سیده نعیمه زینبی - سردار علیاکبر گرمهای را در یکی از روزهای پرفشار کاری در میان کارهای مختلفش در رواق امام خمینی حرم مطهر میبینیم. بعد از 12ساعت کفش جفت کردن برای زائران امام رضا در کفشداری شماره8. سرداریاش چیزی از تواضعش نکاسته است. خوش صحبت است و اطلاعات گستردهای از سپاه مشهد دارد. سپاه مشهد زمانی در فدائیان اسلام است. اوج رفتوآمد رزمندهها و خانوادههای شهدا در زمان جنگ در این خیابان است. زمانی که جنگ آغاز میشود و به اوج خود میرسد گرمهای، فرمانده بسیج سپاه مشهد، است و کار اعزام و آموزش نیروهای بسیجی را به جبههها بر عهده دارد. از او می خواهیم که برایمان از تاریخچه آن ساختمان تاریخی بگوید. ساختمانی که فرماندهان زیادی از دوران جنگ به خودش دیده است که خیلی از آنها شهید شدهاند.
سپاه استان از مشهد جدا شد!
سردار گرمهای تاریخچه زنده سپاه است. او از زمانی که امام خمینی(ره) فرمان تشکیل سپاه را میدهد تا زمانی که سازمان آن به شکل کنونی درمیآید به خوبی در خاطر دارد. میگوید: من سال58 پاسدار شدم و از ابتدای سپاه بودم. آن زمان سپاه در باشگاه افسران شکل گرفت. اولین محل خدمتم پادگان سردادور بود که الان پادگان امام رضا در کنار لشکر 77 است. آن زمان آنجا محل آموزش سپاهیان دانش بود. چون سپاه دانش بعد از انقلاب لغو شد آن ساختمان بلااستفاده ماند و سپاه از ارتش آن ساختمان را درخواست کرد و با همکاری ارتش به سپاه واگذار شد.
سپاه با فرمان امام تشکیل میشود ولی در بحبوحه جنگ هیچ امکاناتی به آن اختصاص داده نمیشود. آنقدر فرصت نیست که کسانی بنشینند و سپاه را سازماندهی کنند و برایش تشکیلات بسازند. همه چیز به مرور شکل میگیرد و انسجام پیدا میکند. گرمهای در این باره میگوید: اولین جایی که بعد از انقلاب شکل گرفت کمیتههای انقلاب اسلامی بود. همزمان با 22 بهمن در سال 57 به صورت خودجوش مردم برای تأمین امنیت شهرها بسیج شدند. وظایفی از نیروی انتظامی، شهربانی و ژاندارمری روی زمین مانده بود که بچههای مسجد به عهده گرفتند. بعد از تشکیل کمیتهها به فرمان امام سپاه پاسداران شکل گرفت. سال 57 مرکزیت آن در تهران به وجود آمد. از 58 به عنوان یک تشکیلات مستقل و جدای از کمیته انقلاب اسلامی و با مأموریت ویژه در استانها سازماندهی شد که همان سال اولین فرمانده سپاه برابر حکم امام خمینی(ره) منصوب شد.
در هر شهرستانی سپاه به صورت خودجوش و به صورت مستقل شروع به کار کرد. سپاه تشکیل شد بدون اینکه بودجهای داشته باشد تا بتواند ساختوساز کند. همه فکر و ذکر سپاه این بود که بتواند مأموریتهایش را به نتیجه برساند. بهویژه مسئله جبهه که تمام توان سپاه در آن مسیر گذاشته شد. عقبهاش در حدی بود که بتوانند اعزام نیرو داشته باشند و کمکهای مردمی را جمع و جور کنند و بعد هم بتواند خدمات تعاونی را به خانواده شهدا و جانبازان ارائه کند. سپاه مشهد فقط برای مشهد بود. شهرستانها مانند تربت حیدریه، نیشابور و سبزوار هر کدام برای خودشان سپاه داشتند که به صورت مستقیم با تهران در ارتباط بودند. بعد متوجه شدند که اداره چنین تشکیلاتی مشکل است و سپاه استانی پا گرفت. آن زمان سپاه مشهد فرماندهیاش با مرحوم آیتا... واعظ طبسی بود که به صورت همزمان فرماندهی کمیته و سپاه را به عهده داشت و در آستان قدس هم مشغول بود.
