زهرا بیات | شهرآرانیوز - حمیدرضا شریفالحسینی در ۱۲ دی ۱۳۳۵ در مشهد متولد شد. ۴ سال اول دوران ابتدایی را در دبستانهای شیخالرئیس، نهمآبان و خطاطان گذراند و ۲ سال پنجم و ششم را هم تحت معلمی و مدیریت پدرش سپری کرد. شروع دوران متوسطه برای او با فعالیتهای مذهبی، اعتقادی و انسانی همراه شد.
همگام با اولین کلاس دبیرستان اﺑﻦﻳﻤﻴﻦ، کمکهای آموزشی و انسانی خود را به بچههای بیسرپرست مشهد در مؤسسه محبانالرضا (ع) آغاز کرد، کمکهایی که تا پایان زندگیاش ادامه داشت. اینگونه است که اولین روز عید، جمعهها و حتی کوچکترین فرصتش را با کودکان بیسرپرست میگذراند و آنها را بهترین دوست خود میدانست. ضمن اینکه ﺑﻪ ﺟﺬاﻣﻰﻫﺎ ﻗﺮآن ﻳﺎد ﻣﻰداد و پای ثابت بیشتر فعالیتهای خیرخواهانه بود، از جمله ﺑﺮﮔﺰارى ﺟﺸﻦ ازدواج مددجویان ﻣؤﺳﺴﻪ اﻧﺼﺎرالحجه (ﻋﺞ).
ﻫﻤﮕﺎم ﺑﺎ ﻛﺎر در داروﺧﺎﻧﻪ، در سال ۱۳۵۴، ششمین سال دبیرستان را در دبیرستان ﺣﻜﻤﺖ با موفقیت گذراند و در کنکور شرکت کرد، هم در دانشکده مهندسی و هم در کنکور اعزام به خارج قبول شد، اما ماندن در ایران را به رفتن ترجیح داد. وارد دانشکده مهندسی مشهد شد و پس از ۳ سال تحصیل در رشته راهوساختمان، در سال ۱۳۵۷ برای کارورزی همراه تعدادی از دوستانش به ارومیه و مهاباد رفت. این روزها مصادف است با روزهای اوجگیری خیزشهای مردمی، همین بود که کارآموزی را رها کرد و به مشهد بازگشت. همکاری گستردهای را با انجمن اسلامی دانشکده مهندسی شروع کرد، منسجمسازی دانشجویان، چاپ اعلامیههای امام (ره)، شعارنویسی در نیمههای شب و شرکت در راهپیماییها.
حلقه پیوند حوزه و دانشگاه
درواقع در ﺳﺎلﻫﺎى ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷، ﻛﻪ ارﺗﺒﺎط ﻧﺰدﻳﻜﻰ ﺑﻴﻦ روﺣﺎﻧﻴﻮن و داﻧﺸﺠﻮﻳﺎن ﺑرقرار شد، او از ﺟﻤﻠﻪ ﻛﺴﺎﻧﻰ بود ﻛﻪ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﻧﻬﺎدﻳﻨﻪﺷﺪن ارﺗﺒﺎط ﺣﻮزه و داﻧﺸﮕﺎه را در اﻧﺠﻤﻦ اﺳﻼﻣﻰ داﻧﺸﮕﺎه فراهم کرد. ﺑﺎ ﭘﻴﺮوزى اﻧﻘﻼب و ﺷﺮوع اﻧﻘﻼب ﻓﺮﻫﻨﮕﻰ، در ﮔﺮوه ﭘﺎکسازی عهدهدار مسئولیت ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺑﺮ روى اﺷﺨﺎص شد و در اواﺧﺮ۱۳۵۹ به ﺟﻬﺎد داﻧﺸﮕﺎﻫﻰ پیوست، ﻛﺎر او در ﺟﻬﺎد داﻧﺸﮕﺎﻫﻰ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﻛﻤﻴﺘﻪ ﻋﻤﺮان بود، اما بهعنوان ﻧﻤﺎﻳﻨﺪه دانشجویان در ﻫﺴﺘﻪ آﻣﻮزﺷﻰ نیز اﻧﺘﺨﺎب شد. ﺳﭙﺲ به ﻋﻀﻮیت ﻫﻴئت ﺑﺎزرﺳﻰ ﺑﺎﻧک ﺳﭙﻪ در آمد و ﺑﻌﺪ از پایان درﺳﺶ در ۱۵ﺷﻬﺮﻳﻮر ۱۳۶۱ ﺑﻪﻃﻮر رﺳﻤﻰ ﺑﻪ اﺳﺘﺨﺪام ﺳﭙﺎه در آمد و در ﺳﺎزﻣﺎن زﻣﻴﻦ ﺷﻬﺮى ﻣشغول خدمت شد.
