سحر نیکو عقیده
خبرنگار شهرآرا محله
چشمها همیشه به جای خالی خیره میمانند، به جای خالی کسی که نیست و آن که رفته است برای اطرافیانش تبدیل میشود به مرکز ثقل دنیا، به قهرمان داستانهایی که اطرافیان در نبودش برای خود تعریف میکنند. اما به گمان من آنها که میمانند هم بخش پررنگ ماجرا هستند و آن چشمهای منتظر هم داستانهای خودشان را دارند. آنها که هر روز دردهای درونشان را نوازش میدهند و سنگ سخت دوری را مدام در دلشان غلت میدهند. فکر میکنم آنها هم بخش پررنگی از این داستان هستند. اصلا شاید آنها قهرمان اصلی باشند. قهرمانهایی که از پس روزهای سخت برآمدهاند، در واگویههای هر روزه و واکاوی میان خاطرات به کشفهای تازهای رسیدهاند و حالا حرفهای زیادی برای گفتن دارند.
مرضیه عظیمی، همسر شهید نورمحمد محمدی یکی از همان آدمهاست. همسر شهید مدافع حرم که حالا پس از گذشت 5سال از شهادت همسرش پای حرفهای او نشستهایم، در خانهای کوچک و ساده در دل کوچه پس کوچههای محله شهید معقول. خانهای که فقط یک قاب عکس روی دیوار دارد و آن عکس نورمحمد است در قامت یک رزمنده.
مرضیه انگار که پس از مدتها سر درددلش باز شده باشد از همان ابتدای دیدارش با نورمحمد تا زمانی که خبر شهادتش را میشنود و روزهای سخت پس از آن، همه را برایمان با حوصله تعریف میکند.
داستان آشنایی
تعطیلات تابستان بود. 20سال بیشتر نداشتم. خالهام یک مهمانی ترتیب داده بود و فامیلهای دور و نزدیک را هم دعوت کرده بود. عدهای از مهمانها هم از کرمان آمده بودند و من تا به حال ندیده بودمشان. در مهمانی سرم به کار خودم گرم بود و از مهمانها پذیرایی میکردم اما گویا نورمحمد مرا بین جمعیت دیده بود و در همان نگاه اول یک دل نه صددل عاشقم شده بود و بعد خیلی زود قضیه را به خانوادهاش گفته بود تا مقدمات خواستگاری را فراهم کند. خلاصه در طول یک هفته 4بار آمد خواستگاری. پدرم آن اوایل به دلایل مختلفی مخالفت میکرد. من هم نظر پدرم برایم ملاک بود اما یک شب خواب عجیبی دیدم که باعث شد همه چیز برایم تغییر کند. شب شهادت امام رضا(ع) بود. ما هر سال به همراه خانواده پیاده به سمت حرم حرکت میکردیم و اذان صبح به حرم میرسیدیم اما دست بر قضا همان روز کفشهای کتانیام پاره شد و کفشی نداشتم تا شب بپوشم و خلاصه نتوانستم همراه خانواده بروم. تک و تنها در خانه ماندم و بقیه حرکت کردند و رفتند. شب زودتر از معمول به رختخواب رفتم و زود خوابم برد. خواب امام رضا(ع) را دیدم که به نظرم بیشتر شبیه رؤیای صادقه بود. از خواب پریدم و از آن شب به بعد نتوانستم فکر نورمحمد را از سرم بیرون کنم چون نورمحمد هم به نوعی در آن خواب بود.
