صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

کمی آغوش برای کبوتران سپید

طلا در مس

  • کد خبر: ۶۶۷۷۸
  • ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۲:۴۱
امید مافی  - روزنامه نگار
پیام می‌دهید؛ با عشق. آرزو می‌کنید با کسی که دوستش دارید، وسط عرصات کرونا سراسر جهان را قدم بزنید. چه فرقی می‌کند مرگ از نمای دور سراغتان را بگیرد یا از نمای نزدیک، مهم این است که باران بیاید. دنیا را مه بردارد و شما بی اسب و بی چتر و بی ماسک با کسی که دوستش دارید، طولانی‌ترین پیاده روی جهان را گز کنید و دلیلی برای زندگی در این روز‌ها که نفس کشیدن هم حوصله می‌خواهد، پیدا کنید.

پیام می‌دهید. تمام بافت‌های بدنتان از فرط دلشوره می‌تپد. زیر پوستتان قیامتی است. یک حس غریب گلبهی دور مرد بودنتان می‌تند. زیر لب می‌گویید نفرین به این همه سال و ماه که بی تو گذشت! در پوست خودتان نمی‌گنجید و دارید دنبال پوست اضافی می‌گردید. ضرباهنگ ناموزون باد می‌پیچد میان پوچی لحظه هایتان.
پیام می‌دهید، اما نه تیک آبی می‌خورد و نه جوابی می‌رسد که دستکم، حکم پاشویه را برای جسم تب آلودتان داشته باشد. آن کسی که برایش بی دلیل و ناگهان تب کرده اید، آن طرف آنلاین است، اما انگار نه شما را می‌بیند و نه می‌شنود. پلک نمی‌زنید. نفس هم نمی‌کشید. لعنت می‌کنید. نفرین می‌کنید. بخت ناکوک خود را به یک پیام جگری رنگ گره می‌زنید، اما آن طرف کسی که آنلاین است، نه سین می‌کند و نه جواب می‌دهد و نه شانه‌ای بر سر ژولیده رفاقت می‌کشد.

زندگی گاه این گونه است. در اوج خوش باشی احساس می‌کنید جگرتان دارد می‌سوزد و دلتان مدام چنگ می‌خورد. بعد تازه به تنهایی خود پی می‌برید و با مردمک‌های پرکلاغی تان در دامن ژنده سرنوشت، اشک می‌ریزید. ضجه می‌زنید. با مویه می‌آمیزید و در کنار تمام راه‌ها و بیراهه‌ها دنبال خنک‌ترین سایبان می‌گردید؛ سایبانی که گاهی به شکل مرگ درمی آید، به شکل سدر و کافور، به شکل خاک سردی که دور خود پیچیده اید.

از تیک آبی خبری نیست. تلفن هم زنگ نمی‌خورد.‌ای لعنت به هرچه تماس است که می‌تواند قدی را خم کند، شانه‌ای را بشکند و سینه‌ای را آکنده از بغض کند!
تنهای تنهای تنها در خیابانی به بلندای یک آه، قدم می‌زنید. به پیام سین نشده و رگ‌های برزمین چکیده عشق فکر می‌کنید.
ناگهان سرتان را بالا می‌گیرید و چشمتان به گنبد طلایی می‌افتد. به چند کبوتر که امشب، مست‌تر از تمام شب‌ها بال بال می‌زنند. انگار دلخواه‌ترین ناخواسته دنیا وجودتان را لبریز از شوقی غریب کرده است. بغض می‌کنید و بی هوا برای کبوتران کمی آغوش می‌ریزید. دیگر تنها نیستید. یک نفر دارد در دوردست می‌خواند:‌ای حرمت ملجأ درماندگان...
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.