شیمیایی گمنام
در ۳۰ﻓﺮوردﻳﻦ۱۳۶۲ ﺑﻪدﻧﺒﺎل پایان ﻣﺄﻣﻮرﻳﺖ در اداره ﺷﻬﺮى ﺑﻪ دﻓﺘﺮ ﻣﻬﻨﺪﺳﻰﺳﭙﺎه ﭘﺎﺳﺪاران رفت تا برای پایگاهها و ادارات سپاه در شهرستانهای استان خراسان زمین تهیه کند. ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ ﺧﻄﻴﺐزاده، همرزم ﺷﻬﻴﺪ، ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: در ﻳﻜﻰ از ﻣﺄﻣﻮرﻳﺖها در ﺷﻤﺎل ﺧﺮاﺳﺎن، ﺑﻌﺪ از اﻧﺠﺎم ﻛﺎر روزاﻧﻪ، در آﺳﺎﻳﺸﮕﺎه ﻣﺸﻐﻮل اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﺑﻮدﻳﻢ و اﺧﺒﺎر را از ﻃﺮﻳﻖ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮن پیگیری ﻣﻰﻛﺮدﻳﻢ. اﻳﺎﻣﻰ ﺑﻮد ﻛﻪ رزﻣﻨﺪﮔﺎن اﺳﻼم در ﻳک اﻋﺰام ﮔﺴﺘﺮده ﺳﺮاﺳﺮى، با ﻋﻨﻮان ﺳﭙﺎﻫﻴﺎن ﺣﻀﺮتﻣﺤﻤﺪ (ص) ﻋﺎزم ﺟﺒﻬﻪﻫﺎى ﺣﻖ ﻋﻠﻴﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﺑﻮدﻧﺪ.
ﺑﺎ ﻧﮕﺎه ﺣﺴﺮتآﻣﻴﺰ و ﭼﺸﻢﻫﺎى اﺷکآﻟﻮد اﻳﻦ ﺻﺤﻨﻪﻫﺎ را ﻧﮕﺎه ﻣﻰﻛﺮد. ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ گفت: ﻛﺎش ﻣﺎ ﻫﻢ ﺳﻌﺎدت اﻋﺰام ﺑﺎ اﻳﻦ ﻋﺰﻳﺰان را داﺷﺘﻴﻢ و ﺧﻮدﻣﺎن را ﺑﺎ اﻳﻦ ﻛﺎرﻫﺎى ﺟﺎرى ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ ﺳﺮﮔﺮم ﻧﻤﻰﻛﺮدﻳﻢ. ﺑﻌﺪ از ﮔﺬﺷﺖ ﻳک ﻫﻔﺘﻪ ﻳﺎ ۱۰ روز از اﻳﻦ ﺟﺮﻳﺎن، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺷﻜﻠﻰ ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﻣﺴﺌﻮﻻن را ﮔﺮﻓﺖ و ﻋﺎزم ﺟﺒﻬﻪ ﺷﺪ. نخستین حضورش برای احداث پلی ۱۳۸۲ متری بود از ﻫﻮراﻟﻬﻮﻳﺰه ﺑﻪ ﺟﺰﻳﺮه ﻣﺠﻨﻮن.