نقل مکان به مشهد
این خواب را به فال نیک گرفتم و دفعه بعد که به خواستگاری آمد نظرم را در لفافه به پدرم گفتم. همه چیز خیلی سریع پیش رفت. چند هفته بعد مراسم عقد و عروسی را یکجا بر پا کردیم و او هم خیلی زود از کرمان به مشهد نقل مکان کرد. در کرمان بنایی میکرد و با خرده پساندازهایش توانستیم خانهای نقلی در همین محله بخریم. خلاصه زندگیمان را با یک فرش کوچک، چند دست پتو و... شروع کردیم. آن اوایل حتی اجاق گاز هم نداشتیم اما نورمحمد با انگیزهای مضاعف در مشهد کار بنایی را جدیتر از قبل دنبال کرد. آنقدر در کارش پیشرفت کرد که پس از مدتی کوتاه اوستاکار شد و او را اوستامحمد صدا میزدند. کارش را به قول معروف سَمبل نمیکرد. طوری انجام میداد که مشتری راضی باشد. زندگی خوبی داشتیم و یک سال بعد با به دنیا آمدن دخترمان شیرینی زندگی ما تکمیل شد. روزی را که دخترمان فاطمه به دنیا آمد فراموش نمی کنم. محمد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و جعبه جعبه شیرینی بین در و همسایه پخش میکرد.
شرکت در جلسات مسجد محله
شبهای چهارشنبه در مسجد محله مراسم دعای عاشورا برگزار میشد. آن اوایل فقط برادرم شرکت میکرد و بعد به واسطه او پای محمد هم به آن جلسات باز شد. چیزی نگذشت که او به پای ثابت این جلسات تبدیل شد. در آن جلسات بحثهای مختلفی شکل میگرفت. مذهبی، سیاسی و... که محمد همه آن را برای من تعریف میکرد. یکی از بحثهای همیشگی آنها تحولات سوریه بود و عملیاتها. خیلی از اعضای این جلسه خودشان مدافع حرم بودند و از تجربیات واقعی خودشان با اعضای دیگر صحبت میکردند. همه اینها تأثیر زیادی روی محمد گذاشته بود. مدام درباره وضعیت سوریه صحبت و ابراز نگرانی میکرد. من تغییراتی را در او احساس میکردم اما اصلا نمیخواستم به این فکر کنم که شاید روزی تصمیم به رفتن بگیرد.
نمیخواستم به نبودنش فکر کنم
کم کم شروع کرد به سؤالکردن و نظر من را پرسیدن. میگفت: «مرضیه اگر یک روز تصمیم بگیرم برای دفاع از حرم به سوریه بروم، راضی هستی؟» و من هر بار یک «نه» محکم تحویلش میدادم. یکی از فامیلهای خودمان همسر شهید مدافع حرم بود. مدام حال بد او وقتی خبر شهادت همسرش را داده بودند جلوی چشمهایم میآمد و دوست نداشتم حتی برای یک لحظه خودم را جای او بگذارم. اما محمد مدام از آرمانهایش میگفت. چیزهایی که هر دو به آن باور داشتیم تا بلکه من راضی شوم اما جواب من هر بار منفی بود، بهویژه که پسر کوچکمان امیرعباس را که آن موقع چند ماه بیشتر نداشت هم حامله بودم. نمیتوانستم لحظهای به نبودنش فکر کنم. اینکه بعد از او با دو بچه قد و نیمقد چه بر سرم میآید.
این بار از ته دلم راضی بودم
دو ماه طول کشید تا من راضی شدم. شبی را که بالأخره راضی شدم هم با جزئیات به خاطر دارم. به پشتی خانه تکیه زده بود و داشت تلویزیون تماشا میکرد. غرق فکر بود و این را از نگاهش میفهمیدم. سرش را به سمت من چرخاند و با همان نگاه مهربانش به من زل زد. بعد از چند ثانیه گفت:« مرضیه جان بالأخره میگذاری بروم یا نه؟» گفتم: «نمیشود محمد. من و بچهها نمیتوانیم تنها بمانیم.» گفت: «من به تو باور دارم مرضیه. تو شیرزن هستی. از پس همه چیز بر میآیی و...» سعی داشت رضایتم را جلب کند اما فایدهای نداشت. سکوت کرد و پس از چند لحظه سکوت دوباره گفت: «خودت واقعه عاشورا را بهتر از من از بری. میدانی دلیل جنگ چه بود و دشمن چه میخواست. میدانی یاران امام حسین(ع) چرا با او همراه شدند و هدفشان چه بود و به چه فکر میکردند. حالا همه چیز دوباره تکرار شده است. فرقی ندارد. به همه اینها خوب فکر کن... اصلا من نمیدانم. جواب حضرت زینب(س) را خودت بده...» دلم ریخت. با خودم میگفتم مرا به که واگذار کردی؟ راه برگشتی برایم نگذاشتی... به فکر فرو رفتم. رفتم داخل آشپزخانه. چای ریختم و کنارش نشستم. گفتم: « برو محمد. من راضی هستم.» خوشحال شد. چند بار از من پرسید که مرضیه واقعا راضی هستی؟ و من اینبار از ته دلم راضی بودم.
