امید حسینینژاد | شهرآرانیوز - صدای صفیر گلوله در مسجد پیچید. مردم در هرگوشه مسجد روی زمین میافتادند و در خون خود میغلتیدند. از کشتهها پشته ساخته شده بود و مأموران حکومتی بدون هیچ رحمی مردم را به شهادت رساندند. قیام خونین گوهرشاد در سال ۱۳۱۴ خورشیدی نمادی از مخالفت مردم با حکومت پهلوی و عُمال خونخوار آنان بود. رضاخان پس از این فاجعه تصمیم گرفت علمایی را که در این اتفاق در کنار مردم حضور داشتند به بند بکشد و هرکدام را به شهری تبعید کرد.
پس از آن اتفاق خونین، مردم شاهد فشارهای پهلوی برای بر کرسی نشاندن نظرات حکومت مرکزی بودند. رضاخان نیز از هر راهی به دنبال آن بود تا نهاد دین را در کشور تضعیف کند، به همین دلیل پس از سفر به ترکیه و دیدار با آتاتورک در نظر داشت تا با همه مظاهر دینی در ایران به مخالفت بپردازد. مسئله تغییر لباس و کشف حجاب دو اقدام مهم رضاخان برای رسیدن به این مقصود بود. در منابع تاریخی آمده است که برخی از شهدای این واقعه قبل از زنده به گور شدن در قید حیات بودند.
به مناسبت سالگرد قیام خونین گوهرشاد گفتگوهایی با برخی از بازماندگان این فاجعه داشته ایم. مرحوم آیت ا... واعظ زاده خراسانی قبل از وفاتش خاطراتش از تبعید پدرش را به رشته تحریر در آورد. دکتر مهدی محقق نیز مشاهدات خود را از فشارهایی که حکومت بر پدرش آوردند بازگو کرد. محمد مهدی عبدخدایی که خود نیز از زخم خوردگان این اقدام ننگین رضاخان بوده و مادرش به دلیل کشف حجاب رضاخانی مورد هتک پاسبان حکومت قرار گرفت و به شهادت رسید؛ خاطرات تلخ و درس آموزش را برای ما بازگو کرده است.
***
در زمان حادثه مسجد گوهرشاد من ده ساله بودم. پدرم نقل میکند که یک شب وارد حرم شدم، دیدم مرحوم حاج آقا حسین قمی پشت ضریح به دیوار تکیه داده است، تا از دور چشمش به من افتاد، با دست به من اشاره کرد. من هم رفتم محترمانه مقابلش نشستم. گفت من میخواهم بروم تهران تا رضاخان را ببینم. گفتم حالا من رضاخان، میخواهید چه بگویید. گفت تو رضاخان -خیلی صریح بود- من میگویم که این کارها را رها کنید، وحدت لباس و نمیدانم امثال این کارها را رها کنید، خلاف اسلام است. این جریان ابتدایش بود که هنوز شروع نشده بود، حاج آقا حسین آنچه را که گفتم در حرم با پدرم مطرح کرد.
من آن وقت به مدرسه میرفتم؛ مدرسه معرفت در پایین خیابان که در کوچه باغ حسن خان بود. پدرم گفته بود عصر که از مدرسه میآیی، باید بروی مدرسه دودر، که مدرسه دودر، چون قدیمی است الان هم نگهش داشتند و خرابش نکردند و حالا دست خانم هاست. گفت باید بروی آنجا، پیش یک شیخ دامغانی که پیرمردی بود. من عصر وقتی از مدرسه میآمدم، با عجله میآمدم مدرسه دودر، در همان اتاق پیش آن شیخ دامغانی، گلستان سعدی میخواندم. پدرم گفته بود وقتی مغرب شد، تو با برادرت حسین که او هم در گوشه وکنار بود، باید بیایید مسجد گوهرشاد. یک آسیدرضای قوچانی بود، پیرمردی نابینا؛ پیش نماز بود و در ایوانی که جلو ایوان حرم است، نماز میخواند.