با وجود ﺑﻤﺒﺎرانﻫﺎى زﻳﺎد، ﻛﻪ ﺗﻌﺪادى از آنﻫﺎ ﺷﻴﻤﻴﺎﻳﻰ است، اﻳﻦ ﭘﻞ در ۲۰ روز ﺳﺎﺧﺘﻪ میﺷود. چندی بعد در ﺣﻤﻠﻪ ﻓﺎو، ﻛﻪ ﭘﻞ ﺧﻴﺒﺮ را ﻣﻰﺳﺎزند، ﺑﺎ ﭼﻨﺪﺗﻦ دﻳﮕﺮ از ﻣﻬﻨﺪسان با ﺑﻤﺐ ﺷﻴﻤﻴﺎﻳﻰ، ﺷﻴﻤﻴﺎﻳﻰ میﺷود.
ﺳﻮﺳﻦ ﻛﺎﺷﺎﻧﻰﻓﺮ، ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﻴﺪ، ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻣﻦ از ﺷﻴﻤﻴﺎﻳﻰﺷﺪن اﻳﺸﺎن اﻃﻼﻋﻰ ﻧﺪاﺷﺘﻢ، ﭼﻮن ﭼﻴﺰى ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮد و ﻓﻘﻂ ﺷﺐﻫﺎ ﺑﺴﻴﺎر ﺳﺮﻓﻪ ﻣﻰﻛﺮد. روزی ﻓﺮزﻧﺪم را ﺑﻪ ﭘﺰﺷک ﺑﺮدم و ﻗﻀﻴﻪ ایشان را هم را ﺑﺎ دﻛﺘﺮ در ﻣﻴﺎن ﮔﺬاﺷﺘﻢ، دﻛﺘﺮ اﺣﺘﻤﺎل ﺷﻴﻤﻴﺎﻳﻰﺷﺪن را ﻣﻰداد. بعد از خودش پرسیدم آﻳﺎ ﺷﻤﺎ ﺷﻴﻤﻴﺎﻳﻰ ﺷﺪهای؟ ﺧﻨﺪﻳﺪ و گفت: در ﺟﺒﻬﻪ رزﻣﻨﺪهاى ﻣﺎﺳک ﻧﺪاﺷﺖ، ﻣﺎﺳﻜﻢ را ﺑﻪ او دادم و ﺧﻮدم ﻟﺒﺎﺳﻢ را ﺧﻴﺲ ﻛﺮدم و دور دﻫﺎﻧﻢ ﭘﻴﭽﻴﺪم، وﻟﻰ اﺛﺮى ﻧﺪاﺷﺖ.
سنگرساز جبههها
در این سال او در ﺟﺒﻬﻪ ﻛﺎرﻫﺎى زﻳﺎدى اﻧﺠﺎم داد، از ﺟﻤﻠﻪ ﺧﺒﺮﮔﻴﺮى و ﺗﻨﻈﻴﻢ ﻛﺎرﻫﺎى ﺳﺎزﻧﺪﮔﻰ ﻗﺮارﮔﺎه ﻛﺮﺑﻼ، اردوﮔﺎه ﻣﻨﻄﻘﻪ۱۰ ﺳﻮﺳﻨﮕﺮد، ﺳﭙﺎه ﺷﻮش، ﭘﺎدﮔﺎن ۳۵ ﻛﺮﺑﻼ، ﺗﻴﭗ۲۱ اﻣﺎمرﺿﺎ (ع)، ﻟﺸﻜﺮﻫﺎى ۵ ﻧﺼﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺳﻰﺣﻤﺰه، ﺗﻴﭗ۹۲ زرﻫﻰ، ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﻰ ﺑﺎ ﻗﺮارﮔﺎه ﺧﺎﺗﻢاﻻﻧﺒﻴﺎ (ص)، ﻛﻪ دﻓﺘﺮ ﻣﻬﻨﺪﺳﻰ اﻳﻦ ﻗﺮارﮔﺎه زﻳﺮ ﻧﻈﺮ اﻳﺸﺎن ﻛﺎر ﻣﻰﻛﺮد، ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻳک ﻣﺤﻞ ﺑﺮاى ﻗﺮارﮔﺎه ﻣﻬﻨﺪﺳﻰ ﺳﻠﻤﺎن و ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺖ اﻳﻦ ﻗﺮارﮔﺎه، ﻫﻤﺎﻫﻨﮓﻛﺮدن ﻛﺎرﻫﺎى ﻣﻬﻨﺪﺳﻰ ﺗﻴﭗ وﻳﮋه ﺷﻬﺪا و ﺗﻨﻈﻴﻢ ﻛﺎرﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﻤﻮد ﻛﺎوه و ﺗﻬﻴﻪ ﺗﺪارﻛﺎت اﻳﻦ ﺗﻴﭗ ﺑﺮاى ﺷﺮوع ﻋﻤﻠﻴات، ﺳﺮﻛﺸﻰ از ﻧﻴﺮوﻫﺎى آﻣﻮزﺷﻰ و ﺗﺨﺮﻳﺐ ﻗﺮارﮔﺎه، ﺳﺮﻛﺸﻰ از ﻛﺎر ﺳﺎﺧﺖ ﺟﺎده ﺷﻬﻴﺪ ﻛﺎﺷﻰﭘﻮر، ﻛﻪ اﻳﻦ ﺟﺎده ﺑﺎ ﻫﻤﻜﺎرى اﻳﺸﺎن ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ، ﺗﻬﻴﻪ ﭼﻨﺪ ﻛﻤﺮﺷﻜﻦ و ﻛﻤﭙﺮﺳﻰ ﺑﺮاى ﻧﻴﺮوى ﻣﻬﻨﺪﺳﻰ، ﺷﺮﻛﺖ در ﺟﻠﺴﺎت ﻣﺸﺘﺮک ﺳﭙﺎه و ارﺗﺶ در ﻗﺮارﮔﺎه ﺧﺎﺗﻢاﻻﻧﺒﻴﺎ (ص)، راهاﻧﺪازى ﺟﻠﺴﺎت ﭘﻰدرﭘﻰ ﺑﺎ ﻣﺴﺌﻮلان ﻗﺮارﮔﺎه ﻧﺠﻒ درباره راهﻫﺎ و ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻣﺴﺌﻮل ﺑﺮاى ﻗﺴﻤﺖﻫﺎى ﻣﺨﺘﻠﻒ واﺣﺪ ﻣﻬﻨﺪﺳﻰ در ﺟﺒﻬﻪﻫﺎ.
ضمن اینکه ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻣﻴﻤک، ﻋﺎﺷﻮرا و ﺑﺪر اﻧﺠﺎم میﺷود، ﺗﻬﻴﻪ ﺗﺪارﻛﺎت، آﻣﺎدهﺳﺎزى راهﻫﺎ و ﺗﻨﻈﻴﻢ و ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻛﺎر ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺮوﻫﺎى واﺣﺪ ﻣﻬﻨﺪﺳﻰ برعهده اوست. ﺳﺎﺧﺘﻦﺳﻨﮕﺮﻫﺎ، ﭘﻞﻫﺎ، ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎنﻫﺎ، راهﻫﺎ و ﻛﺎﻧﺎلﻫﺎى ﺳﺎﺧﺘﻪﺷﺪه ﺑﺴﻴﺎرى به دست او، ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺠﺎت ﺟﺎن ارزﺷﻤﻨﺪ رزﻣﻨﺪﮔﺎن در ﺟﺮﻳﺎن ﻋﻤﻠﻴﺎتﻫﺎی زیادی میشود. مثل ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎنﻫﺎى ﺑﺘﻨﻰ، ﺗﻬﻴﻪ ﻧﻘﺸﻪ و ﺳﺎﺧﺖ ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎنﻫﺎى ﺻﺤﺮاﻳﻰ ﺳﻮﻣﺎر و ﭘﻞ ﺑﺮاى ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺑﺪر، ﻛﻪ در ﺳﺎل۱۳۶۳ ﺑﻬﺮهﺑﺮدارى شد، ﺑﻪﺗﻤﺎﻣﻰ ﻣﺪﻳﻮن ﺗﻼش ﺷﺒﺎﻧﻪروزى اﻳﻦ رزﻣﻨﺪه اﻳﺜﺎرﮔﺮ و ﻓﺪاﻛﺎر اﺳﺖ.