وقتی سپاه به نخریسی آمد
او درباره اینکه چرا سپاه مشهد به خیابان نخریسی و به ساختمان شیرخوارگاه آورده میشود، توضیح میدهد: سپاه بررسی کرده بود که بهترین ساختمانی که میتواند در آن مستقر شود ساختمانی از هلال احمر در خیابان نخریسی است. یادم هست که آن زمان صحبت بود که سپاه هتل هما را بگیرد و در آنجا مستقر شود ولی بعد گفتند که آنجا فضای لوکسی دارد و مناسب سپاه نیست. بعدها اطراف ملکآباد خانههای مردم را خریدند و به یکدیگر متصل کردند و سپاه استان آنجا مستقر شد. این ساختمان را در حقیقت برای شیرخوارگاه ساخته بودند. بچههای بیسرپرستی که زیر نظر هلالاحمر نگهداری میشدند قبل از انقلاب آنجا بودند. بعد از انقلاب با تغییر و تحولاتی که پیش آمد این ساختمان خالی بود. آن زمان با رایزنیهایی که با هلالاحمر استان داشتند ساختمان شیرخوارگاه را طی قراردادی اجاره کردند و بعد در اختیار سپاه مشهد قرار گرفت که فرماندهی آن با سردار ابراهیمزاده بود. چند سالی سپاه آنجا بود. بعدها این ساختمان تغییر پیدا کرد و کم کم بعد از چند سال هلالاحمر اعلام کرد که ما این ساختمان را نیاز داریم و اجاره نداد. آن زمان صابریفر، شهردار وقت مشهد، بود زمینی را به جای این ساختمان در اختیار هلالاحمر قرار داد اما شایعه هم کرده بودند که این ساختمان را سپاه به زور گرفته است و این خبر به مرحوم آیتا... عبادی رسیده بود. یک روز ایشان را به سپاه دعوت کردیم ایشان داخل ساختمان نیامد. به ایشان گفته بودند که سپاه این ساختمان را غصب کرده است. من خودم اسناد و مدارک اجاره را که با هلالاحمر داشتیم به ایشان نشان دادم. بعد ایشان داخل آمد.
پیکر علامه جعفری از نخریسی تشییع شد
سپاه مشهد اوج سالهای جنگ یعنی سالهای 60 تا حدود 66 در ساختمان شیرخوارگاه سابق مستقر بود. ساختمانی که حالا به اردوگاه آموزشی تبدیل شده است ولی همچنان در خاطر سردار و کسانی که به آنجا رفتوآمد داشتهاند، ارج و قرب دارد. سردار درباره اتفاقاتی که در آن ساختمان میافتاد و نیروهایی که در آنجا مستقر بودند، میگوید: بسیج مشهد به عنوان یکی از سازمانهای فعال سپاه مشهد در نخریسی بود. عمده کارهای اعزام به جبهه از آنجا انجام میشد. تعاون سپاه که رتق و فتق امور جبههها از آنجا انجام میشد در این ساختمان بود. شهدای زیادی از اینجا تشییع میشدند و خانوادهها برای وداع با شهدا میآمدند. من یادم هست که بسیاری از شخصیتهای بزرگواری که مرحوم یا شهید میشدند پیکر مبارکشان از آنجا تشییع میشد. علامه جعفری وقتی که به رحمت خدا رفتند و طبق وصیتشان در مشهد دفن شدند پیکرشان یک شب و یک روز در ساختمان نخریسی میهمان ما بود. خیلی دیگر از علما هم میهمان ما بودند. آیتا... شیرازی که امام جمعه مشهد بود وقتهای استراحتش یا زمانی که باید تحت پوشش امنیتی قرار میگرفت در آنجا مستقر میشد. بنابراین این ساختمان یک قداستی به دلیل وجود علما، شهدا و نیروهای بسیجی و پاسداری که در آنجا جذب میشدند برای ما داشت.
