بهمناسبت روز پدر سراغ مردی رفتیم که مداح اهلبیت (ع)، نوحهسرا و پاسدار بازنشسته محله مهرآباد است. او سالهای سال مداح محله مهرآباد بوده و با صدای رسا و پر از شور نوحهسرایی کرده است.
مهلا اقبال | شهرآرانیوز؛ بهمناسبت روز پدر سراغ مردی رفتیم که مداح اهلبیت (ع)، نوحهسرا و پاسدار بازنشسته محله مهرآباد است. او سالهای سال مداح محله مهرآباد بوده و با صدای رسا و پر از شور نوحهسرایی کرده است، اما حالا بهسختی میتواند حرف بزند، گوشهایش بهسختی میشنود و هوش و حواسش هم خیلی سرجایش نیست. حاج محمدرضا در محله مهرآباد شاگردان خوبی تربیت کرده است.
بهلطفش این محله مداح و نوحهسرای خوب کم ندارد، افرادی که اصول عزاداری سنگین و باوقار را میدانند. او چند روز قبل کتاب اشعار دستنویسش را به یکی از همین شاگردانش میدهد و میگوید: «مرگ من نزدیک است، دفتر نوحههایم را بگیر و بعد از فوت من در عزاداریها، شعرهایم را بخوان تا یادم کنند.» حاج محمدرضا محمدی سکته مغزی کردهاست و احوال مساعدی ندارد. او عمری شیفته اهلبیت (ع) بوده و زندگیاش را وقف مدیحهسرایی این خاندان کرده است. علاوهبراین همیشه در کنار کار و شاعری و نوحهسرایی، پدری مهربان بوده است و ۲۸ فرزند، نوه و نتیجه دارد.
خانه ساده و صمیمی
ساعت یک ظهر است، هوا بهقدری گرم است که هیچشباهتی به زمستان و بهمنماه ندارد. در خیابان مهرآباد ۱۵ همراه با حسن غیبعلی بهسمت منزل حاج محمدرضا میرویم. حسن غیبعلی همان شاگرد حاج محمدرضاست که کتاب اشعار او را گرفته است. به دری کرمرنگ میرسیم، آقای غیبعلی زنگ خانه را میزند تا اعلام کند که آمدهایم. پسربچه ششسالهای دم در میآید و دستش را به سویم دراز میکند و محکم سلام میکند. پشت سرش مرد میانسالی به استقبالم میآید که مهدی، پسر بزرگ خانواده، است. او با صمیمت و روی باز مرا به درون خانه راهنمایی میکند. پشت در حیاط پرده قطوری آویزان است، پرده را کنار میزنم و وارد حیاط کوچک خانهشان میشوم.
وارد خانه که میشوم، در راهرو عروس خانواده را میبینم که به استقبالمان آمده است. بعد از گپ کوتاهی مادرشوهر و پدرشوهرش، یعنی حاج محمدرضا، را به من معرفی میکند، ۲ آدم سنوسالدار که هردوشان سمعک به گوش دارند. بهسختی میشنوند و کارمان سخت است، اما آدمهایی بسیار سرزنده بهنظر میرسند. روی زمین کنار خودشان مینشینم.
خانهای ساده با اهالی صمیمی بهنظر میرسد. از او میخواهم خودش را معرفی کند، ولی واکنشی نشان نمیدهد. بقیه رو به او فریاد میزنند که خودت را معرفی کن، او هم با صدایی خشدار و آهسته میگوید: «محمدرضا محمدی.» مهدی میگوید: «پدرم ۳ سال پیش سکته مغزی کرده و یک لخته خون به مغزش رفته است و مثل قدیم نمیتواند راحت حرف بزند.» صدایش را پایین میآورد و با زبان اشاره میگوید که پدرش حواسپرتی هم دارد و چیز زیادی یادش نمیآید. اگر معمولی هم میگفت حاج محمدرضا نمیشنید.
خانواده پرثمر آقای محمدی
در حین صحبت من با مهدی و همسرش، فرزند کوچکشان با سینی چای وارد میشود. کودکی ششهفت ساله که برای پذیراییکردن خیلی کوچک است. چایی را میآورد و سپس پیشدستیها، میوهها و شیرینی، مثل یک مرد کامل پذیرایی میکند. این خانه آرامش عجیبی دارد، صدای قلقل سماور یا حتی صدای حبابساز آکواریوم روی میز آنسوی پذیرایی را هم میتوان شنید. مهدی میگوید: «پدرم ۷۶ سال دارد و با مادرم تقریبا همسن است. در اصل نیشابوری است.
