اوایل گروههای ۱۰-۲۰ نفری شبها در چهارراه شهدا جمع میشدند و شعارهای نه چندان داغ میدادند، اما محرم همان سال این جنبشها زیاد شد. طوری که خاطرم هست بزرگترین راهپیمایی از چهارراه شهدا به سمت راه آهن، مقدم و سپس حرم مطهر رضوی به راه افتاد.
محبوبه فرامرزی | شهرآرانیوز؛ مغازه نوشتافزار در خیابان شهید انفرادی آنقدر شلوغ بود که اگر خوب میگشتم از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشد. وسایلی که دیدنشان کلی خاطره را برایم زنده میکرد. برچسبهای مدل به مدل، کارت صدآفرین، کتاب داستانهای قدیمی، خودکارهای اکلیلی و... که یک روز برای داشتنشان حسابی ذوق میکردیم حالا همهشان یکجا در مغازه آقای کامل جمع شده بود.
سراغ صاحب مغازه را که میگیرم مردی ریزنقش با خوشرویی مقابلمان میایستد. خاطرات ریز و درشتش از روزهای پرتب و تاب انقلاب ما را به خیابان انفرادی در دل توس کشانده است. در این گفتگو گذری به گذشته محمدرضا کامل داریم. مردی که روزهای بازنشستگیاش را در مغازه نوشتافزار پسرش میگذراند.
فقر و دیگر هیچ
محمدرضا کامل متولد ۱۳۳۴ است و در روستای خونیک در ۱۸ کیلومتری قائن به دنیا آمده «پدرم کشاورز بود و خرج شکم ۶ سر عائله را با کارگری سر زمین مردم میداد. وقتی حریف خرج و مخارج نشد از قاین به مشهد آمد تا با کارگری خرج خانهاش را در بیاورد. کلاس ششم را که تمام کردم، چون پسر بزرگ خانواده بودم باید به ناچار به همراه پدرم به مشهد میآمدم.
پدرم همه سال را مشهد کار میکرد و زمستان به روستا برمیگشت. من همراهش بودم. حالا که خوب فکر میکنم میبینم همه بچگی را کارگری کردم. از دم مغازه لبنیاتی گرفته تا کله پزی و قصابی را امتحان کردم. آن سالها روزها کار میکردیم و شبها با پدرم سر یک ساختمان نیمه ساز میخوابیدیم. همه آن سالها دلم میخواست درس بخوانم، اما مگر فقر میگذاشت؟ مگر خرج و مخارج اداره کردن زندگی خانواده اجازه میداد؟»
معلم زبان فراموش نشدنی
خانواده کامل سال ۱۳۴۷ به مشهد کوچ میکنند و بالاخره شرایط برای ادامه تحصیل محمدرضا فراهم میشود. «دی ماه بود و هر مدرسهای میرفتم قبول نمیکرد ثبتنامم کند. مدرسه راهنمایی پارت در خیابان حکیم نظامی در ۱۵ متری خیابان سرباز بود که حالا به محله بهشتی تغییر نام داده است. ما در آن خیابان زندگی میکردیم. به مدرسه پارت رفتم و مدارکم را دادم تا ثبتنامم کنند. آن موقع شاگرد سنگکار بودم. آنقدر کار سرم ریخته بود که حتی نمیتوانستم به درسخواندن فکر کنم. بهمن ماه به مدرسه رفتم تا مدارک تحصیلیام را پس بگیرم. دلشکسته و ناامید با سرولباسی خاکی به آن مدرسه شبانه رفتم.
مدیر و ناظم در مدرسه نبودند. چشمم به معلمی افتاد که در کلاس قدم میزد و در حال امتحان گرفتن از بچهها بود. پرسید چه کار دارم گفتم آمدهام پرونده تحصیلیام را بگیرم، مدیر و ناظم در مدرسه نیستند. به داخل کلاس دعوتم کرد. من با همان سرووضع خاکی با کفشهای کثیف گوشهای ایستادم. پرسید چرا درس نمیخوانی؟ گفتم آقا فرصت نمیکنم سر کار میروم. الان هم که وقت امتحانات است. برایش مختصر و مفید وضعیتمان را توضیح دادم. آقای کلماتی یکی از صندلیها را نشانم داد وگفت برو و روی آن صندلی بنشین. گفتم آقا نخواندهام بلد نیستم.
