۴۲ سال از بهمن ۵۷ فاصله گرفتیم، جزئیات بسیاری از خاطرات آن دوران، زیر گرد و غبار فراموشی دفن شدند. جوانهای آن زمان در حال حاضر پیرمرد و پیرزن محسوب میشوند. آدمهایی که از تک و تا افتادهاند؛ ولی بازهم وقتی صحبت از آن سالها و آن ایام میشود، چشمشان برق میزند و شور و هیجان در چهرهشان دیده میشود.
سید محمد عطائی | شهرآرانیوز؛ ۴۲ سال از بهمن ۵۷ فاصله گرفتیم، جزئیات بسیاری از خاطرات آن دوران، زیر گرد و غبار فراموشی دفن شدند. جوانهای آن زمان در حال حاضر پیرمرد و پیرزن محسوب میشوند. آدمهایی که از تک و تا افتادهاند؛ ولی بازهم وقتی صحبت از آن سالها و آن ایام میشود، چشمشان برق میزند و شور و هیجان در چهرهشان دیده میشود. این شماره سراغ سه آدم سن و سالدار آمدهام که انقلابی هستند. انقلابی یعنی اینکه هم در انقلاب بودهاند هم فکرشان همانطور خالص انقلابی مانده و هم جوانهایی را در این راه تقدیم انقلاب کردهاند. گفتوگوی این هفته ما با چندنفر از اهالی محله کوی سلمان است که از ابتدا پای کار جمهوری اسلامی ایران بودهاند.
تو که از خدا خواستی، حداقل خوبتر بخواه
به منزل حسین درخشان در علیمردانی ۳۳ آمدهام. عبدالرضا طیبی، از فعالان بسیج و مسجد امام حسن مجتبی (ع)، چند نفر را کنار هم جمع کرد تا برایمان خاطره بگویند و بشنویم. طیبی، افراد حاضر را به ما معرفی میکند: «حاج آقای غلامرضا جوانشیر از بزرگان و قدیمیهای محلّه، پدر بزرگوار شهید حسین جوانشیر هستند. حاج آقا درخشان پدر شهید درخشان و حاج آقا تب وار، از انقلابیهای اول انقلاب و از رزمندگان ۸ سال دفاع مقدس هستند که دامادشان شهید کریمی به درجه رفیع شهادت نائل شدند. ما افتخار داریم که سالهای سال درخدمت این بزرگواران بودهایم.»
بعد از صحبت طیبی، یعقوبعلی آقای تبوار شروع به صحبت میکند، او متولد ۱۳۲۲ است و ضمن تبریک ایام مبارک میلاد حضرت زهرا (س) و دهه فجر میگوید: «ابتدای زندگی مشترک مستأجر بودیم، در خانهای واقع در چهارراه برق. وقتی آزار و اذیتهای صاحب خانه خیلی زیاد شد مادر بچهها از خدا خواست که شده حتی یک زیرزمین بدون آب و برق به ما بدهد، اما اجاره نشین نباشیم و بعد از مدت خیلی کمی خداوند یک خانه به ما داد که آب نداشت و از میلان بعد شیلنگ میگرفتیم و آب میکشیدیم.»
میخندد و میگوید: «همان موقع پدر خانمم، همسرم را دعوا کرد که تو که از خدا خانه میخواستی خُب یک خانه خوب میخواستی چرا گفتی خانه بدون آب و برق. خلاصه که از آن زمان به بعد ما حدود ۴۵ سال است که در این محل ساکن هستیم.»
فقط صدای گریه نوزادش را شنید و رفت
آقای تبوار میگوید: «من دارای ۹ فرزند هستم که ۵ فرزندم دختر و ۴ پسر هستند. همسر دختر بزرگم سید جلال کریمی بعد از سربازی با دخترم ازدواج کرد. تقریبا بیست و پنج ساله بود که یک روز با ناراحتی به خانه آمد و گفت عمو جان امام تأکید میکند که جبههها را پرکنید من چکار کنم؟ من هم به اوگفتم شما یک بچه شیعه هستی از من میپرسی چکار کنم؟ ببین وظیفهات چیست به همان عمل کن. گفت دخترتان چه میشود؟ گفتم قبل از ازدواج با شما دختر ما بوده الان هم قدمش به روی چشممان. این را که گفتم سید جلال به قدری خوشحال شد که من را بوسید و فوری حرکت کرد به سمت جبهه. مسئولیتهایش در جبهه، رانندگی، غواصی و اطلاعات عملیات بوده است که در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید. او دخترش را ندید و شهید شد، فقط صدای گریه نوزاد تازه متولد شدهاش را از آن سوی تلفن شنید.»