جبهه به جای وزارت خانه
در دوﻣﻴﻦ روز از ﻋﻤﻠﻴﺎت ﭘﻴﺮوزﻣﻨﺪاﻧﻪ ﺑﺪر، واﺣﺪ ﻣﻬﻨﺪﺳﻰ زیر نظر او اﻗﺪام ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺖ ۴ﺟﺎده در ﻣﻨﺎﻃﻖ آزادﺷﺪه میکند ﻛﻪ ﺗﺎ اﻳﻦ ﺟﺎدهﻫﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ میشود و صبح بقیه عملیات اداﻣﻪ مییابد، اراده، ازﺧﻮدﮔﺬﺷﺘﮕﻰ، ﻓﺪاﻛﺎرى، اﻳﺜﺎر و اﺑﺘﻜﺎر او ﻫﻤﮕﺎن را ﺑﻪ ﺗﻌﺠﺐ واﻣﻰداﺷﺖ و در ﺗﻤﺎم ﻣﺪت ﻋﻤﻠﻴﺎت در ﺟﻠﻮﺗﺮﻳﻦ ﺧﻂ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ ﺳﺎﺧﺖ ﺟﺎدهﻫﺎ ﭘﻴﺶ ﻣﻰرفت. دوستانش روایت میکنند که گاهی آنﻗﺪر ﺟﻠﻮ میرفته ﻛﻪ ﺑﺎ ﻋﺮاﻗﻰﻫﺎ روﺑﻪرو ﻣﻰشده و ﺑﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ اﺳﻴﺮ ﺑﻪ ﻣﻘﺮ ﺑﺎزﻣﻰگشته است.
در آذرﻣﺎه ۱۳۶۴ ﺑﻪ او ﭘﻴﺸﻨﻬﺎد ﻣﻰﺷﻮد ﻛﻪ ﻣﻌﺎوﻧﺖ اﻣﻼک را در وزارت ﻣﺮﺑﻮﻃﻪ ﺑﭙﺬﻳﺮد و ﺣﺘﻰ ﺗﺴﻬﻴﻼت ﻻزم ﺑﺮاى اﻧﺘﻘﺎلش ﺑﻪ ﺗﻬﺮان ﻧﻴﺰ اﻧﺠﺎم میشود، اﻣﺎ ﭼﻮن ﻣﻰﺧﻮاهد ﻛﺎرش ﻓﻘﻂ درزمینه ﺟﺒﻬﻪ و ﻧﺠﺎت ﺟﺎن رزﻣﻨﺪﮔﺎن ﺑﺎﺷﺪ، نمیپذیرد. در همین سال او ﺑﺮاى ﺷﺮﻛﺖ در ﻋﻤﻠﻴﺎتﻫﺎى ﻇﻔﺮ یک، ﻇﻔﺮ۲، ﻗﺪس، واﻟﻔﺠﺮ۸ و واﻟﻔﺠﺮ۹ ﺑﻪﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ میرﺳﺎﻧد
اول ﻣﺮدادﻣﺎه ۱۳۶۵ نیز ﺑﻪﻃﻮر رﺳﻤﻰ ﻣﺴﺌﻮلیت ﻧﻈﺎرت دﻓﺘﺮ ﻣﻬﻨﺪﺳﻰ و ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﻌﺎوﻧﺖ دﻓﺘﺮ ﻣﻬﻨﺪﺳﻰ وزارت ﺟﻨﮓ ﺳﭙﺎه ﭘﺎﺳﺪاران در اﺳﺘﺎن ﺧﺮاﺳﺎن را قبول میکند. ﺳﺎﺧﺘﻦ ﭘﺎدﮔﺎن ﻗﺪس، ﺳﺎﺧﺘﻦ و ﺳﺮﻛﺸﻰ از اردوﮔﺎه اﻣﺎمرﺿﺎ (ع) و ﭘﺎدﮔﺎن و اﻧﺒﺎر وﻛﻴﻞآﺑﺎد و زﻣﻴﻦ ﭼﺸﻤﻪﮔﻴﻼس را در راﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺘﺶ اﻧﺠﺎم ﻣﻰدهد.. .
