم تمام زندگی‌شان را جمع می‌کنند و پس از مهاجرت در یکی از نقاط حاشیه‌ای شهر ساکن می‌شوند. بیشتر خاطرات کودکی او برمی‌گردد به همان خانه اجاره‌ای در حاشیه شهر: ما به همراه چهار خانواده دیگر در خانه‌ای با سبک و سیاق قدیمی زندگی می‌کردیم. یک حیاط بزرگ در مرکز خانه قرار داشت و چهار اتاق کوچک هم دور تا دور حیاط بود. در هر اتاق یک خانواده سکونت داشت و ما هم یکی از این خانواده‌ها بودیم. با اینکه محله ما سطح پایین بود و خانه‌ها هم کوچک و قدیمی، اما خاطرات خوبی از آن دوران دارم. صفا و صمیمیت در این خانه جریان داشت و ما کلی بچه قد و نیم‌قد بودیم که با هم دوست شده بودیم و توی حیاط سرخوش و بی‌خیال دنیا بازی می‌کردیم.
 
 

آغاز تغییر و تحولات

چیزی نمی‌گذرد که آن دوران خوش به پایان می‌رسد و او کم کم به دنیای بزرگسالی پا می‌گذارد. چند سال بعد که پدر با صبح و شب کار کردن می‌تواند خانه‌ای نقلی در محله کارمندان اول بخرد، او هم تحصیلاتش را در دبیرستان مدرس در همان محدوده آغاز می‌کند. آغاز شکل‌گیری تفکرات او در همین دبیرستان کلید می‌خورد. تعریف می‌کند: حول و حوش سال‌های ٥٥ و ٥٦ بود که کم کم تغییرات اوضاع سیاسی کشور شروع شده بود. آن زمان من در دبیرستان مدرس واقع در کوچه عیدگاه مشغول به تحصیل بودم. دبیرستانی که فضایی سیاسی در آن حاکم بود و بین بچه‌ها بحث و گفتگو همیشه در جریان بود. کم کم این فضا تبدیل به بستری برای شکل‌گیری کانون‌های مختلف شد. عده‌ای طرفدار مجاهدین خلق بودند، عده‌ای عضو انجمن اسلامی و... من که به دلیل رشد در خانواده‌ای مذهبی خط و ربطی این‌چنینی داشتم به گروه انقلابی‌ها پیوستم.
 
 

اتاقی پر از کتاب

سید علی‌اکبر می‌افتد روی دور بحث‌ها و فعالیت‌های سیاسی. پاتوقش می‌شود مرکز انجمن اسلامی خیابان دانشگاه و بعدتر منزل آیت‌ا... شیرازی و آیت‌ا... قمی. دایی جوان او، اما در این تحرک و جوششی که در سید علی اکبر جریان می‌یابد بی‌تأثیر نبوده است. دایی او دانشجوی رشته الهیات دانشگاه فردوسی مشهد بوده که برای تحصیل از بیرجند به مشهد می‌آید و مدتی را در خانه آن‌ها می‌ماند. همین هم‌نشینی سر و شکل بیشتری به تفکرات او می‌دهد. می‌گوید: یکی از اتاق‌ها اتاق دایی جوان من بود. اتاقی پر از کتاب‌های استاد مطهری، علی شریعتی و... من تا وقت اضافه پیدا می‌کردم می‌رفتم سراغ این کتاب‌ها. شب‌ها تا صبح درباره مسائل سیاسی کشور با دایی گفتگو می‌کردم و او هم که علاقه و اشتیاقم را می‌دید من را همراه با خودش به جلسات مختلف می‌برد. جلسات خانگی آیت‌ا... شیرازی، قمی، انجمن اسلامی و....
 
 

دود و آتش و پیکر‌های غرق در خون

به دلیل همین تحرک و فعالیت‌هایی که داشته حالا از تمام حوادث تاریخی در بحبوحه انقلاب در مشهد خاطراتی را به یاد می‌آورد. یکی از پررنگ‌ترین خاطرات او مربوط می‌شود به واقعه ده دی ماه سال ٥٧. می‌گوید: اعتراضات علنی شده بود و مردم هر روز به خیابان‌ها می‌ریختند. راهپیمایی‌ها هم معمولا از میدان شهدا آغاز می‌شد و تا فلکه آب ادامه پیدا می‌کرد. من آن زمان نوجوان پرشر و شور ١٦ساله‌ای بودم که در بیشتر این راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم. واقعه ده دی هم یکی از همان حوادثی بود که در ذهن دارم. با تیراندازی مقابل منزل آیت‌ا... شیرازی یک جنگ خیابانی بین مردم و نیرو‌های ارتش وابسته به رژیم شاه شکل گرفته بود. من آن روز در خیابان دانشگاه بودم و از هر طرف صدای تیر اندازی به گوش می‌رسید. مردم از ترس متفرق شدند و هر کس به سویی می‌دوید. من هم در کوچه‌پس‌کوچه‌ها می‌دویدم. غائله که آرام‌تر شد پیاده به خانه برگشتم. در راه فقط دود و آتش و پیکر‌های غرق در خون را می‌دیدم.
 