جوانها آشکارا و محکم مرگ بر شاه گفتند
ذهن آقای تبوار، حرکتهای انقلابی مشهد را در سه مرحله به یاد میآورد. او میگوید: «همزمان با شلوغیهای دانشگاه تهران، شبهایی بود که دویست تا سیصد نفر میرفتیم داخل باغ حسین آباد (نزدیک محله) و برق سیار میبردیم، یک نفر میآمد و از انقلاب صحبت میکرد. خاطرم هست که شب سوم تصمیم گرفتیم جلو برویم و سخنران را ببینیم. بعد از پایان سخنرانی همه سریع متفرق میشدند، آن شب مجلس که تمام شد، خودم را جلو کشیدم، ولی انگار سخنران غیب شده بودند. مرحله دوم زمانی بود که آقای کافی تصادف کردند و مقداری شور انقلابی فروکش کرد. وقتی اجازه دفن ایشان را در اصفهان ندادند، پیکرش را به مشهد آوردند و انقلاب دوباره در اینجا پا گرفت.
روز تشییع جنازه ایشان، مردم تا چهارراه شهدا پراکنده بودند و با تیراندازی پاسبانها فرار میکردند؛ اما زمانی که به چهارراه شهدا رسیدند، جمع و منسجم شدند و تظاهرات پا گرفت. دور فلکه شاه یا همان میدان شهدای الان، جمعیت خیلی زیادی از جوانان یک طرف ایستادند و بقیه مردم هم یک طرف. آن جوانها آشکارا و محکم مرگ بر شاه گفتند که ما تا آن زمان چنین چیزی ندیده بودیم. تظاهرات ادامه داشت و به همین شکل رسیدیم به صحن مسجد گوهرشاد.
تیراندازی شروع شد و مردم پا به فرار گذاشتند. در حال فرار دیدم که پاسبانی دست یک جوان را گرفته و با باتوم او را میزند و آن جوان هم به دور پاهایش میچرخید، سه طلبه جوان از آن طرف رسیدند، یکی از آنها گفت «نزن» و رد شد، دومی هم گفت «نزن» و رد شد، سومی به نزدیک پاسبان آمد و گفت چرا میزنی؟ با مشت زد به صورت پاسبان. باتوم از دست او افتاد و پرت شد به طرف دیگر. جالب اینجا بود که حدود ده تا از این پاسبانها بیست قدم آن طرفتر دایرهوار یک گوشه ایستاده بودند، نه گاز اشکآور به اینها اثر میکرد نه کاری به تیراندازی مأموران داشتند و نه حتی به درگیری بین این طلبه و پاسبان.»
آقای تبوار ادامه میدهد: «در مرحله سوم، کسانی که انقلابیتر و شجاعتر بودند در مساجد گزینش میکردند تا این افراد با زیرمجموعه خودشان ارتباط داشته باشند و با مردم صحبت کنند و آنها را راهنمایی کنند. در اثر این کار مردم شبها در خیابانها حرکت میکردند و شعار میدادند. حتی آن زمان یک نفر از کلانتری ۴ که نزدیک بولوار مجلسی است با لباس شخصی به همراه ما در تظاهرات شرکت میکرد.»
ای مردم این انقلاب خون میخواهد چرا میترسید
یعقوب علی تبوار یاد آن دوران افتاد و خاطرات، پیاپی به خاطرش میآیند، میگوید: «یکبار جلوی خانه خودمان در گودالی ایستاده بودیم که به نام گودال کوره آجرپزی معروف بود. روزهای جمعه آنجا جمع میشدیم و کشتی میگرفتیم. آقای قربانی (از فعالان و قدیمیهای محله کوی سلمان و سجادیه) زنگ زد و گفت: «آقای تبوار دانشگاه و راهآهن شلوغ شده» من هم با بیژامه به سمت مردم دویدم و فریاد زدم آی مردم بدوید که راه آهن شلوغ شده است. پنج دقیقه نشد که جمعیت خیلی زیادی با دوچرخه و موتور و ماشین خودشان را رساندند. مردم وقتی برگشتند گفتند «ما که به راهآهن رسیدیم گلشهریها کار را خاتمه داده بودند.»