او همچنین مبدع ﻃﺮح ﺻﺮﻓﻪﺟﻮﻳﻰ است، ﻃﺮحی که ﺑﺮاى اﺟﺮا ﺑﻪ ﻫﻴئت دوﻟﺖ نیز واﮔﺬار شد و ﺑﺴﻴﺎر از ﺳﺮﻣﺎﻳﻪهای دوﻟﺖ در کشور ﺻﺮﻓﻪﺟﻮﻳﻰ کرد.
ﺣﻤﻴﺪرﺿﺎ ﺷﺮﻳﻒاﻟﺤﺴﻴﻨﻰ درنهایت در ۲۱ دى ۱۳۶۵ در ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻛﺮﺑﻼى ۵ ﺑﺮ اﺛﺮ اﺻﺎﺑﺖ ﺗﺮﻛﺶ، ﺑﻪ دﻋﻮت ﺣﻖ ﻟﺒﻴک گفت و ﭘﻴﻜﺮش در ﺑﻬﺸﺖرﺿﺎ (ع) در ﻣﺸﻬﺪ ﺑﻪ ﺧﺎک ﺳﭙﺮده شد.
***
ﺷﻬﻴﺪ حمیدرضا شریفالحسینی در دیماه ۱۳۵۸ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻮﺳﻦ ﻛﺎﺷﺎﻧﻰﻓﺮ ازدواج کرد که ثمره آن ۲ پسر بهنامهای محمد و میلاد است. میلاد بعد از شهادت پدر به دنیا میآید. این شهید در وﺻﻴﺖﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮد ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: «ﭘﺪروﻣﺎدر ﻋﺰﻳﺰم، ﻗﺮارﮔﺮﻓﺘﻦ در ﺻﺮاط ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ را ﻋﻤﺪه ﺗﻼش ﺷﻤﺎ و داﻣﻦ ﭘﺮﻣﻬﺮﺗﺎن ﻣﻰداﻧﻢ. از ﺑﺎﺑﺖ زﺣﻤﺎﺗﻰ ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﻢ ﻛﺸﻴﺪهاﻳﺪ ﺗﺸﻜﺮ ﻣﻰﻛﻨﻢ و اﻣﻴﺪوارم ﻣﺮا ﻋﻔﻮ کنید. ﻫﻤﺴﺮم، از اﻳﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ در اﻣﺘﺤﺎن ﺳﺨﺘﻰ ﻫﺴﺘﻰ ﻛﻪ ﺻﺒﺮ، ﻣﻘﺎوﻣﺖ، اﻋﺘﻘﺎد ﻛﺎﻣﻞ ﺑﻪ ﺧﺪا، ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ (ص)، اﻣﺎﻣﺎن (ع) و ﺧﻤﻴﻨﻰﻛﺒﻴﺮ ﻣﻰﺗﻮاﻧﺪ ﺗﻮ را ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﻳﻦ ﻫﺪاﻳﺖ ﻛﻨﺪ.
