صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یادی از شهید مصطفی اکرمی | من در جبهه مسئولم، شما در پشت جبهه مسئولی

  • کد خبر: ۶۳۷۸۹
  • ۲۳ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۰:۲۹
بیستم دی ۱۳۴۰ ه.ش. در مشهد متولد شد. مادرش درباره تولد او می‌گوید «در خواب سیدی را دیدم که سیب قرمز خوش‌رنگی به من داد و گفت: این را نیکو نگه دار. بعد از این متوجه شدم مصطفی را حامله‌ام.» در مغازه برادرش کار می‌کرد و هم درس می‌خواند. دوره دبیرستان را هم در هنرستان شهید یوسفی گذراند. دانشگاه او، اما جبهه بود.
زهرا بیات | شهرآرانیوز - بیستم دی ۱۳۴۰ ه.ش. در مشهد متولد شد. مادرش درباره تولد او می‌گوید «در خواب سیدی را دیدم که سیب قرمز خوش‌رنگی به من داد و گفت: این را نیکو نگه دار. بعد از این متوجه شدم مصطفی را حامله‌ام.»
مصطفی از همان کودکی پر جنب و جوش و فعال بود. از سال ۱۳۴۷ وارد دبستان شهید صداقت، اردشیر بابکان سابق مشهد شد. به درس و مدرسه علاقه‌مند بود و تکالیف درسی‌اش را به وقت انجام می‌داد و قرآن را از نیز از مادرش می‌آموخت. در سال ۱۳۵۲ وارد مدرسه راهنمایی اسرار مشهد شد. در این زمان هم در مغازه برادرش کار می‌کرد و هم درس می‌خواند. دوره دبیرستان را هم در هنرستان شهید یوسفی گذراند. دانشگاه او، اما جبهه بود.


بلبل قاری

روز‌ها درس می‌خواند و شب‌ها به نگهبانی مشغول بود. نماز شبش ترک نمی‌شد و به نماز اول وقت اهمیت زیادی می‌داد. دعای کمیل و توسل و قرآن را هم با صوت زیبایی می‌خواند و به این دلیل به او لقب بلبل داده بودند. با اوج‌گیری انقلاب، بچه‌های محل را جمع می‌کرد و به راهپیمایی می‌برد و آنان را به شرکت در مجالس و سخنرانی تشویق می‌کرد. با پیروزی انقلاب ضمن گذراندن سال آخر دبیرستان در کمیته مرعشی به خدمت مشغول شد؛ سرگروه بچه‌های بسیج چند مسجد بود. هم مسئول پایگاه بسیج امام رضا (ع)، هم امام جواد (ع)، مسجد امام سجاد (ع) و پایگاه آب و برق بود.

محمد اکرمی، برادر شهید، در یادآوری آن روز‌ها می‌گوید «من مسئول پایگاه بودم. شب‌ها که او می‌آمد حتی یک نفر هم حاضر نبود به منزلش برود. اخلاق و رفتارش طوری بود که همه را جذب می‌کرد و تا صبح پا به پای او می‌ماندند؛ برای بچه‌ها دعا و قرآن می‌خواند و سخنرانی می‌کرد و احکام می‌گفت.»


مرد خط و خادم پشت جبهه

مصطفی خود را وقف انقلاب کرده بود. با شروع جنگ پس از گذراندن یک دوره آموزشی به منطقه سقز در کردستان اعزام شد. ابتدا به صورت نیروی بسیجی به جبهه اعزام و سپس عضو سپاه شد. هم‌رزمش می‌گوید: «خیلى مطالعه داشت و در همه حوزه‌ها اطّلاعات او کافى بود. در برابر مشکلات بسیار خونسرد عمل مى‏‌کرد و وقتى عصبانى می‌شد سوره «والعصر» مى‏‌خواند. آن‌قدر خوش‌‏برخورد بود که افراد بسیجى دوست داشتند اسمشان در گردان او نوشته شود.»

تا اوایل سال ۱۳۶۰ در کردستان بود، بعد از آن به مناطق جنوبی اعزام شد. در عملیات رمضان شرکت داشت و بر اثر اصابت گلوله به ناحیه کتف و سینه مجروح شد. ۱۲ روز در بیمارستان اهواز بستری بود، سپس برای ادامه مداوا به مشهد منتقل شد. ۴ ماه دست چپش بی‌حرکت بود. در این مدت که به علت ادامه معالجه مدتی نتوانست در جبهه حضور پیدا کند، در سپاه خدمت می‌کرد.