گفت دلت میخواهد درس بخوانی یا نه؟ گفتم خیلی دلم میخواهد گفت پس بنشین. ورقه امتحان زبان را دستم داد. به من فهماند اگه برگه را خالی هم بدهم به من نمره میدهد، اما شرطی گذاشت، گفت امتحان نوبت بعدی هر نمرهای بگیری دو برابرش را در کارنامه نهایی برای امتحانات نیمه اولت وارد میکنم. آن معلم زبان کادر آموزشی مدرسه را راضی کرده بود فرصت درس خواندن را به من بدهند. خاطرم هست نوبت دوم امتحان زبان را ۱۸ شدم. ۲ سال بعد که در پایه سوم راهنمایی درس میخواندم شاگرد اول آن مدرسه بودم. معلم زبان با افتخار از فرصتی که به من داده بود لذت میبرد.»
فرهنگی بازنشسته خیابان انفرادی از معلمهایی تعریف میکند که با اقتدار رفتار میکردند و با سختگیری بچههای بازیگوش را به راه میآوردند «معلم ادبیاتی داشتیم که پسرش در کلاس ما درس میخواند خاطرم هست او و چند نفر دیگر را آورد جلو تخته تا از آنها درس بپرسید. اتفاقا پسرش بلد نبود. هنوز آن سیلیای که مقابل ما به او زد را به خاطر دارم. آنقدر عصبانی شد که حد ندارد. با داد و بیداد به همه گفت یا مثل آدم درس بخوانید یا درس را رها کنید و به سر کار و بارتان بروید.»
اجتماع ممنوع
محمدرضا با ۶ سال تأخیر درسش را ادامه داد. سوم راهنمایی را که میخواند ۲۲ ساله بود «زمزمه انقلاب تازه شروع شده بود. خاطرم هست اجتماع بیش از ۲ نفر ممنوع بود و حتی ما در مدرسه اجازه نداشتیم چهار پنج نفری با هم درس بخوانیم. هنوز همه جنبشها مخفیانه انجام میشد. پدرم با وجودی که کارگر بود، اما در بیشتر جلسات زیرزمینی که در مشهد برگزار میشد شرکت میکرد. در این جلسات افراد انقلابی، چون محمدرضا محقق در مسجد صاحب الزمان (عج) خیابان فلسطین، حبیب دهقان و... مردم را نسبت به مسائل روز آگاه میکردند. در این کلاسها افرادی حضور داشتند که به ظاهر ساواکی و مخالف انقلاب بودند، آنها پوشش خوبی برای حضور ما در کلاسها میشدند. این افراد باعث میشدند کسی به ما شک نکند.»
پسر شیخ حسن
پدر محمدرضا آدمی بسیار مذهبی بود همین اعتقادات باعث شد به سرعت جذب انقلاب شود «پدرم مردی بسیار مذهبی و مؤمن بود. از آن افرادی که نماز شبش ترک نمیشد. به خاطر همین اعتقادات مردم او را شیخ حسن و من را پسر شیخ حسن صدا میزدند.»
میان صحبت ما مردی وارد مغازه میشود و خرید دارد. کامل از نوهاش که پای لپتاپ گوشهای نشسته میخواهد که کار مشتری را راه بیندازد. او دوباره به گفتگو برمیگردد «آرام آرام جنبشها گسترش پیدا کرد. مدام مردم را در کوچه و خیابان میزدند. برای حفظ امنیت به عنوان اسلحه یک دسته کلنگ به همراه داشتم. این اسلحه سرد را داده بودم یک نفر در آلومینیوم فروشی خیابان دروازه قوچان برایم دسته بزند. این چماق را همیشه زیر لباس به همراه داشتم تا بتوانم از خودم دفاع کنم.