پدرم میگفت باید بیایید با این آسیدرضا نماز بخوانید، بعد بروید به خانه. آن روز وقتی از مدرسه دودر وارد مسجد شدم، دیدم تمام مسجد پر از جمعیت است، همه هم به ایوان مقصوره نگاه میکنند. در این بین به پدرم برخوردم. پدرم گفت این پول را بگیر، برو اینجا شلوغ است. ما هم رفتیم. این اولین باری بود که تازه این جریان شروع شده بود. همان روز اولش که من به این دلیل به مسجد آمدم و بعد هم پدرم گفت بروید و رفتیم. سر شب برادرم گفت بیا برویم ببینیم مسجد چه خبر است. از کوچههایی که پشت مسجد بود، وارد مسجد گوهرشاد شدیم. مردم دور بهلول را گرفته بودند و مرتب هم اضافه میشدند. مردم در ایوان مقصوره و بیرون ایوان نشسته بودند. به نظرم جمعیت از ۱۰۰۰ نفر کمتر بودند. بهلول هم از دور روی منبر دیده میشد. هنوز ننشسته بودیم که دیدیم مردم بلند شدند و میروند.
برادرم از یک نفر پرسید کجا میروید. گفت آقای بهلول فرموده اند که اینجا مسجد است و شما خوابتان میبرد، بروید داخل صحن. ما هم راه افتادیم و رسیدیم به صحن نو. بهلول در ایوان طلا روی منبر بود. من آنجا بهلول را از نزدیک دیدم. صحبت هایش را نمیشنیدم که چه میگوید. مردم هم آمدند و ایوان هم پر شده بود. تعدادی هم بیرون ایوان نشستند. با برادرم مدتی نشستیم و درنهایت هم برادرم گفت که مسجد را دیدیم و بس است، برویم. بلند شدیم آمدیم خانه. یک شب یا ۲ شب گذشت. یکی دو شب بعد بود که ما داخل حیاط نشسته بودیم. یکهو از طرف مسجد صدای تیر و تفنگ بلند شد. معلوم شد که به مسجد حمله کرده اند.
در حیاط نشسته بودیم و به صداهای تیر و تفنگ گوش میکردیم که یک دفعه در زدند. کسی که رفته بود در را باز کند، وقتی که برگشت به پدرم گفت ۲ پاسبان آمده اند و شما را میخواهند. نردبان آوردند و پدر را فرستادیم خانه همسایه و بعد هم تا یک ماه از او بی خبر بودیم.
بعد از یک ماه پدرم برگشت و ۴ سال از خانه بیرون نرفت. اگر بیرون میآمد، دستگیر میشد. پدرم در اجتماع مسجد گوهرشاد منبر رفته بود. در همان نیمه شب حادثه مأموران برای دستگیری وی به منزل ما آمدند که من به خاطر دارم اهل منزل او را از دیوار خانه به منزل همسایه فراری دادند و همین امر باعث شد حدود ۴ سال در خفا، چه در شهر، منزل یا در خارج شهر به سر ببرد.
تا اینکه شنیده شد زندانیان فاجعه مشهد را در تهران آزاد کردند، که بیشتر از علما و وعاظ مشهد بودند. ایشان هم از منزل بیرون آمد. در کوچه و بازار و حرم و مسجد، مردم اظهار ارادت و فکر میکردند وی در این مدت در عتبات بوده است. دوستان وی مصلحت دیدند از مشهد خارج شود، زیرا دستگاه جهنمی رضاخان حساسیت داشت. پس برای گرفتن گذرنامه عتبات به تهران رفتند. ۳ ماه تمام هر روز برای تهیه گذرنامه به شهربانی سر میزدند، ولی نتیجهای نداشت. پس از ۳ ماه پیغام دادند من را که حدود ۱۴سال داشتم به تهران بفرستند و فرستادند.
۳ ماه دیگر هم من همراه ایشان در مدرسه مروی حجره جناب آقای مجتهد خراسانی به سر بردم و مرتب به شهربانی سر میزدیم و بسیاری از اوقات در محله پامنار به منزل آیت ا... سیدابوالقاسم کاشانی میرفتیم و ایشان به شهربانی تلفن میزد. آنان نیز بااحترام پاسخ مثبت میدادند، ولی درعمل ترتیب اثر نمیدادند. در این مدت، والد من در مجالس تهران منبر میرفت. این مجالس بیشتر در منزل علما و هم در سحرها در هیئتهای بزازهای تهران به شکل دورهای برگزار میشد و من از آنها خاطرات فراوان دارم. به نظرم رسید مجالس عزا در آن هنگام در تهران نسبت به مشهد و شهرهای دیگر از آزادی خاصی برخوردار بود.
به خاطر دارم یک روز با پدر نزدیک شهربانی تهران میرفتیم که ناگهان یکی از بازاریان تهران عبای پدرم را کشید و با عجله وی را به خیابان فرعی برد و با عذرخواهی گفت: الان پهلوی میآید تا برود به وزارت جنگ، اگر چشمش به عمامه شما بیفتد ممکن است اهانت کند، بنابراین من شما را به اینجا کشیدم. در همین بین خودرو رضاخان همراه اسکورت رد شد. پدرم میخواست به عنوان «حاج مهدی ملاک» گذرنامه بگیرد و او را به عنوان روحانی بشناسند، بنابراین گاهی میدیدم نزدیک شهربانی با لباس مبدل و سر برهنه داخل میشد.
این وضع ادامه داشت تا اینکه ماه محرم و صفر رسید و مجالس عزا بیشتر شد و تقریبا هر روز و هر شب همراه وی راهی این مجالس میشدیم. غالبا پیاده بودیم و گاهی با اتوبوسهای نامرتب، درحالی که در آن هنگام تمام خیابانهای تهران به جز خیابان سپه (امام خمینی (ره) کنونی) که سنگ فرش شده، بقیه خاکی بود و هر روز عصر سپورها آب پاشی میکردند.
در این ۲ ماه خیابانها را برای آمدن فوزیه، عروس رضاخان، چراغانی میکردند و طاقهای نصرت فراوانی که تعداد آنها را ۸۰طاق میگفتند، برپا میکردند. دوستان پدرم گفتند: دیگر مصلحت نیست شما در تهران باشید. اتفاقا یک روز که به شهربانی مراجعه کردیم، مسئول گذرنامه که سرهنگ مولوی نام داشت، صدا زد آقای حاج شیخ مهدی واعظ خراسانی! معلوم شد کاملا از هویت ایشان آگاه است و گذرنامه را تحویل داد. نام سرهنگ مولوی همواره در حرفهای پدرم تکرار میشد و مرحوم آیت ا... کاشانی هم به او تلفن میزد و من هم اکنون پس از حدود ۵۵ سال، کاملا قیافه او را به خاطر دارم که با تبسم و تقریبا با احترام پس از ۶ ماه معطلی، گذرنامه را به پدرم تحویل داد. پس از آن سفر ما به سمت عراق شروع شد.
واقعه خونین مسجد گوهرشاد در تیرماه ۱۳۱۴ خورشیدی رخ داد. در زمانی که من ۶ سال بیشتر نداشتم و هنوز بهرهای کافی از حضور پدر برنگرفته بودم. این حادثه، توفانی در زندگی ما برپا ساخت. زیرا مرحوم پدرم از کسانی بود که در روز شنبه ۲۰ تیر در مسجد گوهرشاد منبر رفته و سخنانی تند علیه خودکامگی دیکتاتور زمان، رضاخان، و برنامههای تجددخواهی او بر زبان رانده بود. از این رو او و تعداد ۱۷ تن یا بیشتر که در آن جریان گرفتار زندان و بند شده بودند به عنوان «قیام علیه تاج و تخت» متهم شدند. در حالی که واقع امر غیر از این بود. رضاخان که تحتتأثیر آتاتورک اندیشیده بود که راه نجات مملکت این است که تجدد غربی را در ایران پیاده کند. او این طرح را از لباس متحدالشکل و کلاه لبهدار و حجاب زنان آغاز کرده بود و گمان میکرد که اگر این تحول را از یکی از شهرهای مذهبی شروع کند در بقیه شهرها به آسانی اجرا خواهد شد.