روز دیگری قرار بر این بود که حرکت از منزل آیتا... شیرازی شروع شود، محل قرار همه بچهها همانجا بود، صبح که به مقصد رسیدیم گفتند با توجه به اینکه سرکوب زیاد است برویم به صحن انقلاب حرم مطهر، بعد از آن دستور آمد که برویم راه آهن. از مقدم تا میدان راهآهن آمدیم که پاسبانها اجازه حرکت به سمت میدان راهآهن را نمیدادند. مردم دائم متفرق میشدند و بعد دوباره جمع میشدند. خدا رحمت کند شهید قدوسی که در تنگه چزابه به همراه آقای علیمردانی به شهادت رسیدند آن زمان جوان حدود بیست سالهای بود. نزدیک میدان راه آهن یک تپه شن بود. شهید قدوسی روی تپه ایستاد، دستهاش را بالا گرفته بود زیر باران تیر و ترکش و اصلا نمیترسید گفت «ای مردم این انقلاب خون میخواهد چرا میترسید.»
قدوسی را که دیدم با خودم گفتم خدایا این چه دل نترسی دارد! در همان حال پاسبانها حمله کردند و در حال فرار بودیم که دو تا روحانی آمدند و شروع کردند به فریاد زدن و گفتند «آهای مردم چرا فرار میکنید چرا میترسید انقلاب خون میخواهد.» قرار تظاهرکنندگان بر این بود که از چهارراه مقدم طبرسی تا میدان راهآهن بیایند، اما وارد فضای میدان راه آهن نشوند. نیم ساعت بعد هلی کوپتر بالای سرمان بود و تانکها از چهار راه مقدم از بین مردم جا باز کرد و وارد جمعیت شد. تانک به نیمه راه که رسید، شروع کرد به تیراندازی و مردم فرار کردند.»
انقلاب یک معجزه باور نکردنی بود
آقای تبوار ادامه میدهد: «در یک تظاهرات دیگر نیز قرار بر این بود که مردم از حرم به سمت شهربانی (در خیابان امام خمینی روبهروی اداره پست و مخابرات کنونی بود) حرکت کنند. جمعیت مثل سیل بود، شیخ صفایی یک طلبه ترک بود، آستینها را بالازده بود و اولین نفری بود که رفت بالای تانک و گفت به گفته خمینی بگو مرگ بر شاه. مردم هم شعار دادند. بعد از برگشت امام خمینی به ایران، مسجد امام حسن (ع) در نبش چهارراه علیمردانی به پایگاه تبدیل شد و ۲۹ مسجد در منطقه طلاب میآمدند در مسجد ما و آموزش میدیدند و از اینجا سلاح میگرفتند. بعد از تشکیل دولت از سوی آیتا... خمینی، اینجا بسیج تشکیل شد. تشکیل بسیج هم یکی از شاهکارهای امام خمینی بود.
قبل از جنگ من در این مسجد مسئول آموزش بودم، آموزش ۲۹ پایگاه منطقه طلاب دست ما بود. هر شب برای ۷ مسجد سلاح میبردیم و هماهنگی میان مربیان و بسیجیان را انجام میدادیم.» آقای تبوار خاطرات دیگری میگوید از اینکه چطوز زندگیاش در همین مسیر قوت گرفت و پیش رفت، او در پایان صحبتهایش میگوید: «از نظر من انقلاب یک معجزه باور نکردنی بود. معرکه بود. امام خمینی خدا و قدرت خدا را باور داشت. درود و رحمت خداوند به کسانی که شهید شدند؛ شهدا امام خمینی را باور کردند. اینها با ابلاغ امام حرکت کردند و جانانه رفتند.»
۱۱ شب در بیمارستان به تحصن نشستیم
بعد از آقای تبوار سراغ صحبتهای آقای غلامرضا جوانشیر میرویم، او که متولد ۱۳۲۸ است میگوید: «در زمان انقلاب، در علیمردانی ۳۱ کاسب کار بودیم، شغلمان چراغ سازی بود و چندتا هم کارگر داشتیم ابتدای انقلاب صبح به صبح برنامه داشتیم که برویم منزل آیت ا... شیرازی و خدارحمت کند آیت ا... هاشمی نژاد آنجا سخنرانی میکردند. اگر ایشان فرمان راهپیمایی میدادند که میرفتیم در غیر این صورت سخنرانی تمام که میشد میرفتیم سرکارمان. یک روز که به خانه برگشتیم اعلام کردند که شلوغ شده و حکومت نظامی است، ما هم سرظهر بلافاصله از سمت پنجراه به حرم مطهر رفتیم، ولی دیدیم که هیچ خبری نیست و صحن کاملا خالی بود.