اوایل گروههای ۱۰-۲۰ نفری شبها در چهارراه شهدا جمع میشدند و شعارهای نه چندان داغ میدادند، اما محرم همان سال این جنبشها زیاد شد. طوری که خاطرم هست بزرگترین راهپیمایی از چهارراه شهدا به سمت راه آهن، مقدم و سپس حرم مطهر رضوی به راه افتاد. هنوز گاهی با خودم فکر میکنم چه کسی و چطور آن جمعیت زیاد را یکجا جمع کرد؟ مردها برای محافظت از خانمهای حاضر در تظاهرات، زنجیره انسانی درست کرده بودند. من هم یکی از این افراد بودم. مردها نگران بودند شاه دوستها به جمعیت حمله میکردند و بیشتر از همه نگران آسیبرسیدن به زنها و بچهها بودند. کار به جایی رسید که بعد از سخنرانی آیت ا... خامنهای به بیمارستان امام رضا (ع) حمله کردند. در سخنرانیهایی که میرفتیم به ما میگفتند جایی که جانتان در خطر است نمانید. ما به آدمهای زنده نیاز داریم.»
شاهد تصرف دفتر پایداری
آنطور که کامل میگوید پایداریها نیروهای ساواکی مردمی بودند. او شاهد تصرف دفتر پایداری بود «وقتی مردم به دفتر جبهه پایداری در چهارراه شهدا نزدیک باغ نادری حمله کردند من و برادرم که ۲ سال از من کوچکتر است هم آنجا بودیم. من از سربازی معاف شده بودم و برادرم تازه از خدمت آمده بود. نیروهای پایداری هم مقاومت میکردند. مقابل دفتر پایداری درخت سوزنی برگ بزرگی قرار داشت که پایداریها از پشت آن درخت مردم را میزدند. مردم کوکتل مولوتوف درست کردند و دفتر آنها را تصرف کردند. پس از آن تانکها در خیابان به راه افتادند و مردم را به رگبار بستند. چهارراه نادری خیلی شلوغ شده بود. هر دو برادر فرار کردیم و تا صبح روز بعد از برادرم خبری نبود.
آن شب از چهارراه نادری تا توس ۸۵ پیاده آمدم. حدود یک و نیم نصفه شب بود که به خانه رسیدم. خاطرم هست از کارخانه قند تا خانه ما یک چراغ هم روشن نبود. به خانه که رسیدم پدر و مادرم منتظرمان بودند. تا من را دیدند سراغ برادرم قاسم را گرفتند. برای اینکه نگران نشوند گفتم جایی رفته و میآید. قاسم صبح روز بعد به خانه برگشت. او از نردههای باغ نادری بالا رفته و خودش را داخل حوضچه آب انداخته بود. برایم تعریف کرد که تا صبح صدای تیربار میآمد. ۶ صبح سروصدا خوابیده و او جرئت کرده به خانه برگردد.»
برای رسوخ انقلاب به محلات اعیانی
آقای صفایی در مشهد چهرهای انقلابی بود. او برای رسوخ دینداری و توجه به انقلاب از مردم میخواست نماز جماعت را در خیابان احمدآباد برگزار کنند. «ما هر از گاهی به همین منظور برای نماز به خیابانهای بالاشهر میرفتیم. آن زمان من در رضاشهر سنگکاری میکردم. یادم میآید یک روز عصر در همان دم دمهای انقلاب دود غلیظی از چهارراه لشگر به آسمان بلند میشد. صدای تیراندازی هم به گوش میرسید.
یکی از دوستانم ژیانی داشت که با هم سوار شدیم و رفتیم تا سروگوشی آب بدهیم. هنوز به مسجدالنبی خیابان کوهسنگی نرسیده بودیم که دیدیم راه بسته است. تانکها از میدان تقیآباد به راه افتاده بود و مردم سوارش شده بودند. این تانکها سر پیچ خیابان چنان با سرعت میپیچید که مردم از آن میافتادند. پاسبانها از ترس کلاههایشان را توی جوی داخل خیابان میانداختند. همان روز جمعیت معترض، دفتر فرهنگی ایران در نزدیکی زیست خاور کنونی را آتش زدند.»