ساختمان نگهداری نوزادها!
سردار گرمهای درباره وضعیت ساختمان شیرخوارگاه که در زمان جنگ تحویل گرفتند، میگوید: ساختمانی را که ما تحویل گرفتیم به صورت آسایشگاهی بود. اتاقها خیلی بزرگ بود. آن اتاقها در هر 2طبقه و هر لاینش 4قسمت بود. سرویسهای بهداشتی خاص خودش را داشت. طراحی ساختمان دقیق برای نوزادها انجام شده بود و قبلا بنیاد خیریهای بوده است که زیر نظر فرح پهلوی کار میکرد و وابسته به هلالاحمر بود. بعدها این اتاقها دیوارچینی و تقسیمبندی شد و سالنهای بزرگ به اتاقهای کوچکتر تبدیل شد تا سپاه مأموریتش را در آنها انجام دهد. نمای بیرونی ساختمان تغییری نکرد ولی داخل ساختمان مناسب برای کار اداری آن زمان نبود و به همین دلیل تفکیک شد و از حالت شیرخوارگاه درآمد. البته آن زمانی که تحویل سپاه شد دیگر استفاده شیرخوارگاهی نداشت و ساختمان خالی بود که اجاره دادند. هنوز هم نمای بیرونی ساختمان هیچ تغییری نکرده است و یالهایش هست و حیاط مرکزی دارد. ساختمان خوبی است که قبل از انقلاب حدود دهه40ساخته و الان مهمانسرا و مرکز آموزش شده است. برحسب نیاز گاهی بخشهایی به این ساختمان اضافه میکردند. سمت چپ در اصلی سولههایی اضافه شد که برای نمازخانه و آشپزخانه استفاده شد. سمت راستش سالن اجتماعات ساختند. ضلع شمالی ساختمان بعد از جنگ یک سالن حدود سال 73 ساخته شده است. این ساختمان الان مرکز فرهنگی و آموزشی سراسر کشور است که از شهرستانهای مختلف میآیند و آموزش میبینند.
الان ساختمان دست سپاه تهران است که معمولا اردوها اینجا برگزار میشود.
البته زمانی که سپاه شکل میگیرد چیزی به عنوان بسیج وجود ندارد. سازمان بسیج بعدها به فرمان امام شکل میگیرد و سردار درباره آن روزها بیشتر میگوید: سازمان بسیج بعد از فرمان امام تحت عنوان بسیج ملی شکل گرفت که شورایی در تهران داشت که از ارتش، سپاه و وزارت کشور و سازمانهای مختلف در آن حضور داشتند. بعد از آن به نام سازمان بسیج مستضعفان شکل گرفت که زیر نظر ریاست جمهوری بود. بعد از جنگ مجلس شورای اسلامی مصوبهای به نام ماده واحده تصویب کرد که سازمان بسیج مستضعفان به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی انتقال داده شود. تازه از آنجا بود که سپاه بسیج را تحویل گرفت.اواخر 59 ما در مشهد سازمان بسیج را تحویل گرفتیم . اول مسئول بسیج منطقه 12 مشهد بودم و از اوایل 60 با اصرار مسئولان من مسئول بسیج مشهد شدم.