پدرومادرم ۶ فرزند دارند، خواهرانم بهنامهای مرضیه، راضیه و نغمه، من و برادرانم، هادی و جواد، که دوقلو هستند. همه ازدواج کردیم و حاجآقا و حاجخانم در مجموع ۱۷ نوه و ۵ نتیجه دارند. قبل از انقلاب در نزدیکی میدان خیام نیشابور ساکن بودند و بعد از آن در سال ۴۰ به محله مهرآباد مشهد آمدهاند. خانواده پدریام در نیشابور همسایه خانواده مادریام بودند، همدیگر را میشناختند و باهم ازدواج کردهاند.»
آمده بودیم زیارت، اما ماندیم
از مهدی درباره گذشتهها و اینکه چطور ساکن مشهد و محله مهرآباد شدهاند، میپرسم که میگوید: «پدرم در جوانی نقاش ساختمان بود. چندسال قبل از انقلاب خانوادگی برای زیارت آمدیم مشهد و مدتی در خانه خاله مادرم در ۲۰ متری طلاب ساکن شدیم. در همسایگی آنها، خانوادهای از پدرم خواستند که خانهشان را نقاشی کند. آن بنده خدا از کار پدرم راضی بود و همسایههای دیگر هم نقاشی خانههایشان را به پدرم دادند. بعد از آن خاله مادرم اتاقی را به ما داد و مادروپدرم را راضی کرد که به مشهد بیایند. این شد که ما در اینجا ماندگار شدیم.»
میپرسم چطور شد که اینجا ساکن شدید، میگوید: «بعد مدتی از طلاب به ابتدای محله مهرآباد نقل مکان کردیم، آن زمان به اینجا «قلعهکهنه مهرآباد» میگفتند. چند سال بعد هم این منزل را خریدیم.»
نوحهسرایی در مراسم تشییع پیکر شهدا
مهدی کلی خاطرات پراکنده از آن زمان میگوید و بعد به ایام خدمت پدرش در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اشاره میکند: «زمان جنگ تحمیلی پدرم عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و بعد از مدتی به جبهه رفت. در لشکر ۲۱ امامرضا (ع) در تیپ ۶۱ محرم کار فرهنگی انجام میداد، کارهایی مانند مداحی در شبهای قبل عملیات، خواندن دعای ندبه و... زمانهایی هم که مشهد بود، برای تشییع شهدا در مشهد بالای خودرو صوت میرفت و همراه با تشییع پیکر شهدا مداحی میکرد. بعد از جنگ به بیت رهبری رفت و ۳ سال در گروه امنیت و حفاظت بود. در همان زمان مداحی و نوحهسرایی هم میکرد و مقام معظم رهبری از اشعار پدرم استقبال میکردند. بعد از پایان خدمت در بیت رهبری به مشهد برگشت و در فروشگاههای محصولات فرهنگی متعلق به سپاه واقع در راهآهن و چهارراه لشکر کار میکرد. درنهایت در سال ۸۰ بازنشسته شد.»
همسایگی خیام به تابش رسید
طبع شاعری آقای محمدی به خاک نیشابور و همسایهبودن با خیام و عطار بازمیگردد. مهدی درباره جوانی پدرش میگوید: «پدرم هرجا میرفت دفتر شعرش همراهش بود. گاهی اوقات بیتهایی به ذهنش میرسید، حتی گاهی نصفهشبها بیدار میشد و شعر مینوشت. بیشتر نیمهشبها مینوشت. پدرم استادی نداشت و در اقوام و خانوادهاش هم کسی شاعر نبوده، اما وقتی در نیشابور بوده، در محافل شعر شرکت میکرده و یکی از پاتوقهایش نزدیک مقبره خیام بوده است. شعرهای کوتاهش کمکم جدی و رسما شاعر شد. بعدها اشعارش را با همکاری یکی از دوستانش چاپ کرد، اسم آن کتاب «در رثای آفتاب» است که در سال ۷۸ چاپ شد و در آن زمان به قیمت ۵۰۰ تومان در بازار کتاب عرضه شد.» کتابش را ورق میزنم، نوحههایش زیباست و تخلص آقای محمدی هم تابش است که در بیتهای آخر تکرار شده است. همه اشعار مربوط به اهلبیت (ع) است.