آنطور که کامل تعریف میکند، خیابان توس بیابانی بیشتر نبود. آنها گاهی برای خرید مایحتاج روزانه به شهر میآمدند. «ما برای اینکه بفهمیم اوضاع چطور است به چهارراه شهدا میآمدیم. چند روز پیش از رفتن شاه، به این محدوده آمدیم. تانکها و جیپهای سوخته، صدای آمبولانس و... تصویر مداوم آن روزها بود. یک روز خیابان شلوغتر از روزهای دیگر بود. مسیر تردد به میدان مجسمه یا همان میدان شهدای کنونی را بسته بودند. دوستم ژیانش را در میدان دروازه قوچان پارک کرد و به سمت میدان شهدا پیاده به راه افتادیم. به میدان که رسیدیم جمعیت زیادی را دیدیم که مجسمه شاه را به زیر کشیدهاند. مردم چند نفر از ساواکیها را روی زمین انداخته بودند.»
انقلاب در مشهدقلی
محمدرضا کامل خیابان اصلی که مغازه نوشت افزار در آن قرار داشت با انگشت نشانم میدهد و میگوید: آن دوره بیشتر تظاهرات و فعالیتهای انقلابی در خیابان مشهدقلی انجام میشد. آقای علیزاده که اکنون یکی از فعالان فرهنگی این محله است برگزاری تظاهرات را به عهده داشت. یکی دوبار که تجمعات مردمی در توس ۸۵ انجام شد ژاندارمری آمد و جمعیت را متفرق کرد. این محله در خیابان توس تنها محلهای بود که مردمش برای انقلاب قطعنامه صادر کردند. با اینکه جمعیت زیادی نداشت، اما از اتفاقات انقلاب عقب نمیماند. مردم خیابانهای اطراف هم با این جمعیت همراه میشدند.
چرا انقلاب کردیم؟
دفترم را میبندم. به کامل که با شور و اشتیاق در حال تعریف کردن خاطراتش است نگاهی میاندازم. او به خودش میآید و با لبخند میگوید: خیلیها از من و انقلابیهای دیگر میپرسند ما چرا انقلاب کردیم. خصوصا جوانترها که انقلاب و زمان ستمشاهی را ندیدهاند. بیشتر پیگیر این ماجرا هستند که بفهمند چرا عدهای از شاه و حکومتش به ستوه آمده بودند. راستش را بخواهید من که زمان شاه را دیدهام میتوانم بگویم که چطور پابهرهنهها نان برای خوردن و کفش برای پوشیدن پیدا نمیکردند، اما هر سال در جشن سالگرد تاجگذاری، از فرودگاه تا ملک آباد از طاقهای بزرگ گل پر میشد.
آن موقع از ما بچه رعیتها کاری که برنمیآمد فقط به کفشهای پارهمان نگاه میکردیم و گلها را از روی طاقش میکندیم. من که دوره شاه را دیدم میتوانم برایتان تعریف کنم بیحجابی آنقدر زیاد بود که گاهی پدرم میگفت اگر از خدا نترسم با این افراد بیحجاب برخورد تندی میکنم. من میتوانم برایتان تعریف کنم که معلمم مست سرکلاس میآمد. همکلاسیام بوی تند الکل میداد. صدایش بغضآلود میشود. با صدایی که انگار راه گلویش را بسته میگوید چند سالی است که پارتی بازی و رفاه زدگی در بین مسئولان کشورمان رسوخ کرده والا ما حاضر بودیم گرسنه بمانیم سختی بکشیم، اما بر سر باورهایمان ایستادگی کنیم.
تا شاه کفن نشود
در ذهنش به حال و هوای انقلاب که میرود خاطره دیگری به ذهنش میرسد «قبل از انقلاب نیروهای شرکت نفت اعتصاب کرده بودند. نفت هم کم بود. مردم برای تهیه آن در صف میایستادند. یک تومن میدادند و یک چهارلیتری نفت میخریدند. خاطرم هست همان مردم شعار میدادند تا شاه کفن نشود نفت در گلن نشود. منظورشان این بود که تا شاه از بین نرود نفت در گالن ما پیدا نمیشود. نفت به مردم نمیرسید تا جایی که بخاری خاک ارهای باب شده بود. با این حال مردم هوای همدیگر را داشتند. اگر به یک همسایه نفت نمیرسید و همسایه دیگرش نفت داشت با هم تقسیم میکردند و به فکر فردایشان نبودند میگفتند خدا کریم است. از طرفی بین مردم عادی و افراد متمول فاصله زیاد بود. مثلا راننده سازمان زنان، زندگی شاهانهای داشت. خانه سازمانی، ماشین و ... در حالی که خیلی از مردم یک جفت کفش برای پوشیدن نداشتند.