ﭘﺴﺮم، ﻣﺤﻤﺪ، ﺑﻰﻋﻠﺖ ﻧﺎم ﺗﻮ را ﻣﺤﻤﺪ اﻧﺘﺨﺎب ﻧﻜﺮدهام، ﺗﻮ اﻫﺪاﻳﻰ ﻫﺴﺘﻰ. اﻣﻴﺪوارم در راه اﺳﻼم آنﻗﺪر ﻓﺪاﻛﺎرى ﻛﻨﻰ ﻛﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ (ص) از ﺗﻮ ﺧﺸﻨﻮد ﺷﻮد ﻛﻪ رﺿﺎﻳﺖ او رﺿﺎﻳﺖ ﺧﺪاﺳﺖ. ﺧﻮاﻫﺮان ﻋﺰﻳﺰم، در ﺗﺮﺑﻴﺖ ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺘﺎن ﻫﺮﭼﻪ ﻣﻰﺗﻮاﻧﻴﺪ ﺗﻼش ﻛﻨﻴﺪ، ﭼﻮن آنﻫﺎ ﻣﺎدران و ﭘﺪران ﻓﺮداى ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ.» او پیشتر هم در نامهای به ﻓﺮزﻧﺪ ﺑﺰرﮔﺶ، ﻣﺤﻤﺪ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد: «ﻣﺤﻤﺪ، ﭘﺴﺮم، دﻟﻢ ﻣﻰﺧﻮاﻫﺪ وارث اﺳﻤﺖ ﺑﺎﺷﻰ. ﻣﻦ اﺳﻢ ﺗﻮ را ﺑﺪون ﻣﺴﻤﺎ ﻧﮕﺬاﺷﺘﻢ. ﻣﺤﻤﺪ، اﻳﻦ اﺳﻢ ﺧﻴﻠﻰ ارزش دارد. ﻃﻮرى ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺧﺪاﻳﻰﻧﻜﺮده اﺳﻢ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻼف ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ.»
خیر بینشان
حسین شریفالحسینی، پدر شهید
حمیدرضا ۱۰سال در خیریه انصارالحجه (ع) خدمت میکرد و باتوجهبه اینکه مسئولیت اداری داشت، شبها با لباس مبدل از مستضعفان سرکشی میکرد. یک روز بعد از شهادتش مسئول خیریه انصارالحجه (ع) به منزل ما آمد، خیلی ناراحت بود و گریه میکرد. از ایشان پرسیدم: «شما هم که پسرتان شهید شده است، چرا اینقدر ناراحت شدید؟» گفت: «شهید همیشه به خیریه میآمد و از ما میخواست که هر کاری هست به ایشان بدهیم تا انجام دهد. آن زمان نمیدانستیم ایشان فرمانده است و هر کاری که به او محول میکردیم انجام میداد، جارو میکرد، کارهای آذوقهرسانی و... انجام میداد. کارهایی انجام میداد که در شأن ایشان نبود، ولی بههیچوجه خودش را معرفی نکرد که معاون دفتر مهندسی سپاه است. او در عمل امربهمعروف و نهیازمنکر میکرد که درسی بزرگ بود.»
یک دانه یکدانه!
طاهره شعرباف نوروزی، مادر شهید
هرگاه به او میگفتم: «رضا من یک دانه پسر دارم.» همیشه شهید کاوه را مثال میزد و میگفت: «ایشان یک دانه بچه داشتند و یکدانه پسر هم بودند» و ادامه میداد که: «حالا من یک نفر را اسم میبرم، ولی خیلی افراد هستند که میشناسم و تکپسر هستند و مثل من میروند و نمیآیند. شما اینقدر به من نگویید که شما یکدانه پسر هستی و به جبهه نرو؟»
به شوخی میگفتم: «بسیار خب! اگر شما به جبهه نروی، من پدرت را میفرستم.»
میگفت: «نمازی که من میخوانم، پدرم هم باید بخواند. عبادت پدرم به من ربطی ندارد، هرکسی مسئول رفتار و اعمال خودش است. پدرم هم باید برود، من هم باید بروم.»
بالأخره هرطور بود من را قانع میکرد به جبهه برود.