 

ماجرای دستگیری توسط ساواک

بعد از این حادثه عظیم و تاریخی رژیم شاه تظاهراتی کوچک را به راه می‌اندازد. راهپیمایی کوچک که توسط ارتشیان وابسته به رژیم انجام می‌شود. حسینی پویا آن روز را به خاطر دارد: تظاهرات اندک طرفداران شاه درست بعد از واقعه ده دی در خیابان عدل خمینی کنونی ترتیب داده شده بود. من و دایی‌ام هم رفته بودیم به محل یادشده و از دور همه چیز را تماشا می‌کردیم. آن محدوده پر از نیرو‌های لباس شخصی ساواک بود و ما کمی ترس در دلمان داشتیم و اطراف را می‌پاییدیم. دو نفر از این نیرو‌ها که به ما شک کرده بودند ناگهان ما را غافلگیر کردند و دستان ما را از پشت سر گرفتند. دایی سریع خودش را خلاص کرد و به سمت یکی از فرعی‌ها دوید، اما من که آن زمان نوجوانی ریزنقش بودم نتوانستم کاری انجام بدهم. من را کشان کشان به سمت یک جیپ که نیرو‌های ارتشی داخل آن بودند کشاندند و انداختند داخل. با قنداق تفنگ به پشت کمرم کوبیدند و من را خواباندند کف ماشین.
 
آن زمان داشتم تمام شنیده‌هایم درباره ساواک و شکنجه‌هایی را که تعریف می‌کردند و شنیده بودم مرور می‌کردم و از ترس می‌لرزیدم. ماشین در حال حرکت بود، سرباز‌ها هم هرچند دقیقه یکبار ناسزایی بارم می‌کردند و با هم می‌خندیدند و من توی این فکر بودم که قرار است چه بلایی بر سرم بیاید. توی همین فکر‌ها بودم که درست دم در ورودی پادگان یکی از سرباز‌ها با لگدی من را از ماشین پرت کرد پایین. با کتف خوردم به زمین و همانجا استخوان دستم مویه کرد، اما آن‌قدر ترسیده بودم که دردی احساس نمی‌کردم. فقط از این خوشحال بودم که از دستشان خلاص شده‌ام و تا خانه دویدم.
 
 

کتابخانه سیار خراسان

وقایع را یکی یکی تعریف می‌کند و از خلال همه این خاطرات روح کنجکاو و سر شجاع و نترسش آشکار می‌شود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، اما که اوضاع آرام‌تر می‌شود، او هم فرصت پیدا می‌کند که کمی به خودش و آینده پیش‌رویش فکر کند. او که همیشه به رشته پزشکی علاقه داشته تصمیم می‌گیرد به همراه یکی از دوستانش به کشوری دیگر برای ادامه تحصیل مهاجرت کند. اما برگ روزگار طوری ورق می‌خورد که شرایط برای مهاجرت مهیا نمی‌شود و او برنامه دیگری را می‌چیند: تمام تلاشمان را برای مهاجرت کردیم. وقتی تیرمان به سنگ خورد تمام اهدافمان را ریختیم دور. همه چیز را رها کردیم و تصمیم گرفتیم برویم سراغ کار دیگری. تصمیم گرفتیم کار فرهنگی انجام بدهیم و قدمی مؤثر برداریم. عضو جهاد سازندگی شدیم. یک مزدای قدیمی کرایه کردیم. ماشین را به یک کتابخانه کوچک سیار تبدیل کردیم و زدیم به دل روستاها. از روستای باخرز بگیرید تا تربت جام. به همه جا می‌رفتیم. به مردم کتاب هدیه می‌دادیم، توی مساجد فیلم‌های انقلابی پخش می‌کردیم و... شب‌ها توی همان ماشین می‌خوابیدیم و قوت غالبمان هم نان و پنیر بود با این حال خوشحال بودیم که کاری مؤثر انجام می‌دهیم.
 