محمدرضا کامل سال ۵۹ با آزمون استخدامی وارد آموزش و پرورش میشود. «تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بودم، اما آن زمان آزمونها در همین سطح بود. آزمون را قبول شدم، ولی یادم هست به سختی مصاحبه را پشت سر گذاشتم. روز مصاحبه فهمیدم آنها از گذشته من به خوبی باخبرند. اینکه در کدام روستا به دنیا آمدهام کجاها کار کردهام. چه فعالیتهای انقلابیای داشتهام و... از من پرسیدند اگر به خیابان بروی و ببینی عدهای از اعضای گروهک مجاهدین دارند شعار میدهند.
حرفشان هم به فرض حق است، اما با انقلاب منافات دارد آنوقت تو چه عکسالعملی نشان میدهی. راهت را میکشی و میروی یا میایستی و همدردی میکنی یا چوب برمیداری و به جانشان میافتی گفتم مگر میخواهید رئیس جمهور استخدام کنید؟ خیر نه همدردی میکنم و نه چوب دستم میگیرم، بلکه سعی میکنم با دلیل و برهان قانعشان کنم که فکرشان اشتباه است. آزمون را قبول شدم و از همان سال به عنوان دفتردار مدرسه استخدام شدم. سال ۶۷ دوباره ادامه تحصیل دادم و در هنرستان کاظمیه کوچه زردی دیپلم حسابداری گرفتم. سال ۷۰ دانشگاه آزاد در رشته حسابداری قبول شدم، اما حقوقم کفاف خرج خانه و درس خواندن را نمیداد. مجبور شدم درس خواندن را فراموش کنم.»
او سال ۵۸ با دختر یکی از اقوامش ازدواج میکند. حاصل این ازدواج سه دختر و یک پسراست. «همسرم خیلی اصرار کرد که خانه را کرایه بدهیم و در خانه مادرم ساکن شویم تا هزینه ادامه تحصیلم در بیاید، اما قبول نکردم.»
عذرخواهی شهید عبدی
کامل بعد از انقلاب، عضو شورای پایگاه مسجد جوادالائمه میشود. شبهای این انقلابی محله به نگهبانی در محله میگذشت «اطراف محله ما بیابان زیاد بود. برای محافظت از مردم در چهار گوشه محله تا فاصله دوری میرفتیم و تیرهوایی میزدیم که با این کار اعلام حضور کنیم. یک شب با شهید عبدی با هم نگهبانی میدادیم. به جایی رسیدیم که خانهای نیم ساز وسط بیابان بود. شهید عبدی هم به این خیال که کسی در آن خانه زندگی نمیکند تیرهوایی شلیک کرد. صدایی آمد و چند لحظه بعد پیرزنی با چراغ گردسوز بیرون آمد. پیرزن گفت شما بسیجیها هستید؟ خدا عمرتان بدهد دلم قرص است که شما نگهبانی میدهید و با خاطر جمع شبها سر روی بالشت میگذارم، اما شهید عبدی جلورفت و بارها از پیرزن به خاطر اینکه با تیراندازی او را ترسانده بود عذرخواهی کرد. عبدی در جنگ شهید شد و از همان موقع پایگاه بسیج مسجد جوادالائمه شهید عبدی نام گرفت.»
او مکثی کرده و میگوید: فرهنگ عذرخواهی از بین مردم و مسئولانمان رفته حالا کمتر پیش میآید مسئولی بابت اشتباهش عذرخواهی کند.
حالا دیگر صدای کامل میلرزد. به زور جلوی اشکهایش را میگیرد «دلم از گوشه و کنایههای مردم میسوزد. بیعدالتیهای موجود را که میبینم من و امثال من بیشتر دلشان میسوزد. چون فکرش را نمیکردیم مردم تا جایی فقیر شوند که اعتقادشان کمرنگ شود.» هنوز دلش میخواهد گلایه کند. دلش میخواهد از دلنگرانیهایش بگوید. کامل هنوز نگران انقلابی است که با خون جوانان وطن آبیاری شده. هنوز خیالش راحت نیست.