در قم که عیال خود را بیچادر برای زیارت حضرت معصومه (س) در ایام عید نوروز فرستاده بود، با درگیری با مرحوم شیخ محمدتقی بافقی روبه رو شد و با مداخله شخص رضاخان و زندانی کردن شیخ، ماجرا فیصله یافت و خود او دریافت که این امر در قم که مرکز روحانیت شیعه به زعامت حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی است به سهولت اجرا نمیشود. در مشهد امر بر گونهای دیگر بود.
علمای مشهد همچون مرحوم حاج آقا حسین قمی و مرحوم سید یونس اردبیلی و مرحوم حاج شیخ محمد آقازاده مایل بودند این مسئله به طریق مسالمتآمیز حلوفصل شود، ولی سوءنیت و بیتدبیری فتحا... پاکروان، استاندار خراسان، و سبکسری ایرج مطبوعی و از همه مهمتر خباثت و رذالت سرهنگ محمدرفیع نوایی، رئیس شهربانی مشهد، که هوای ریاست شهربانی کل کشور در سر میپروراند و دشمنی دیرینه او با مرحوم محمد، ولی اسدی، مرد خدمتگزار و پاکدامن نیابت تولیت آستان قدس رضوی، موجب شد که آن صحنه خونین به وجود آید. مرحوم حاج آقا حسین قمی مرجع تقلید بر این نظر بود که طی تلگرافی مردم از رضاخان بخواهند که از این امر صرفنظر کند. این رئیسان بداندیش و مغرض، مسائل را به نوعی گزارش دادند که همه امضاکنندگان تلگراف دستگیر و زندانی شدند و خود مرحوم قمی که به تهران آمد تا شاید حضوری مسئله را با رضاخان حل کند دستگیر شد و تحت نظر قرار گرفت.
شیخ محمدتقی بهلول که از مدتها پیش در شهرهای ایران به ویژه منطقه خراسان، منبرهای تندی میرفت و علیه برنامههای حکومت سخن میراند و یکی از خادمان بلندمرتبه آستانه یعنی نواب احتشام رضوی که در هیجان خود و تهییج مردم دنبالهروی بهلول بود صحنه منازعت و مناقشت را داغتر کرده بودند و نتیجه این شد که خلق بسیاری میخواستند خواسته مشروع خود را به سمع حاکم مستبد الرأی برسانندکه هدف آماج گلولههای مزدوران کوردل قرار گرفتند.
مرحوم پدرم و چند تن دیگر از وعاظ معروف مشهد که در مسجد گوهرشاد منبر رفته بودند، تحت تعقیب قرار گرفتند. ایشان مدتی را در مشهد مخفی بودند و صبحگاهان به منازل اقوام و دوستان تردد میکردند و بیشتر از عمامه سیاه و عینک دودی استفاده میکردند. برادرم، مرحوم حاج محمدجواد محقق، پناهگاهی در زیرپلههای منزلمان ساخته بود که یک بار وقتی مأموران پلیس به منزلمان ریختند پدر در آنجا پنهان شده بود. مرحومه مادرم دست به دعا برداشته بود که مبادا پدر در آن وضع در برابر دیدگان فرزندان خردسالش دستگیر شود.
این زندگی توأم با هول و هراس دیر نپایید و پدر با استخاره از قرآن کریم خود به شهربانی رفت و در آغاز با سرزنش و آزار روحی سرهنگ نوایی روبه رو شد و نخستین جمله او خطاب به پدرم این بود که: «تو نه تنها اقدام به نابودی خود کردی، بلکه موجب نابودی فرزندانت نیز شدی.» از این رو پدرم نقل میفرمود که پس از چند روز که در زندان شهربانی مشهد بودم، مأمور خوش باطنی که آگاه از وضع مخوف زندان مشهد بود در گوشی به من گفت: «به زودی به تهران خواهید رفت و از این چاه ویل خلاص خواهید شد.» به دنبال آن اتوبوسی پرده کشیده آماده شده بود که ما را به تهران ببرد. هنگامی که اتوبوس از فلکه عبور میکرد چشمم به گنبد زرین حضرت رضا (ع) افتاد، بیاختیار گفتم: «ای امام رضا (ع) ما را به اسیری میبرند؛ خودت نگهدار فرزندان خردسالم باش.».