از در چهارراه شهدا به سر در حرم تیراندازی میکردند. کمی که گذشت اعلام شد که آیت ا... شیرازی گفتند که امروز برنامهای نداریم به خانههایتان بروید. در راهپیمایی ده دی شاهد بودم که سرچهارراه لشکر تانک روی یک فولکس حرکت کرد، داخلش زن و بچه بودند که تانک رویشان رفت. کمی بعد سروصدا زیاد شد، نزدیکتر رفتم متوجه شدم از آن فولکس یک جوان پریده بود روی تانک و با راننده تانک شدیدا درگیر شده بود. بعد از آن مردم دیوار بیمارستان امام رضا را خراب کردند و آجرها را کندند و به سروکله ارتشیها میزدند.» پرسیدم چه میشد که به تظاهرات میرفتید، میگوید: «ما همیشه گوش به فرمان روحانیون بودیم اگر میگفتند بروید، میرفتیم و لحظهای تعلل نمیکردیم و اگر میگفتند برگردید، همانجا برمیگشتیم. یکی از روزها ارتش به بیمارستان امام رضا حمله کرده بود و اولین بخش بیمارستان که وارد شده بودند بخش کودک بود. این خبر که به گوش آیتا... شیرازی رسید دستور دادند که به سمت بیمارستان امام رضا راهپیمایی کنید. از در خانه ایشان به سمت بیمارستان حرکت کردیم و وقتی به آنجا رسیدیم دستور آمد هرکس مایل است اینجا تحصن کند من و چند نفر از رفقا جزو این دسته بودیم و ۱۱ شب در بیمارستان به تحصن نشستیم. سید هادی خامنهای هم بودند و خود آیتا... خامنهای هم میآمدند بعد از ظهرها سخنرانی میکردند.»
اسم و فامیل واقعیام من را از دست ساواک نجات داد
صحبت آقای جوانشیر به پایان میرسد و پای حرفهای حسین درخشان مینشینیم، اسم و فامیل او در اصل نیاز درخشی است؛ اما در محله معروف به حسین درخشان است. میگوید: «متولد ۱۳۲۱ هستم، ما از سال ۱۳۵۱ در این محل ساکن بودیم. زمانی که ما اینجا آمدیم چند خانه بیشتر نبود. همه دست در دست هم بودیم و با هم کار میکردیم. اگر کسی به مشکل برمیخورد همین شهید مختار، شهید غلامپور و شهید ضیائی پناه از او دستگیری میکردند. ما تقریبا یکی دو ماه قبل از انقلاب جلسه خصوصی داشتیم ۴ نفر بودیم شهید حسن ضیائی پناه بود و شیخ جواد پایین محلی و شیخ محمدعلی عرب و من. شبها دور هم جمع میشدیم با هم صحبت میکردیم.
نوارها و اعلامیهها از سوی شیخ محمدعلی عرب از حوزه علمیه یا از طریق آقای صفایی به دست ما میرسید. در آن ایام شیخ محمد علی عرب را بازداشت کردند و مدتی را در زندان سپری کرد و در ایام انقلاب آزاد شد.»
او یکبار از خطر دستگیری ساواک به مدد اختلاف نام شناسنامهای و نامی که به آن معروف بود، عبور کرده است. در اینباره میگوید: «آن زمان بنگاه املاک داشتیم، یک روز یک نفر آمد که مادر پیری داشت و دو تا بچه و خانم ایشان هم همراهش بودند. آمدند و گفتند که خانه پیدا نمیکنند من هم یک خانه داشتم دیوار به دیوار خانه خودم. قراردادی نوشتیم و بعد از یک ماه که ساکن بودند خانم ایشان چندباری با ما رفت و آمد کرد. نوارهای امام خمینی (ره) را که ما در خانه زیاد داشتیم دیده بود و گفته بود: «جمع کنید اینها را اعدامتان میکنند و از این جور حرفها و حاج خانمم به ایشان گفتند که هیچ غلطی نمیتوانند بکنند.