روز اعزام
افراد داوطلب در مسجد محله برای اعزام به سوریه ثبتنام میکردند. فردای همان شب به مسجد محله رفت و برای اعزام ثبتنام کرد. خیلی زود روز اعزام فرارسید. شب قبل از آن روز رفتیم بیرون دور زدیم. سری هم به جمعهبازار زدیم. چند وسیله برای من و خانه خرید. یک روروئک برای پسر کوچکمان که هنوز آن را نگهداشتهام، یک کوله پشتی هم برای سفرش و یک کاپشن که دیگر هیچ وقت آن را ندیدم. صبح آن روز لباسهایش را شسته شده و مرتب داخل کوله گذاشته بودم. او هم داخل حیاط مشغول جمعآوری وسایل و ابزار بناییاش شد. همه را مرتب و منظم بستهبندی کرد و داخل جعبه گذاشت و بعد داخل انباری برد. رو به من کرد و گفت: «اگر کسی از در و همسایه لوازم را لازم داشت بگذار همه را ببرد.» حرفهایش طوری بود که انگار نمیخواهد برگردد... آماده رفتن شد. قرار بر این بود که به مسجد محله برود و از آنجا گروهی اعزام شوند. با من و بچهها خداحافظی کرد. با زبانی کودکانه به فاطمه گفت که کمک دست مادر باشد و پیشانی امیرعباس را که هنوز یکساله هم نشده بود، بوسید. دم در پشت سرش آب ریختم و با نگاهم تا انتهای کوچه دنبالش کردم. با خودم زمزمه کردم: «توکل به خدا و حضرت زینب(س). »
اولین تماس
روزها گذشت و خبری نشد. آن زمان بردن گوشی ممنوع بود و نورمحمد به من گفته بود که هر موقع که بخواهد نمیتواند تماس بگیرد و ممکن است روزها بگذرد و من بیخبر بمانم. درست 15روز بعد شمارهای ناشناس روی گوشیام افتاد. فوری جواب دادم. خودش بود. دلم از پشت تلفن برای صدای مهربانش پر کشید. خیلی دلتنگ بودم. انگار سالها از او بی خبر مانده بودم. چند دقیقهای بیشتر نتوانستیم صحبت کنیم. گفت که حالا به شهر حلب رسیدهاند و بعد احوال من و بچهها را پرسید. میخندید و هرکاری میکرد که من از نگرانی دربیایم. با همان لحن شوخش گفت: « اینجا امن و امان است. هیچ خبری از جنگ و اینجور چیزها نیست. خیالت راحت. من فقط یک تفنگ دستم میگیرم و نگهبانی میدهم. فکر کن که آمدهام مفتخوری، همین.» میدانستم اینها را برای دلخوشی من میگوید اما همین که صدای خندهاش را میشنیدم آرام میشدم. بعد از آن تا مدتها تماسی از او دریافت نکردم. روزهای سختی را پشت سر میگذاشتم. هر ثانیه بدون او برایم مثل یک عمر بود.
فقط من را ببخش همین!