تشییعهای بزرگ از سپاه مشهد بود
آن زمان کار و زندگی مردم با شهدا گره خورده بود. هر روز از خیابانی و کوچهای خبر بازنگشتن سربازی میرسید. سربازی که همه مردم شهر خانواده او میشدند و به بدرقهاش میآمدند. بیشتر تشییع شهدا در مسجد بناها برگزار میشد ولی گاهی هم تعداد پیکرها آنقدر زیاد و سیل جمعیت آنقدر روان بود که فضای مسجد کوچک بود و پاسخگوی جمعیت نبود و تشییع شهدا به ساختمان سپاه در خیابان نخریسی برده میشد. سردار گرمهای درباره روال تشییع شهدا در مشهد میگوید: شهدا عمدتا در مشهد اول در معراج مستقر میشدند.
بعد برای دسترسی مردم عمده تشییعها از مسجد بناها شکل میگرفت. گاهی که شهدا زیاد بودند و فضای مسجدبناها کوچک بود از فضای سپاه مشهد برای تشییع شهدا استفاده میکردند. آنجا حیاط مرکزی بزرگی بود. به طور مثال 60 شهید با هم میرسید که در مسجدبناها جا نبود. از هر خانوادهای نزدیک به 50 نفر هم میآمدند که شهیدشان را ببرند. این تشییعها در سپاه مشهد انجام میشد. من یادم هست که یک تشییع آنقدر تابوت شهدا در محوطه سپاه بود که دیدنی بود.
روال تمام تشییعها به یک شکل بود. هیچ دعوتنامهای در کار نبود. مردم خودجوش خودشان برای بدرقه شهدا میآمدند. درست مثل عیادت از مجروحان و سر زدن به خانواده شهدا. مردمی که روزی برای بدرقه رزمندهها آمده بودند روزی هم برای تشییع پیکرش میآمدند. خانواده شهدا تنها نبودند. سردار در این باره میگوید: برای تشییعهای بزرگی که انجام میشد مردم خیلی همراه بودند.
برای هر تشییع مثل راهپیمایی 22 بهمن یا روز قدس جمعیت میآمد. سپاه تا زمان دفن خانوادهها را همراهی میکرد. پیکر شهدا برای تشییع به صحن امام خمینی برده میشد. جنازهها داخل حرم میرفت و طواف داده میشد. برای تشییعهای بزرگ که از خیابان نخریسی به سمت خیابان امام رضا جمعیت راه میافتاد، جنازهها طواف داده میشد. خیل جمعیت همانطور تا حرم اضافه میشود. صحن امام خمینی مملو از جمعیت میشد. گاهی مادر شهید دو کلام با مردم صحبت میکرد و سپس به سمت محل دفن میرفت.
هر قطعه بهشترضا 2 ساعت طول میکشد
سؤالات ما او را به آن زمان هل میدهد تا از راز و رمز کارش بگوید که چطور فرماندهان جنگ تحت نظر او تربیت میشدند. میگوید: ما خیلیها را آموزش دادیم. من حدود 13 دوره آموزش ویژه دادم. برای بسیجیان رزم مقدماتی بود و آموزش کامل را در جبهه میدیدند ولی فرماندهان جنگ از من میخواستند که نیروهای ویژه تربیت کنم. در اصل تربیت فرمانده میکردیم. خیلی از شهدا را من آموزش دادم. شهید حکمت تحت آموزش من بود و خیلی شهدای دیگر که نمیتوان اسم برد. شهید چراغچی از من میخواست که فرمانده تربیت کنم. من هم از میان کسانی که میآمدند افرادی را انتخاب میکردم و آموزش ویژه میدادم و در انتها یک نامه خصوصی مهر و موم به او میدادم که آن را به آقا ولی تحویل دهد. او هم وقتی نامه را میدید میدانست این فرد چقدر توانایی دارد و زحمت ارزیابی در جبهه را نمیکشید و به ما اطمینان میکردند.