بعد از مدتی شهید حسن ضیائی پناه که ما با هم دست برادری داده بودیم گفت: «داداش این آدم ساواکی است.» گفتم «نه بابا این بنده خدا مادر پیری دارد و به ساواکیها نمیخورد.» گفت: «شک ندارم.» خانمم به خانمشان گفته بود که خانه را خالی کنند، از همین جا که اسباب کشی کردند طولی نکشید که مأموران آمدند دم بنگاه ما و گفتند از شخصی به نام حسین که بنگاه دارد به ما گزارش دادهاند. دوتا مغازه داشتم که عطاری و بنگاه بود، هر دو را نگاه و بازرسی کردند، جواز کسب را دیدند که نوشته بود نیاز درخشی، خوشبختانه کار خدا نوارها و اعلامیهها دست حاج خانم بود و او هم تا فهمیده بود که ساواکیها دم بنگاه هستند خیلی زود آنها را در باغچه حیاط دفن کرده بود و روی آن هم برگ ریخته بود تا چیزی دیده نشود. خطرات زیادی به برکت امام رضا از بیخ گوش ما رد شد.»
رفیق هم محلهای که در آغوش دوستانش شهید شد
آقای طیبی از همرزمان فرزند آقای درخشی یعنی علی اکبر بوده است. او شاهد شهادت علی اکبر نیز بود و خاطره آن لحظه را این طور بیان میکند: «سی فروردین ۶۵ اعزام شدیم و آموزش دیدیم و ۲۴ اردیبهشت به منطقه حاج عمران نزدیک پیران شهر رفتیم و قرار بود عملیاتی را انجام دهیم، علی اکبر در گردان امام حسن مجتبی (ع) بودند و ما گردان امام سجاد (ع).
در خط مقدم مأموریت ما این بود که هرگروهان یکی از سه قله را بگیرد و همزمان یک عملیات را شروع کنیم. از محله ما یازده تا از بچههای هم سن و سال بودند که اعزام شده بودیم. ما گروهان اول بودیم که رفتیم. تقریبا نزدیک قله گروهان دوم آقای رحمت سیفی که الان جانباز هم هستند به میانه قله رسیدند و گروهان سوم هم راه افتادند. یادم میآید که داشتیم میرفتیم و من بیسیمچی بودم که فرمانده گفت فکر میکنم مسیر را اشتباه آمدیم. برگشتیم دور زدیم و از یک مسیر دیگر رفتیم، دشمن ما را شناسایی کرده بود و تیربار آنها به شدت کار میکرد.
در همین حال بودم که فرمانده، فرمان عقبنشینی دادند. در تاریکی شب و با استفاده از نور منورها در حال برگشت بودیم که یک بنده خدایی گفت این رفیقتان را من توانستم تا پای قله کناری پایین بیاورم. آن مصدوم آقای سیفی بود، شهید علی اکبر درخشی بهیار بود و یک برانکارد پیدا کرد و آقای سیفی را روی آن گذاشت. آمدیم عقب تا به یک جایی رسیدیم که فرمانده گروهان گفت باید خط پدافندی تشکیل دهیم جایی که انتخاب کردیم مکانی بود که خود عراقیها قبل از آن استفاده میکردند. فرمانده گروهان به ما گفت که شما امشب یا اصلا نخوابید یا به نوبت نگهبانی دهید و هرچند دقیقه یک رگبار ببندید. ما، چون خسته بودیم اعتراض کردیم.
خدا شهید درخشی را رحمت کند گفتند شما بخوابید من به جای هردویتان این کار را انجام میدهم. او تا صبح نگهبانی داد. تا صبح زیر آتش مستقیم دشمن بودیم. نیروهای عراقی گاه از گلولههای فسفری استفاده میکردند و آن زمان ما هنوز شناختی از این تسلیحات نداشتیم. ده دقیقهای نگذشته بود که سنگر کناری ما که کاملا پوشیده شده بود منفجر شد و من به همراه آقای درخشی و یکی از دیگر از رفقا، یکی از رزمندگان را که زیر آوار آن سنگر مانده بود بیرون کشیدیم و به سمت سنگر خودمان برگشتیم. ده دقیقه نگذشته بود که گلوله پشت سر شهید درخشی خورد. دستم را که پشت سرش گذاشتم متوجه شدم ترکش آن گلوله به گردنش اصابت کرده بود.