فقط دو روز مانده بود به اربعین که دوباره تماس گرفت. همه فامیل و خانوادهام رفته بودند کربلا و من تک و تنها در خانه با بچهها مانده بودم. وقتی فهمید تنها کنار بچهها ماندهام کلی ناراحت شد. گفت چرا تو نرفتی؟ گفتم تنها بدون تو با دو بچه کجا بروم؟ ناراحتیاش را از پشت تلفن حس کردم. بغضم ترکید و شروع کردم به گریهکردن و او سعی میکرد آرامم کند. کمی که گذشت خودم را جمع و جور کردم. بغضم را فرو دادم و گفتم عیبی ندارد. به امید خدا وقتی برگشتی سال بعد با هم میرویم کربلا. آخرین جملهاش این بود: « مرضیه اگر پرخاش کردم. اگر حرف بدی زدم. اگر از من دلخوری فقط من را ببخش، همین.»
خبر شهادت
این آخرین باری بود که صدایش را شنیدم. درست 20روز بعد از مسجد محله با خانه تماس گرفتند و مشخصات دقیق محمد را پرسیدند. من به هیچ عنوان شک نکردم و مشخصات را تمام و کمال دادم. چند روز دیگر هم گذشت و از محمد خبری نشد. با شماره همان آقا تماس گرفتم و گفتم خبری از محمد ندارید؟ خیلی وقت است که دیگر تماس نگرفته است. او هم منمنکنان گفت که نگران نباشم، حتما امکان تماس گرفتن نیست و... جمعه همان هفته سالگرد شهید رضایی یکی از شهیدان مدافع حرم منطقه بود. در مراسم نشسته بودم و از همه چیز بیخبر بودم. کل محله خبر را شنیده بودند ولی کسی چیزی به من نمیگفت. مراسم که تمام شد دیدم مادر و پدرم حال خوشی ندارند. رفتارهایشان برایم عجیب بود اما جرئت حرفزدن و سؤالکردن نداشتم. لال شده بودم. به خانه رسیدیم. مادرم تکیه زد به دیوار و شروع کرد به گریه کردن. هرکسی گوشهای آرام اشک میریخت. امیرعباس پسر کوچکم که آن موقع هشت ماه بیشتر نداشت هم زد زیر گریه. نمیتوانستم آرامش کنم. کلافه شده بودم. مادرم آرام آمد سمت من و صورتم را بوسید. دیگر همه چیز را فهمیده بودم. بیحال روی زمین افتادم و بعد دیگر چیزی به خاطر نمیآورم.
روزهای آشفته
حالا که به آن چند روز فکر میکنم همه چیز برایم محو و گنگ است. تنها چیزی که به یاد میآورم تصاویری آشفته است. یکی از آن تصاویر مربوط به سردخانه بهشت رضا(ع) است. روزی که با هواپیما پیکر او را آوردند و به ما خبر دادند که برای شناسایی به بهشت رضا برویم. روز بعد هم پیکر را تشییع کردند که آن روز مصادف شده بود با روز شهادت امام حسن عسکری(ع). سرخاک او جای سوزنانداختن نبود. از هر طرف صدای شیون میآمد. من به اطرافم نگاه میکردم اما تنها چیزی که میدیدم تصاویری آشفته و شلوغ بود. دنیای بدون محمد برایم خیلی ترسناک بود.
همه جا به دنبال نشانی از او بودم
بعد از آن یک چشمم خون بود و یک چشمم اشک. همهجا به دنبال رد و نشانی از محمد بودم. با همان حال بدم به مسجد محله میرفتم و از مسئول اعزام درباره نورمحمد میپرسیدم اما هیچ کسی جواب درستی به من نمیداد. فقط همین را فهمیدم که در یک عملیات در حلب با 400نفر دیگر از همرزمانش محاصره میشود و از آن تعداد فقط 100نفر برمیگردند. مسئول اعزام میگفت که محمد جزو نیروهای نترس و فرز بوده و چند عملیات را هم با موفقیت پشت سر گذاشته است اما در آخر در همان عملیات شهید میشود.