در طول جنگ بسیاری از سربازانی که برای اولین بار زیر نظر او تفنگ دست گرفته و رزم را آموختهاند با تابوت به محضر فرمانده میآیند. لحظات سخت و طاقتفرسایی که اگر چه او را ناراحت کرد ولی آرزوی شهادت را در دلش روشنتر میکند. اما با این احوال میگوید: مسئله مرگ و زندگی برای ما حل شده بود. شهید حداد طوسی که نیروی خود ما بود یک روز با اصرار زیاد آمد که من باید بروم جبهه. حتی گریه کرد و من برگهاش را امضا کردم. به او گفتم که بروی شهید میشوی گفت آن دست خداست. من باید وظیفهام را انجام بدهم. آنها دنبال انجام تکلیف بودند و از مرگ هراسی نداشتند. حس و حال همه دیدنی بود. خیلی از شهدا که میآمدند خود من آموزش داده بودم. به سراغشان میرفتم و صورتشان را باز میکردم و میبوسیدم. فضای معنوی و معطری بود. من در بهشت رضا که میروم کمتر از 2 ساعت نمیتوانم در یک قطعه از شهدا وقت بگذارم. خیلیها آنجا هستند که من میشناسم، با آنها زندگی کردهام. احوالی میپرسم. به این راحتی نمیتوانم دل بکنم. اگر چه الان توفیق کمتری دارم.
عشقمان جبهه بود ولی...
او از اشتیاق خودش و کسانی که به عنوان نیروی ستادی در حال خدمت بودند بیشتر میگوید: ما را به زور نگه داشته بودند. شهید چراغچی تمرد کرد و جبهه رفت. بعضیها را به صورت رسمی نامه میدادند که اگر بروی محاکمه میشوی. جسته گریخته و به عنوان سرکشی میرفتیم ولی من بعد از فرماندهیام در سپاه بیرجند رفتم و تا پایان جنگ برنگشتم. اینجا هم نیاز بود. اعزام نیروی پشتیبانی با ما بود. هیچجا بهتر از جبهه نبود. اگرچه کار ما خیلی سخت بود. من بعد از 45 روز که مرخصی آمدم فکر میکردند من از سپاه اخراج شدهام. شب و روز توی سپاه بودم. خانوادهها ما را نمیدیدند. گاهی در همان ساختمان میخوابیدیم و گاهی در پایگاههای مقاومت و گاهی در روستاها بودیم. کنار بسیجیها گشت میزدیم. امنیت شهر به عهدهشان بود. ساختمان سپاه مشهد شبانهروزی شده بود. کارهای اداری طبعا تعطیل میشد و کسانی که مسئول بودند شبانهروزی بودند. از ساعت6 صبح میرفتیم و خیلی زود برمیگشتیم 7 بعداز ظهر بود. خیلی وقتها کنار بسیجیها تا صبح بیدار بودیم. من مسئول سپاه مشهد بودم و ناشناس در یکی از پایگاهها هم بسیجی بودم. مدتها به عنوان بسیجی در کنار بسیجیها زندگی میکردم. سر کلاسهای عقیدتی آقای روحانی که پای تخته رفت من را دید و شناخت. ما با بسیجیها زندگی میکردیم زیرا تا زمانی که با آنها زندگی نمیکردم نمیفهمیدم که مشکلشان چیست. من کنارشان بودم تا بفهمم چطور باید راهکار بدهم و دستورالعمل صادر کنم. فرماندهی به معنای هدایت نبود. فرمانده خودش جلو بود. بقیه پشت سرش.
