عطائی - فردا روز سالمند است. اعضای شورای اجتماعی محله امیرالمؤمنین(ع) با همکاری اداره اجتماعی و فرهنگی شهرداری منطقه به مناسبت روز سالمند دیداری با سالمندان محله داشتند. از طریق هماهنگی که خانم محسنی، عضو شورای محله امیرالمؤمنین(ع)، با مسنترین بانوی این محله داشت، توانستیم گفت وگویی با این بانوی 82 ساله داشته باشیم و خاطراتش را مرور کنیم. در ادامه بخشی از این گفتوگو را میخوانید.
بیبی گل رضوی فرزند سید ناصر و متولد افغانستان است. نمیداند متولد چه سالی است، ولی میگوید: « 80 سال دارم» اما از روی کارت اقامتش متوجه میشویم 82 سال سن دارد.او که گوشهایش به دلیل تصادف کمشنوا شده است، میگوید: «چند سال پیش به خانه پسرم میرفتم که تصادف کردم و سرم به زمین خورد و بعد از آن گوشهایم آسیب دید. باید خیلی بلند صحبت کنید تا صدایتان را بشنوم.»از خیریههای مختلف کارت دارد. کارتها و مدارک شناساییاش را در پاکتهای شیر و زیر فرش تنها اتاقش گذاشته است. لیف میبافد و دست از تلاش بر نمیدارد. لیفها را دانهای هزارتومان در روضهها میفروشد. از ایام قدیم و از همان زمان که به یاد دارد کار میکرده است. بیبی میگوید: «سبزی میکاشتم، سیب چینی میکردم، نان میپختم. یکبار هم برای زنان عراقی نان درست کردم.» میگوید: «اینجا در غریبی کار کردیم و به زحمت بچهها را بزرگ کردم.»خاطراتش پراکنده است و باید باتوجه به سنش آنها را دستهبندی کنیم و زیاد دنبال ترتیب زمانی نباشیم. 4پسر دارد که دوتا از آنها فوت کردند. 2فرزند فوت شدهاش 20سال قبل رد مرز شدند و به افغانستان برگشتند و دیگر تا زمان زنده بودنشان آنها را ندیده است. پسر دیگرش با دختر برادرش ازدواج کرده است و2 فرزند دارد و در بازار شلوغه گلشهر زندگی میکند. پسر دیگر هم 2سال در سوریه جنگیده و حالا به خانه برگشته است. در همین خانه زندگی میکند. او هم ازدواج کرده و 2دختر دارد و صبح تا شب سر کار است.از او میپرسم کی به ایران آمدی؟ میگوید: « شاه فرار کرده بود ولی هنوز پولهای زمان شاه جمع نشده بود که به ایران آمدیم. برادرم خدابیامرز حاج غلام ابراهیم سخی بود که سر آسیاب گلشهر روبهروی دکان حاج علی غفوری صندوقسازی داشت و چند تا شاگرد در ساخت صندوق به او کمک میکردند. برادرم سرطان گرفت هر چه دوا و درمان کردیم نتیجه نداشت. پسرش در حلوایی زندگی میکند. 5 پسر و 4دختر دارد.»خرج و مخارجش را با کمک خیریهها تأمین میکند. کرایه اتاقش ماهانه 150 هزار تومان است. 30هزار تومان هم پول برق و گاز مصرفیاش میشود. بیبی میگوید: «مادر نقی چند سال پیش به من گفت« چون سید هستی خیریه کمکت میکند» اول دوست نداشتم و خجالت میکشیدم و باید کارت میگرفتم تا زیر پوشش خیریه میشدم. توانستم کارت شناسایی بگیرم و بعد از آن چند خیریه به من کمک میکنند.»بی بی میگوید: « بیشتر از 37سال است که به گلشهر آمدیم و آن موقع گلشهر مثل الان نبود. زمینها خاکی با کلی گل و لای داشت. روبهروی مسجد امیرالمؤمنین(ع) دو قطعه زمین گرفتیم و همانجا کار میکردیم. بعد هم آن را فروختیم و یک نفر از من خواست پول را به او بدهم تا با آن در افغانستان کار کند و پول ایرانی برایمان بفرستد اما خیر نبیند پولها را برداشت و برد. بعد هم برادرم خدابیامرز خانه جور کرد و با هم زندگی میکردیم. تا او به دنیا بود با هم بودیم بعد از آن مجبور شدم اینجا تنها زندگی کنم.»
از افغانستان فرار میکند. بعد هم به کاشمر میآید خانه فامیلهای همسرش میماند و بعد به مشهد و گلشهر میآید. خاطرش هست که مادرش بعد از فوت امام خمینی (ره) چند شبانهروزی گریه میکند. همسرش در تصادف با ماشین در مزار شریف و در میدان بار میمیرد. بی بی میگوید: «همسرم مثل برادرهایم در مزارشریف مغازه داشت و سیب زمینی و پیاز میفروخت. پسر آخرم زمان فوت همسرم یک سال داشت.» خانه و زندگی بزرگی در مزار شریف و افغانستان داشتند. بی بی میگوید: « خانهها را ازبکها و قزلباشها گرفتند.»آرزویش این است، مزار شریف را ببیند. میگوید: « مزار شریف جانم بود.» عجیب این است که در گلشهر زندگی میکند و 2سال است نتوانسته به حرم علی بن موسی الرضا(ع) برود و یکی از آرزوهایش این است که تا زنده است بیشتر به حرم برود. از پا افتاده و کسی نیست تا او را به حرم امام رضا(ع) ببرد.