محتوای اشعار نوحه برای او مهمتر بود تا شور عزاداری
مهدی دوباره رشته کلامش را به گذشته محله مهرآباد میرساند، میگوید: «پدرم از طریق هیئت فداییان صاحبالزمان (عج) نیشابور مداحی را آغاز کرد. حدود ۴۰ سال پیش در هیئت محبان حضرتزهرا (س) در قلعهکهنه مهرآباد با جوانان ارتباط گرفت و آموزش مداحی و نوحهسرایی به آنها را شروع کرد. حسن غیبعلی، محمد افراخته و کمالی، در دوران کودکی و نوجوانی خودشان کنار پدرم شاگردی کردند. پدرم از مذهبیهای قدیمی و سنتی است، محتوای اشعار نوحه برای او مهمتر بود تا شور عزاداری. عزاداریها در گذشته به سبک مرحوم آذر بود و فقط بهمدت ۱۵ دقیقه نوحه میخواندند و سینهزنی میکردند، کوتاه، اما سنگین و باوقار.»
آقای محمدی ذوق شاعری داشت
غیبعلی از خاطراتش با حاج محمدرضا محمدی و دوران شاگردیاش میگوید: «نوجوان که بودم، شاگردی حاجآقا محمدی را میکردم، حاجآقا با ما خیلی مهربان رفتار میکرد و هیچوقت نشد در هیئت یا در محله کسی از او دلخور باشد. همین اخلاق خوش و رفتار نیک، جوانها را به مسجد و هیئت و شاگردی ایشان جذب میکرد. حاجآقا هم بدون دریافت پول مجمعالذاکرین را راه انداخت. در آن دوره روزهای جمعه بعد از دعای ندبه هرکسی که رباعی یا شعری را آماده کرده بود، برای جمع میخواند و حاجآقا اشکال اشعار را رفع میکرد، اصول لازم را آموزش میداد و میگفت اگر میخواهید مداح یا نوحهسرای خوبی شوید، سعی کنید اشعار را از حفظ بخوانید.
ولی بیشتر شاگردانش از روی کاغذ میخواندند و حاجآقا خیلی سختگیری نمیکرد. جالب بود که آن آموزشها را در خلوت خودش یاد گرفته بود و برای آموختن آنها در مدرسه یا کلاس خاصی شرکت نکرده بود. شاعری ذوق میخواهد و آقای محمدی ذوقش را داشت. در یکی از شعرهایش میگوید:ای مدال نوکریات افتخارم یاحسین (ع) / هرکجا بزم تو باشد این شعارم یاحسین (ع)»
آقای محمدی هوشوحواس کاملی ندارد، اما با شنیدن این ابیات اشک میریزد. حساب کنید که چقدر این ابیات از جان و دلش برآمده است که در همین حال با شنیدنش اشک میریزد. از او میپرسم چه چیزی یادش آمده است که اشک میریزد، اما نه گوشهایش میشنود و نه حواسش یاری میکند تا جوابم را بدهد.
سنگین و آرام همچون وزن شعر
از مهدی راجع به خصوصیات اخلاقی پدرش میپرسم، در یک جمله خیلی کوتاه و خلاصه میگوید: «اخلاق پدرم عالی است، اصلا اهل بداخلاقی، پرخاشگری و دعوا با بچهها نبود. حاجآقا بین همنسلهای خودش بهدلیل تسلط به نوحهخوانی و طبع شاعریاش آدم خاصی بود.»
مهدی راست میگوید. حاج محمدرضا کنار زنش با کتوشلوار مرتب، جمعوجور نشسته است و به حرفهایمان گوش میکند. شکل لباسپوشیدن و نوع نشستنش نشان میدهد که آدم درونگرا و آرامی است. مهدی میگوید: «حاجی مدتهاست که گوشهایش سنگین شده است و سمعک دارد، اما تلاش نمیکند که بفهمد ما چه میگوییم. آرامش درونیاش ذاتی است و همیشه رنج روزگار و مشکلات را در دلش نگه میداشت و الان هم همانطور است.»
حاجآقا محمدی هر از چند گاهی لابهلای حرفهایمان چیزی متوجه میشود و انگار که خاطرههایی برایش زنده شده است، نفسی عمیق میکشد و خدا را شکر میکند. مهدی ادامه میدهد: «در این خانواده از کدورت خبری نیست. همه فرزندان با وجود مشکلات و تفاوتهای ذاتی و فکری، یار و همراه هم هستند.»