حقوقی که کمک به جبهه میشد
او ادامه میدهد: بچههای سپاه زخمخوردههای رژیم شاه بودند و قدر انقلاب را میدانستند. مرفه نبودند. کسانی سپاه آمدند که زجرکشیده بودند. کسانی که یا گیر ساواک افتاده بودند یا تحت ظلم خوانین بودند. برای همین هم با جان و دل از این انقلاب پاسداری کردند. سر از پا نمیشناختند و شبانه روز در خدمت بودند. زمان در سپاه نداشتیم. حقوق میدهند یا نه نداشتیم. اصلا حقوقی در کار نبود. همان اوایل یک مقدار پولی میآمد و میگفتند هرکس هر چقدر لازم دارد بردارد آن وقت شاید کسی که 2ماه حقوق نگرفته بود و چیزی برای خانهاش نداشت 500 تومان برمیداشت. یادم هست بعدها یک مسئول امور مالی به نام آقای طباطبایی داشتیم که راه میافتاد دنبال پاسدارها و به آنها میگفت که «فلانی چرا نمیآیی حقوقت را بگیری؟» آن زمان تازه حقوق تعیین شده بود.
پاسدارها میگفتند «حالا باشد.» من بسیجیها را حتی به اسم یادم هست. یک بسیجی داشتیم به نام احمدیان یزدی که هر وقت از جبهه برای تسویه حساب به پادگان بسیج میآمد همان مبلغ ناچیزی را که پرداخت میکردند در صندوق کمک به جبهه میریخت و برای اینکه تا خانهاش برود از رفقایش پول قرض میگرفت. اینقدر اهل ایثار بودند. اگر میخواستیم جنگ را به سبک ارتشهای جهان اداره کنیم هرگز پیش نمیرفت. بچهها میدانستند که پیرزن روستایی مرغش را به جبهه کمک کرده یا نان پخته برای جبهه فرستاده است. به دلیل همین آنها هم پولی را که حقشان بود به جبهه کمک میکردند. ما مقابل دنیا با این بچهها ایستادیم. بنیاد شهید بعدها شکل گرفت و ما تا قبل از آن همه کارهای شهدا را انجام میدادیم. از تشییع تا تعیین مقرری به عهده تعاون سپاه بود. عجیب بود که بعضی خانواده شهدا همان را هم نمیگرفتند.
جنگ مال مردم بود
سردار گرمهای خاطرات بسیاری دارد اما کمکها و خدماتی که مردم به جبههها میکردند از نگاه او مهمتر است: ما در سپاه به صورت خودجوش جمعآوری کمکهای مردمی را انجام میدادیم. پایگاههایی در مساجد داشتیم که مردم کمک میکردند. خانمهای بسیاری بودند که النگو یا انگشتری کمک میکردند. مرکز جمعآوری کمکهای مردمی و اعزام به جبهه که در ساختمان مینو در چهارراه لشکر بود. بعضی مردم میگفتند ما خودمان میخواهیم کمکهای خود را ببریم و میرفتند. حتی ایستگاه صلواتی در گلوگاههای مختلف برای بچههای بسیجی و رزمندهها میزدند و خدماتی مثل چای و حمام و جای خواب برای کسانی که از جبهه بازمیگشتند، ارائه میکردند. این موکبهای اربعین یادگار زمان جنگ است. مثلا صنف کلهپاچهایها یک تریلی را بار کردند و در خوزستان مستقر شدند و به بچهها در خط مقدم کلهپاچه دادند یا افرادی رفتند و در جبهه جگری زدند. بچههای دبستانی 2 شکلات در پاکت میکردند و مینوشتند: «برادران رزمنده این کمک من به جبهه است.» که این موارد در روحیه رزمندگان بسیار مؤثر بود.
خاطرهای از دوست داشتنها در عین نداشتنها پایانبخش گفتوگوی ماست. میگوید: یادم هست که بعد از عملیات از خستگی در یکی از سنگرها ولو شده بودم. از کمکهای مردمی میآوردند و بچهها با خوردن آنها جان میگرفتند. یکی یک قوطی کمپوت را با سنگ لبههای تیزش را صاف کرده بود و نامه زده بود که ببخشید من چیزی نداشتم ولی این را برای شما درست کردم. با دیدن این صحنه روحیه رزمندگان به یکباره عوض شد و همه جان گرفتند ارتباط مردم با رزمندگان خیلی بحث مهم بود. جنگ جنگ مردم بود.