 

غروب غم‌انگیز

تمام زندگی من یک طرف و آن صحنه غروب در هورالهویزه عراق هم یک طرف. دوستان شهیدم همگی در سکوت آرام گرفته بودند. شهیدی ١٨ساله را دیدم که کلاهخود روی صورتش کج شده بود، خون از شقیقه‌اش قطره قطره پایین می‌ریخت و ذرات طلایی نور غروب نیمی از صورتش را روشن کرده بود. آن لحظات با خودم می‌گفتم کاش نقاش بودم و می‌نشستم به کشیدن غم‌انگیزترین و زیباترین غروب زندگی‌ام.
سید علی اکبر حسینی پویا در بهمن سال ۶۲ با عده‌ای دیگر از هم‌رزمانش که به تعداد انگشتان یک دست هم نمی‌رسیدند در هورالهویزه عراق به اسارت در می‌آید و از آن پس فصل جدید زندگی او ورق می‌خورد.
 
 

ایستاده می‌خوابیدیم

اولین مقر، مقر سپاه سه عراق بود. هزار و هفتصد نفر رزمنده را به این مقر می‌آورند. حسینی پویا از اتاق‌های کوچک کف سرامیکی می‌گوید که به زور چندین نفر را توی آن می‌چپاندند. فضا آن‌قدر کم بوده که شب‌ها مجبور می‌شدند ایستاده بخوابند. در طول روز بار‌ها آن‌ها را از اتاقی به اتاق دیگر می‌بردند و در هر بار ورود و خروج، سربازان عراقی با کابل‌های سیمی‌شان که بی‌محابا روی تن و بدن آن‌ها فرود می‌آوردند به استقبالشان می‌رفتند. می‌گوید: خیلی از بچه‌ها مجروح بودند و بدنشان پر از ترکش بود. بقیه جلوتر می‌رفتند و خودشان را جلوی تازیانه‌ها قرار می‌دادند تا سپری برای مجروحان باشند.
 
 

اردوگاه موصل

پس از یک ماه شکنجه و سرگردانی در آن اتاق‌های کوچک سر انجام به اردوگاه موصل منتقل می‌شوند. حسینی پویا هفت سال از زندگی‌اش را در همان اردوگاه می‌گذراند. اردوگاهی بزرگ با دیوار‌های بلند بتنی مستحکم که هیچ راهی به بیرون ندارد. او حالا تصاویری واضح و روشن از آن اردوگاه دارد. آن هفت سال را یک عمر زندگی می‌داند و هنوز که هنوز است شب‌ها بین همان دیوار‌ها راه می‌رود: اردوگاه موصل یک محوطه مستطیل شکل بزرگ بتنی بود که از چند آسایشگاه تشکیل شده بود. تنها روزنه‌ها پنجره‌های باریک کوچک توی دیوار‌ها بودند که دست هیچ‌کس بهشان نمی‌رسید.
 
 

صف‌های طولانی اردوگاه

در این اردوگاه همه چیز طوری برنامه‌ریزی می‌شود تا اسرا اندک زمانی برای خودشان نداشته باشند. صبح خیلی زود که همگی با سوت سرباز‌ها از خواب بیدار می‌شوند در صف‌های طویل اندک سرویس‌های بهداشتی اردوگاه می‌ایستادند. چند ساعت ابتدای روز به همین منوال می‌گذرد و بعد سوت صبحانه زده می‌شود و صف‌های دیگری تشکیل می‌شوند. حسینی پویا توضیح می‌دهد که صبحانه آن‌ها در این هفت سال آش آبکی و بی‌مزه شوربای عراقی بوده. گاهی که بیشتر تحویلشان می‌گرفتند هم یک نان ساندویچی که داخلش خرما هم بوده نصیبشان می‌شده. البته خوردن و جویدن این نان هم دردسر خودش را داشته است. می‌گوید (آن‌قدر سفت و سخت بود که توی دعوا می‌توانستی به عنوان سلاح ازش استفاده کنی!)
 
ناهار هم دست کمی از صبحانه نداشته و پس از ساعت‌ها صف دست آخر برنج کته نصیبشان می‌شده و اگر خوش شانس بودند کمی گوشت مانده: یکبار یکی از جعبه‌های مقوایی گوشت را داخل آشپزخانه دیدم. تاریخ تولید را خواندم. نوشته شده بود سال ١٩٦٢، یعنی سال تولد من! گوشت‌های یخ‌زده و مانده ته انبار را می‌دادند به ما. با این اوصاف عجیب نبود که خیلی از بچه‌ها مدام دچار مسمومیت می‌شدند!
وعده غذایی آن‌ها همین دو وعده بوده و باقی روز هم به سرشماری می‌گذشته. سه بار سرشماری در روز که باعث می‌شده آن‌ها تمام مدت در صف‌های طولانی بایستند.
 