نصیحت با اعمال
سوسن کاشانیفر، همسر شهید
صبح روز تحویل سال به خانه آمد و گفت: «خانم! من مأموریت دارم. اگر میخواهید با محمد همراهم بیایید.» گفتم: «چقدر خوب. پنجشش روز به تهران میرویم. شما به اداره بروید و ما در خانه میمانیم.» صبح که حرکت کردیم یک سرباز دنبال ما به راهآهن آمده بود. سرباز با ترس به رضا گفت: «ببخشید من را جریمه کردند.»
فهمیدیم خودرو را دوبل پارک کرده است، رضا گفت: «قبض جریمه را به من بدهید.» قبض را گرفت و رو به سرباز ادامه داد: «موردی نیست. ناراحت نباشید.» یادم هست بانکها در تهران چند روز تعطیل بود، اما روز سوم گفت: «میخواهم به بانک بروم.» گفتم: «چرا میخواهید این قبض را پرداخت کنید؟» گفت: «الان سرباز دنبال من و شما آمده بود. خدا را خوش نمیآید این قبض جریمه را به او بدهم تا پرداخت کند.»
گفتم: «خب! خودش دوبل پارک کرده بود.» در جوابم گفت: «آن سرباز باید از خرجش بزند تا این پول را بدهد.» دوباره گفتم: «با تاکسی میرفتیم؟» گفت: «مقداری مدارک از سپاه همراهم بود که نباید تنها میرفتیم.»
با شنیدن این حرف دیگر چیزی نگفتم. هرکس دیگری بهجای رضا بود، میگفت اینجا محل پارککردن نبود و کاری به پرداخت قبض نداشت، ولی او گفت: «همین کار من از صدتا نصیحت برای آن سرباز بهتر است.»
رضا بدون اینکه به دیگران حرفی بزند، برای آنها کارهایی انجام میداد که از صدتا نصیحت بهتر بود.
برای چه انقلاب کردیم؟
معصومه شریفالحسینی، خواهر شهید
خواهرم که تازه ازدواج کرده و معلم بود، به یکی از روستاهای دوردست سبزوار بهنام خوشاب منتقل شد که بسیار بدمسیر بود. خواهرم باید تمام هفته آنجا میماند و فقط پنجشنبه و جمعه فرصت داشت به مشهد بیاید. آن روستا آنقدر دورافتاده بود که در طول هفته نمیتوانستیم از خواهرم خبر بگیریم، چون تلفن نداشت.
رضا آنموقع در مسکن و شهرسازی کار میکرد و باتوجهبه وضعیت شغلیاش میتوانست برای انتقال خواهرم کاری انجام دهد.
مادرم خیلی اصرار داشت خواهرم به مشهد منتقل شود. برای همین به رضا که آن زمان دوست و آشنای زیادی داشت و میتوانست راحت او را به مشهد منتقل کند، گفت: «اگر میتوانی خواهرت را به یک جای نزدیکتر منتقل کن. هر دفعه که میرود و میآید، خیلی نگران میشوم!»
هرچه مادرم اصرار کرد رضا در این راه قدمی بردارد، قبول نکرد. میگفت: «اگر من خواهرم را به اینجا بیاورم چه کسی باید بهجای او برود؟»
برادرم بههیچوجه راضی نشد که دراینزمینه کاری انجام دهد، ولی تمام سعی خودش را میکرد که با وجود خستگی زیاد در وسط هفته، یکیدو بار به خواهرم سر بزند. حمیدرضا تا مدتها برای خبرگیری به خوشاب میرفت و برای خواهرم وسایل مورد نیازش را میبرد. حتی صبحها که میخواست برود، او را تا پایانه میرساند، ولی خواهرم را حتی یک روستا هم نزدیکتر نیاورد! میگفت: «ما برای چه انقلاب کردیم؟ برای اینکه این پارتیبازیها و بیعدالتیها از بین برود. اگر قرار باشد باعث کاری باشیم که خودمان ادعا میکنیم نادرست است، باز همان مسائل قبل پیش میآید.»