به همراه آقای کریمی که خود ایشان هم از ناحیه دست آسیب دیده بود برانکاردی پیدا کردیم. شانس ما آمبولانس هم رفته بود. یک تویوتا رسید و سه نفری ایشان را پشت ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم یک مقدار از راه که رفتیم متوجه شدیم خونریزی زیاد است اورکتش را درآوردیم و زیر سرش گذاشتیم تا رسیدیم به یک نقاهتگاه صحرایی. آنجا که رسیدیم ما را جدا و سرپایی درمان کردند. شهید درخشی را به اتاقی که مخصوص بستری بود بردند و ما دیگر ایشان را ندیدیم چند روز بعد از بهبود وارد تیپ شدیم و در مسجد آنجا تصویر آشنایی دیدم. هر چه فکر کردم که کیست نشناختم. کلا فراموش کردم که زیر تصویر را بخوانم. بعد متوجه شدم که تصویر شهید درخشی است که با هم در یک سنگر بودیم.»
جنگ تمام میشود و من عقب میمانم
پدر شهید جوانشیر هم میگوید: «حسین فرزند اول من حدود پانزده ساله بود. کپی شناسنامهاش را دستکاری و به زور در بسیج ثبت نام کرد. اول با رفتنش مخالف بودم، اما خیلی اصرار میکرد. بعد هم که هر کدام از بچههای محله و رفقایش مثل شهید نجفی و شهید دولت آبادی از دنیا میرفتند گریه میکرد و ناراحت میشد و میگفت «جنگ تمام میشود و من عقب میمانم»؛ اما من میگفتم تو خیلی هنوز جوانی صبر کن یکی دو سال بگذرد حداقل بتوانی تفنگ دستت بگیری. میگفت نه جنگ تمام میشود من باید بروم. خلاصه رضایت دادم و رفت. پانزده روز آموزش دید و اول اردیبهشت بود که اعزام شد.
شانزدهم هم شهید شد اینطور که ما از رفقایش پرسیدیم کمک تیربارچی بوده. توی سنگر خمپاره به پشت سر ایشان میخورد و از قفسه سینهاش به بالا دیگر هیچ چیزنمانده بود. پلاکش هم گم شده بود و به همین خاطر شناساییاش برای ما مشکل بود. خبر شهادت را که به ما دادند گفتند سر ندارد و ما فکر نمیکردیم در چنین وضعیتی باشد و رفتیم بیمارستان قائم برای شناسایی هرچه تلاش کردیم نتوانستیم شناسایی کنیم. یک مدت گذشت تصمیم گرفتیم برویم تهران، به همراه دایی ایشان. باز هم نتوانستیم شناسایی کنیم مسئول آن جا به ما گفتند ۲۲ جنازه رفته سمت مشهد شناسایی نشده و برگشته به سمت تهران الان هم سمنان است ۲ ساعت صبر کنید جنازهها بیاید اینجا و بعد شناسایی کنید.
منتظر شدیم جنازهها آمد. آنها را ابتدا در فضای باز گذاشتند و ما شروع کردیم به دیدن یک یک آنها. به یک جنازه که رسیدیم تقریبا از کمر به بالا هیچ چیز نداشت به دلم افتاد که همین جنازه پسرم است همان لحظه یادم افتاد که وقتی با ما کار میکرد سنگ برش سرزانوی ایشان را زخم کرده بود وقتی آن قسمت را نگاه کردم دیدم که همان است در ضمن اینکه تکههایی از لباسش که باقی مانده بود را شناختم. با این وجود با مادرش تماس گرفتم و پرسیدم که کدام لباسهایش در ساکی که فرستادند نیست و نشانی همان زیر شلواری راه راه را داد که تنش بود. با این حال جایی حدسم قرین به یقین شد که روی پلاستیکی که جنازه داخل آن گذاشته شده بود با ماژیک نوشته شده بود به احتمال زیاد حسین جوانشیر. دیدم که حدسم درست است و همین جنازه پسرم است. تقریبا تا یک ماه بعد از شهادتش در شهریور ماه در تهران جنازه را شناسایی کردیم و فرستاده شد به مشهد و تشییع کردیم.»