تا شهید نشدم، نمیرم

در همین زمان نیز طی مراسمی بسیار ساده با خانم فاطمه ازقدان ازدواج کرد. همسرش مى‏‌گوید: «در آبان ماه سال ۱۳۶۱ زندگى مشترکمان را آغاز کردیم. زندگى ما ساده بود، امّا سرشار از محبّت و صمیمیت. او داراى ایمان، اخلاق، متانت و ظاهرى پسندیده بود و نسبت به بیت‌المال حساسیت خاصى داشت. ﺑـﻪ ﻣـﺴﺎﺋﻞ ‫دنیوى ﻋﻼﻗﻪ ﻧﺪاﺷﺖ، بلکه آرزوى زیارت کرﺑﻼ، دیدار اﻣﺎم زﻣﺎن (ﻋﺞ) و ﺷﻬﺎدت را داﺷﺖ. در نامه‌ای به مادرش نوشت آن قدر در جبهه می‌مانم تا خود به مفهوم واقعى اِنّا للّه و انَّا الَیه راجِعوُن برسم؛ از خدا خواسته بود تا شهید نشده است نمیرد.»

متواضع و فروتن بود و از سمت‌هایش در جبهه به دیگران چیزی نمى‌گفت. همسرش را به اجراى فرایض مذهبى و پوشش اسلامى سفارش مى‌‏کرد و همواره به او می‌گفت: «من در جبهه مسئولم و تو در پشت جبهه.»


احوال‌پرس رزمنده‌ها

از هم‌رزمانش که بپرسید می‌گویند مصطفی در جبهه به همه سنگر‌ها سر می‌زد. از همه خبر می‌گرفت و به آن‌ها روحیه می‌داد و برای بچه‌ها آیات قرآن را ترجمه و تفسیر می‌کرد. هر کس در جبهه دچار مشکل و ناراحتی می‌شد او را نزد مصطفی اکرمی می‌بردند تا با کلام دلنشینش او را ارشاد کند. درباره جنگ معتقد بود که «درست است مشکلاتی را به بار آورده است، ولی در کل مردم ما را ساخت.»

در عملیات رمضان، محرم، فتح ‏المبین، والفجر مقدّماتى و والفجر یک حضور داشت. برادرش -محمد اکرمی-در این باره می‌گوید: «در سال ۱۳۶۰، به اتّفاق در جبهه بودیم. من در منطقه چزّابه با تلاش زیاد به ملاقات او رفتم، امّا تا آن زمان نمی‌دانستم چه سمتى دارد. او آن‌قدر با نیروهاى تحت امرش برادرانه رفتار مى‏‌کرد که هرکس وارد می‌شد متوجّه نمی‌شد که او فرمانده است.

هم‌رزمش - آقاى هادى کفشکنان - درباره او مى‏‌گوید: «انگیزه‌اش از آمدن به جبهه، خدمت به اسلام و مملکت بود. خود را سرباز ولایت می‌دانست و اسلام را در قالب ولایت مى‌‏دید.»


این بار با جعبه برمی‌گردم!

یکی از دوستان دوران نوجوانی‌اش هر زمان که مصطفی از جبهه برمی‌گشت، پیشانی او را می‌بوسید. بار آخر که مصطفی از جبهه آمده بود، اجازه نداد دوستش این‌کار را بکند. گفت: بعد از شهادتم پیشانی‌ام را ببوس. در همان مرخصی وقتی دایی کوچکش پرسید «مصطفی دوباره برمی‌گردی؟» جواب داد که «من این بار با جعبه برمی‌گردم.» این‌گونه بود که مصطفی اکرمی در ۲۳ فروردین ۱۳۶۲ در منطقه شرهانی در عملیات والفجر یک، در حالی که فرماندهی گردان یدا... از تیپ جواد الائمه (ع) را بر عهده داشت، به شهادت رسید. او را در بهشت رضا (ع) در کنار دیگر هم‌رزمانش به خاک سپردند و ۴ ماه بعد تنها فرزندش به دنیا آمد تا زنده‌دار نام بزرگ او باشد؛ او هم نامش مصطفی است.
 


منابع: پرونده شهید در بنیاد شهید و کتاب «فرهنگ جاودانه‌های تاریخ، زندگی‌نامه فرماندهان شهید خراسان»
نوشته سید سعید موسوی
نشر شاهد، تهران- ۱۳۸۶



خجالت می‌کشم بگویم شهیدم

اکنون که قرار است مرگ مرا دریابد پس چه نیکو است که خود با بصیرت کامل مرگ سرخ را که زیباترین مرگ‌هاست در بغل گیرم.

خدایا، خود می‌دانی که من خجالت می‌کشم بگویم شهیدم، اما عاجزانه می‌خواهم تا شهید نشدم مرا نبری.
 


بخشی از وصیت‌نامه شهید
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.