کنارت هستم
از همه دنیا ناامید شده بودم. همه چیز برایم بی معنی شده بود. توی خانه راه میرفتم و لباسهایش را بغل میگرفتم، همان لباسهای پاره و خاکی که بعدها برایمان آوردند. پلاک توی گردنش را توی دستهای مشت شدهام میفشردم و پوتینهای خاکیاش را نگاه میکردم... حتی ابزار کار بناییاش را از انباری کشیده بودم بیرون و مدام به تک تک وسایلش دست میکشیدم. بیتابی من تا 40روز بعد ادامه داشت تا اینکه شب چهلم خوابش را دیدم. آمده بود توی خوابم با یک دست لباس سفید، با همان کولهپشتی کرمرنگ که هنگام رفتن روی شانه انداخته بود و همان نگاه مهربانِ آشنا. آرام آمد داخل خانه. نشست و به پشتی تکیه زد. نشستم کنارش. همه چیز برایم واقعی واقعی بود. شروع کرد به صحبت. گفت: « مرضیه! چرا این قدر بیتابی میکنی؟ 40روز گذشته و هنوز بیتابی. من زندهام. کنارت هستم. فکر نکن تنها هستی. اول خدا کنار توست و بعد من.» از خواب بیدار شدم. اذان صبح بود. حس آرامش عجیبی به من دست داده بود. بعد از دیدن آن خواب آرام شده بودم. حالا هر مشکلی که دارم هر گرهی که در کارم میافتد توی خیالم با محمد حرف میزنم و همین به من نیروی مضاعف میدهد. فکر او باعث میشود که قویتر باشم.
آنها به خاطر پول نرفتند
حالا چند سال میگذرد. همه چیز را پذیرفته ام اما هرجا که میروم، هر کاری که میکنم او را هم کنار خودم میبینم. اگر بگویم که زندگی بعد از او سخت نشد دروغ گفتهام. سخت شد، خیلی هم سخت شد اما توکل به خدا و یاد او من را سرپا نگه میدارد. قویماندن در مقابل حرف مردم سختترین تجربه من بود. زخمزبانها تمامی نداشت. موضوع همان حرف و حدیثهایی است که همیشه درباره مدافعان حرم وجود دارد. اینکه به خاطر پول میروند میجنگند، بچههایم بعدها سهمیه دارند و... اما سؤال من این است که چه چیزی ارزشش بالاتر از جان انسان است؟ چه چیزی در این دنیا میتواند جای عزیزت را پر کند؟ چه چیزی به اندازه سایه پدر بالای سر بچهها ارزش دارد؟
او همیشه زنده است
بچهها حالا پدرشان را خیلی خوب میشناسند. دخترم خیلی وقتها عکس پدرش را برمیدارد و با او حرف میزند. امیرعباس که امسال تازه به کلاس اول رفته است خیلی وقتها از من سراغش را میگیرد. میآید میپرسد: « مامان بابایی کجاست؟» من هم میگویم: « توی آسمونا» گاهی پیش میآید که وسایل پدرش را برمیدارد، بغل میگیرد و توی خانه راه میرود، بعد با زبان کودکانه در خیالاتش با پدر گفتوگو میکند. وسایلی که با همان چیدمان روزهایی که بود دست نخورده باقیماندهاند ... لباسهایش هنوز داخل کمد است...سر رسیدهایی که فهرست لوازم خانه را در آن مینوشت هم روی طاقچه است، اما اینها تمام چیزهایی نیست که از او باقی مانده است. من همیشه حرفهایش را با خودم مرور میکنم. همان حرفی که باعث شد راضی به رفتنش شوم. اینکه برای چه رفت و برای چه آرمانهایی جنگید؟ با خودم فکر میکنم که همین چیزهاست که او را تا ابد برای من زنده نگه میدارد.