شنبه| وقت نماز ظهر و عصر، سر راه به مسجدی میروم که نزدیک محل جلسه بعدی است. بین ۲ نماز اعلام میکنند که قرار است برای نیازمندان محل پول جمع کنند. این شیوه قدیمی را پیش از این بارها دیده ام، اما این بار پیرمردی که دارد بین صفهای نماز پول جمع میکند، در کنار کیسه نایلونی سنتی یک دستگاه کارت خوان سیار هم در دست دارد و بعضی نمازگزاران کارت میکشند.
یکشنبه| قبل از ورود به ایستگاه قطارشهری، پیرمرد واکسی مرا نگه میدارد که حاجی بیا کفشت را واکس بزنم. چون قدری فرصت دارم، میایستم و با فاصلهای اندک از بساط او منتظر میمانم. ناگهان متوجه سروصدایی از فروشگاه لوازم بهداشتی کوچکی میشوم که کنارش ایستاده ام. مرد فروشنده میدود و قدری بعد برمی گردد و درحالی که با دیدن من سر تکان میدهد، میگوید خانومه رو دیدی حاجی؟ ۲ بسته پد بهداشتی دزدید و رفت! وقتی هم که به او رسیدم و مچش را گرفتم، خواهش کرد که آبرویم را نبر، مجبور بوده ام! بعد آهی میکشد که چرا وضع مردم باید به جایی برسد که مجبور شوند برای اقلام ضروری زندگی شان دزدی کنند؟
دوشنبه| در کتابخانه، تنها نشسته ام و سرم گرم نوشتن و خواندن است که صدای زنگ در بلند میشود. تعجب میکنم، چون قراری ندارم و منتظر کسی نیستم. وقتی در را باز میکنم، با ناباوری همسرم را میبینم که دسته گلی آورده است تا روز تولدم را تبریک بگوید و برود. آمدن و رفتن کوتاهش مثل نسیمی است که غبار خستگیها را میروبد و دلم را تازه میکند و میرود.
سه شنبه| در سربالایی خیابان کنار پارک، بانویی کهن سال ایستاده و با دیدن من دست تکان میدهد. خودرو را نگه میدارم و پیرزن را که به سختی و عصازنان قدم برمی دارد، سوار میکنم. وقتی داخل خودرو مینشیند، بیش از آنکه لازم باشد، باب تشکر و قدردانی را میگشاید و دعایم میکند. میگوید بچه هایم ازدواج کرده و رفته اند و با فوت همسرم تنها شده ام. عصرها که دلم میگیرد، سرپایینی خیابان را آهسته آهسته میآیم و اینجا در بوستان مینشینم.
چهارشنبه| با پسر امام موسى صدر که به ایران سفر کرده است، همراهم و در یک کتاب فروشی، او را به پیرمرد صاحب مغازه که از فعالان قدیمی توزیع و عرضه کتاب است، معرفی میکنم. پیرمرد با شنیدن اسم امام موسى صدر از آن طرف پیشخوان بیرون میآید و عکسی را روی دیوار پشت سر ما و کنار در ورودی نشان میدهد؛ عکسی از امام صدر که به گفته خودش از ۳۰ سال پیش روی دیوار نصب شده است تا دل بستگی و ارادت پیرمرد را ثبت کند...
پنجشنبه| مشغول خواندن کتاب گزیده آثار مرحوم محمدتقی شریعتی، پدر دکتر علی شریعتی، هستم. دانشمند فرزانه و معلم آگاهی که او را سقراط خراسان لقب داده اند. او روحانی نبود، اما شاید بتوان گفت در یک مقطع تاریخی حساس که هجوم افکار مارکسیستی همه باورهای دینی جوانان مشهد و نیز سراسر ایران را را تهدید میکرد، بیش از روحانیون برای حفظ جوانان بی پناه و ترویج دین کوشید و از جان و تن و زندگی و آبروی خود مایه گذاشت و در تنگ دستی و سختی و عسرت به سر میبرد، اما آبروی فقر و قناعت را خرید و با وجود همه شداید و سختیها دست از روشنگری خود نکشید. روح بلند و آزاده اش شاد باد.