صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

خرده‌روایتی از زبان همسر خلبان شهید محمدعلی حسین‌پور | شوق پرواز

  • کد خبر: ۵۸۷۶۶
  • ۲۷ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۱:۳۲
محمدعلی هم مانند خیلی از پسرها، از کودکی رؤیای خلبانی داشت، اما پابه‌جفت برای خواسته‌اش تلاش کرد و درس پرواز خواند. قرار بود برای دوره عالی خلبانی هواپیما‌های سی‌۱۳۰ به آمریکا برود، اما برای پرواز اول، باید ریسمان دلش را در وطن محکم می‌کرد.
شهرآرانیوز - محمدعلی هم مانند خیلی از پسرها، از کودکی رؤیای خلبانی داشت، اما پابه‌جفت برای خواسته‌اش تلاش کرد و درس پرواز خواند. قرار بود برای دوره عالی خلبانی هواپیما‌های سی‌۱۳۰ به آمریکا برود، اما برای پرواز اول، باید ریسمان دلش را در وطن محکم می‌کرد. محمدعلی در خانواده، نمونه شجاعت و صداقت بود. فاطمه آن روز‌ها ۲۰ سال داشت و سرشار از اشتیاق، دختری جوان و سرزنده بود. انگار رشته مهر دخترخاله و پسرخاله در آسمان به هم گره خورده بود. حرف‌های خواستگاری مختصر و کوتاه بود، اما پیمان‌ها محکم بود و بی‌تردید.
 
روز‌های انقلاب بود و تنها نقطه‌ای که میان محمدعلی و فاطمه اتصال برقرار می‌کرد تلفن، که دل‌های بی‌قرارشان را آرام می‌کرد. محمدعلی جزو دانشجویان ممتاز شده بود و همان روز‌ها حرفی زد که فاطمه را به دل‌شوره انداخت. «قرار است برای دوره عالی جنگنده بمانم. باید مدتی دیگر صبر کنی. ان‌شاءا... وقتی برگشتم، بساط عروسی را راه می‌اندازیم.» آن روز‌ها خبری از جنگ نبود، اما فاطمه طاقت نداشت روزی را ببیند که همسرش سوار هواپیمای جنگی شود.
 
بعد از پیروزی انقلاب، ۱۹ بهمن بود که همافران شجاع نیروی هوایی با امام (ره) پیمان بستند و اعلام وفاداری کردند. محمدعلی بعد از اینکه از این مراسم خبردار شد، خیلی بیش از قبل دلش می‌خواست به وطن خودش برگردد. مدتی بعد، بهانه این بازگشت هم جور شد و از همه خلبان‌های مهاجر در غربت که دوره‌های عالی پرواز را دیده بودند خواسته شد برگردند. آمریکایی‌ها خیلی تلاش کردند جلو برگشت شاه‌ماهی ارزشمند آن دوره آموزشی را بگیرند، اما محمدعلی قبول نکرد.
چند روز بعد از آمدنش، مأموریت‌ها شروع شد. به فاصله یکی دو هفته بعد هم جنگ آغاز شد و در اولین روز‌های جنگ، محمدعلی و فاطمه با مراسمی ساده و خودمانی زندگی را آغاز کردند. از قبل، قرار و مدار ماه عسل در یک کشور خارجی را گذاشته بودند، اما جنگ همه محاسبه‌ها را تغییر داد. آن‌ها به تهران رفتند. محمدعلی مأموریت‌های ترابری و پشتیبانی جنگ را به عهده داشت. نیرو و ملزومات جبهه را می‌برد و زخمی‌ها را به تهران یا مشهد بازمی‌گرداند.
 
فاطمه چیزی که از آن روز‌ها به یاد دارد بمباران، تاریکی، ترس و تنهایی است که چاره همه این‌ها صبر بود. «مأموریت‌های شوهرم به کرمانشاه، شیراز، بندرعباس و زاهدان ادامه داشت. گاهی که گلایه می‌کردم، می‌گفت: فاطمه‌جان، صبور باش. جنگ است. نمی‌شود که نروم. خدا می‌داند خیلی دل‌تنگت می‌شوم، اما چه کنم؟ اگر نروم، کار به مشکل می‌خورد.»
 
سارا و سعید ثمره زندگی‌شان بودند. سعید تازه به دنیا آمده بود که مادر محمدعلی از او می‌خواهد مأموریتی را قبول کند و به زاهدان برود تا جواد، برادر سربازش، را همراه خودش بیاورد. ۱۴ آبان سال ۶۵ بود. خلبان محمدعلی حسین‌پور به عنوان خلبان دوم در کنار خلبان اصلی به زاهدان پرواز کرد. دیداری با برادر تازه کرد که مأموریت جدیدی پیش آمد. قرار شد همان پرواز به کرمانشاه برود و نیرو‌های جبهه را برای تجدید قوا به زاهدان برگرداند. جواد اصرار کرد که می‌خواهد همراه برادر باشد. پرواز به کرمانشاه به‌خوبی گذشت، اما در مسیر برگشت، در نزدیکی زاهدان، به دلیل ارتفاع کم پرواز، بال هواپیما به تپه برخورد کرد و همه‌شان شهید شدند.

قصه شیدایی فاطمه به اینجا رسید که تا ۴۰ روز کارش این بود سر روی سنگ سرد مزار مجنونش بگذارد تا شاید او هم کنار قبر محمدعلی برای همیشه آرام بگیرد. «همه ما را اسوه صبر خودشان می‌دانند، اما بگویید چه کنیم با داغی که هیچ‌وقت برایمان کهنه نشده است؟»
 
 
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.