چند روزی است که فیلم شعرخوانی «غفران بدخشانی»، شاعر افغانستانی، در حضور هوشنگ ابتهاج در فضای مجازی دستبهدست میشود. شعری که این شاعر همزبان برای سایه میخواند، محتوایی پر از دوستی، مهر و ریشه مشترک ایران و افغانستان دارد و به نظر میرسد شنیدن همین محتوای فرهنگی از زبان شاعری که آن را به لهجه زیبای دری میخواند مورد توجه فارسیزبانان قرار گرفته است.
زبان مشترک بزرگترین سرمایه مشترک ایران، افغانستان و تاجیکستان است، سرمایهای که میتواند باعث اتفاقات مثبت زیادی بین این سه کشور شود. وزیر فرهنگ و ارشاد هم با اشتراکگذاری این فیلم در صفحه توئیتر خود نوشته است: «سرودهای که این روزها دستبهدست میگردد و قند پارسی را در کام مینشاند.» هرچند که این فیلم مربوط به سالهای گذشته است، اما شیرینی زبان فارسی کهنگی ندارد و شنیدنش آن هم در قالب شعر لطفش را دوچندان میکند.
«غفران بدخشانی» غبار از چهره افغانستان كنار زد و نشان داد كه اين سرزمين كهن، فقط عرصه جنگ و خشخاش نيست. افغانستان بزرگتر و ماندگارتر از آن چیزی است که ما در خاطر داریم. این کشور میراثدار مردان و زنان بزرگی است که سالها برای رسیدن به صلح و امنیت از جانشان گذشتهاند و به دشمنان این سرزمین اجازه ندادند با چشم طمع به آن سرزمین نگاه کنند.
این شاعر افغانستانی با تکیه به کلمه و با ابزار شعر به ما نشان داد که افغانستان میدان نزاع نیست، بلکه یک جغرافيای فرهنگ، ادبی و تاريخی است كه نهتنها از طریق مرزهای توافقی و خاکی بلکه بهواسطه دل، زبان و عواطف انسانی و ملی به هم پيوند خورده است و زبان فارسی همان گمشدهای است که میتواند در هنگام سختی و دشواری ما را به هم پیوند بزند.
*
درود ای همزبان، من از بدخشانم
همان مازندرانِ داستانهای کهن
آن زادگاه این زبان ناب اجداد و نیاکانت
تو از تهران، من از کابل
من از زابل، من از سیستان
تو از مشهد ز غزنی و هَریوایَم
تو از شیراز و من از بلخ میآیم
اگر دست حوادث در سر من تیغ میکارد
و گر بیداد و استبداد میبارد
نوایَم را اگر دزدیدهاند از من
سکوت تیرهای در خانهی خورشید گُستَرده است گر دامن
سیه پوشان نیکاندیش و فوج ِ سَر بداری در رگانم رخش میرانند
مرا بشناس
من آنم که دِماغم بوی جوی مولیان دارد
و آمویی میان سینهام پیوسته در فریاد و جریان است
و در چین ِ جَبین مادرم روح ِ فَرانک میتپد
از روی و از مویش فُروهر میتراود، مهر میبارد
و سام و زال سام و رستم و سهراب و آرش را
منُ این پاککیشان کمانکش را
به قول رازهای سینهی ِ تاریخ پیوندی است دیرینه!
نگاهم کن، نه!
نه با توهینُ با تحقیرُ با تصغیر
نگاهم کن، نگاهت گر پذیرد برگ سیمایم
ز بومسلم و سِیس و بو مقنع صورتی دارد
درست، امروز شرح داستانُ داستان با توست
و اما استخوان قهرمان داستان با من
تو گر نامی، نشانم من
تنت را روح و جانم من
من ایرانم!!
خراسان در تن من میتپد
پیوسته در رگهای ِ من جاری است
بشناسم
بنی آدم گر از یک گوهرند
ما را یکیتر باشد آن گوهر
درود ای همزبان
من هم از ایرانم
*غفران بدخشانی