۱۵ سال زندگی با آرامش در کنار خانواده همسر
معصومه عاطفی، همسر مهدی و عروس خانواده، هم درباره اخلاق خوب پدرومادر همسرش میگوید: «۲۸ سال است که با مهدی ازدواج کردهام، از این مدت ۱۵ سالش را در همین خانه در کنار خانواده همسرم زندگی کردهام. نمیشود گفت یک انسان صددرصد خوب است یا صددرصد بد، اما من کاملا از این خانواده راضی هستم و البته در این خانواده همیشه گذشت و بخشش از بزرگترها بوده است. پدرشوهرم دایی من است و همیشه در خانواده به مهربانی و آرامش معروف بوده است. او همیشه در خلوت و تنهایی، بهاصطلاح سرش به کار خودش بود، شعر مینوشت و کاری به کار دیگران نداشت.» مهدی هم در آخر اشاره میکند که همیشه همراه پدرش دفتر و خودکاری هست تا الهامهای شاعری را سریع یادداشت کند و تأکید میکند که پدرش همهجا به همین اخلاق معروف است.
خداراشکر، یک فرزندم راهم را ادامه میدهد
میتوان گفت که در خانواده آقای محمدی، مرضیه خانم، فرزند ارشد او که متولد سال ۴۳ است، بیشتر از بقیه رهرو مسیر پدرش است. او اکنون ساکن خیابان مطهری است. درباره پدرش میگوید: «در سال ۶۸ که امامخمینی (ره) فوت کرد، در جلسات مذهبی مبلغ مهدویت شدم، درس حوزوی خواندم و ۳ سال در کانون مهدویت کار کردم و بهنوعی ادامهدهنده راه پدر هستم. خیلی به دعای مادروپدرم ایمان دارم. معتقدم که قبل از بیماری یا هر گرفتاری باید به سراغشان بروم و بخواهم تا برایم دعا کنند. پدرم همیشه میگفت: خداراشکر تا چشمم باز است میبینم که یک فرزندم راهم را ادامه میدهد. اکنون در مکانی مذهبی بهنام زینبیه (س) فعالیت میکنم و حدود ۸ سال است که متولی آنجا هستم. به برکت دعای پدر هر سال محرم و دهه فاطمیه در آنجا روضهخوانی میکنم و زندگیام عطروبوی اهلبیت (ع) دارد.»
همسر حاجمحمد هم سکته کرده است و احوال خوشی ندارد. در طول گزارش بارها با اشاره از مهدی و همسرش پرسید ما کی هستیم و آنها نمیتوانستند برایش توضیح بدهند. حالا در بهت ما را تماشا میکند که چه کسی بودیم و چه میخواستیم! اما حاج محمدرضا لبخند میزند و نگاهمان میکند. انسانی نازنین و عاقبتبهخیر است، چه عاقبتی بهتر از اخلاق خوب، دعای خیر مردم و عمری غلام اهلبیت (ع) بودن.
یا مهدی (ع) ادرکنی
جز تو کسی ز کار گره وا نمیکند
درد بشر بهجز تو مدارا نمیکند
هرکس که داده دل به تو یا صاحبالزمان (عج)
با هیچکس به غیر تو سودا نمیکند
جز تو کسی به درد دل ما نمیرسد
بیمار عشق جز تو تمنا نمیکند
بی اشکوآه حاجت دل کی روا شود
غیر از تو هیچکس حل معما نمیکند
بیمهر تو عبادت انسان قبول نیست
پرونده را بهجز تو کس امضا نمیکند
باشی میان خلق و نهان از دو چشم ما
این دیده آن جمال تو پیدا نمیکند
یابنالحسن بیا که به غیر از تو هیچکس
خونخواهی حسین (ع) به دنیا نمیکند
با آنکه مهمان به بر کوفیان بود
کس الفتی به یوسف زهرا نمیکند
لبتشنه جان دهد به لب آبای دریغ
در پیش حق شکایت اعدا نمیکند
خورشید تابناک و حسین (ع) است برهنه تن
کس سایهبان به جهت یکتا نمیکند
تابش به غیر مدح و ثنایت نگفته است
بیرون ز قلب خویش تولا نمیکند
نمونه از اشعار حاج محمدرضا محمدی