 

از تشکیل اتاق فکر تا اجرای نمایش

با همه این اوصاف این اسرا سعی می‌کنند در بند این اسارت نمانند و برادری بینشان را حفظ می‌کنند. حسینی پویا جمله‌ای را از یک سرباز عراقی در همان اردوگاه به یاد می‌آورد که به او گفته بود: شما اسیر نیستید شما در خاک عراق یک جمهوری اسلامی کوچک را تشکیل داده‌اید. تعریف می‌کند: ما اتاق فکر داشتیم، جلسه تفسیر اخبار داشتیم. حتی اجرای نمایش و تئاتر هم داشتیم. خلاصه به هر چیزی چنگ می‌زدیم تا روحیه خود را نبازیم و زندگی را بین آن دیوار‌های سخت به جریان بیندازیم. یکی از بچه‌ها یک رادیوی کوچک را از سربازی عراقی کش رفته بود. روز‌ها به خبر‌ها گوش می‌داد و شب‌ها در جلسات مخفیانه‌مان خبر‌های ایران را به گوشمان می‌رساند. بعد از آن ساعت‌ها با هم گفتگو می‌کردیم و وقایع را تفسیر می‌کردیم. کم کم گروه تئاتری هم تشکیل می‌دادیم. زنگ تفریح ما همین اجرا‌ها و دیدن همین نمایش‌ها بوده. نمایش‌هایی که ابتدا سربازان عراقی با آن مخالفت می‌کردند و بعد‌ها خودشان هم به تماشای آن می‌نشستند.
 
 

مثل اعضای یک خانواده

اسرای ایرانی در این اردوگاه عراقی کم کم تبدیل به یک خانواده می‌شوند. افرادی که فرسنگ‌ها دورتر از خانواده و در دل غربت با هم آشنا می‌شوند. شبیه پدران و پسران و برادرانی که دلشان به بودن یکدیگر خوش بوده. آقای حسینی پویا از پیرمرد دل‌شکسته و سبک‌بالی می‌گوید که در آن اردوگاه او را پسر خونی خودش می‌پنداشته: حاج آقای ساری پیرمرد مهربان اردوگاه موصل بود که همراه با پسرش به جبهه اعزام شده بود. او یکی از سربازان گردانی بود که پسرش فرماندهی آن را برعهده داشت. در یکی از عملیات‌ها پسرش شهید می‌شود و او هم اسیر. او هم داغ پسر را در سینه داشت و هم سیلی دشمن را می‌خورد. همان ابتدای اسارت تحت تأثیر داستان زندگی او قرار گرفتم. هوایش را داشتم و سعی می‌کردم جای خالی پسرش را برایش پر کنم. در همان اردوگاه به او قرآن خواندن را آموزش دادم و او هم مهر و محبت خاصی به من نشان می‌داد. پیشانی‌ام را می‌بوسید و من را مثل پسر شهیدش دوست داشت. این پیرمرد مهربان هنوز در قید حیات است، اما بیمار و مریض احوال. من هم هنوز که هنوز است به او سر می‌زنم و احوالش را جویا می‌شوم.
 
 

بازگشت به وطن

هفت سال به همین منوال می‌گذرد و سرانجام موعد آزادی فرامی‌رسد. پس از هفت سال بحث تبادل اسرا به میان می‌آید و اردوگاه کم کم از اسرا خالی می‌شود. حسینی پویا جزو آخرین گروه اسرا بوده و از غربت عجیب ادوگاه در آخرین شب اسارت می‌گوید. اردوگاهی که همیشه پر از جمعیت بوده حالا خالی و ساکت زیر نورافکن‌های عظیم و همیشه روشن غریب‌تر از همیشه به نظر می‌آمده. غروب فردای آن شب برای همیشه از اردوگاه موصل بیرون می‌آید. سوار بر قطار ابتدا به سمت بغداد می‌رود و بعد هم اسلام‌آباد غرب. اولین وعده غذایی را در خاک وطن و در همین شهر می‌خورد، نان و پنیر و خربزه که هنوز طعم این وعده ساده زیر زبانش هست. بعد از آن با اسرای دیگر ٤٨ساعت در اصفهان قرنطینه می‌شود و سرانجام ساعت ٤بعدازظهرسال ۱۳۶۹ به مشهد می‌رسد. می‌گوید: همیشه دوست داشتم غروب برسم مشهد. همین طور هم شد. بعد از غروب اسارت، این غروب زیباترین غروبی بود که می‌دیدم.
 
بعد از سال‌ها دوباره پا به محله کودکی‌اش می‌گذارد. پدرش را می‌بیند با محاسنی که یکدست سفید شده و مادری که غم دوری فرزند کمرش را خم کرده و همسرش را می‌بیند با همان چادر سفیدی که یک هفته پیش از اسارت سر سفره عقد بر سر داشته است.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.