اما مرحومه مادرم از ترس پاسبانان که حجاب از سر زنان میکشیدند در مدت ۳ سال که پدر در زندان بود از خانه بیرون نرفت. برادر بزرگ که در کسوت روحانیت بود به تهران آمد تا نیازهای پدر را در زندان رفع کند. او گاه گاه پدر را در حال آوردن و بردن در فضای محوطه محاکمه میدید. در مدتی که ما از داشتن پدر محروم بودیم، دوستان و آشنایان نیز از ما بریدند و از آمدن به خانه ما اجتناب و احتیاط میکردند.
وی در یکی از شبستانهای مسجد گوهرشاد نماز جماعت اقامه میکرد. فردی به نام سینا واحد نام ۳۱نفر از عالمانی را که در قیام مردم در مسجد گوهرشاد شرکت کردند، میآورد که نام او نیز جزو آنان است. در مشهد شاخهای از فداییان اسلام تشکیل شد که در رأس آن غلامحسین تبریزی قرار داشت.
واقعه مسجد گوهرشاد از وقایع مهمی است که در دوران رضاخان رخ داده است. تا آنجا که من یادم هست، یعنی، چون آن زمان بچه بودم و به مدرسه میرفتم، فقط شنیدهها را یاد دارم، در مشهد ۲ توپ بندی معروف بود: یکی آنکه روسها حرم مطهر را بعد از جنگ بین الملل اول به توپ بستند. دومین توپ بندی ماجرای مسجد گوهرشاد بود که خاطره بدی در مردم مشهد گذاشت و این توپ بندی را رضاخان انجام داد. من سالهای بیست ودوبیست وسه یادم هست که منبریها و مداحها موقع روضه خوانی، توپ بندی مسجد گوهرشاد به دست رضاشاه را در ذهن مردم زنده میکردند و اگر نمیتوانستند گریزی به آن ماجرا میزدند. حتی به یاد دارم از خود لغت توپ بندی استفاده میکردند یا میگفتند آن موقعی که حرم مطهر به توپ بسته شد یا آن موقعی که مسجد گوهرشاد به توپ بسته شد.
رضاخان در سال ۱۳۱۰ تصمیم میگیرد به نام یک شکل کردن جامعه، کلاه را عوض بکند. از مهمترین جاهایی که با تعویض کلاه مخالفت کرد، تبریز بود. تبریز ۲ مرجع داشت؛ یکی آقامیرزا صادق آقا و یکی هم مرحوم آیت ا... سیدابوالحسن انگجی. این ۲ مرجع خودشان محوری بودند در تبریز که پدر من به نام آقای شیخ غلامحسین تبریزی یک دوره درس خارج را در خدمت مرحوم آقای سیدابوالحسن انگجی تلمذ کرده و بعد به نجف مشرف شده و از نجف برگشته بود. پدر بنده هم در تبریز تحت تعقیب قرار گرفت و بعد از آن مخفی شد و حتی به یاد دارم که پدرم میگفت زمانی که مأموران ریختند و منزل آیت ا... انگجی را محاصره و ایشان را دستگیر کردند، من در خانه آیت ا... انگجی بودم.
بعد از تغییر کلاه، دومین تهاجم امپریالیسم این بوده است که چادرها را از سر زنها بردارد، یعنی به قول خودشان هدف اول یک شکل کردن مردها و بعد یک شکل کردن زنها بوده است.
مشخص است که در این موقع مخالفتهایی در شهرهای ایران به وجود میآید. تبریز هم در همان تغییر کلاه مقاومتش درهم میشکند و مراجع آن تبعید میشوند. خاندان پهلوی، یا اشرف یا فاطمه، بی حجاب به قم میروند و با واکنش مردم روبه رو میشوند. خود رضاخان به قم میرود و شروع میکند به مشت ولگدزدن مردم و در حقیقت حرکت قم را با آمدن این دیکتاتور و رودررویی او با مردم درهم میکوبد. تنها جایی که باقی میماند، مشهد است. مشهد شهری مذهبی و زیارتی است و شهری است که اطراف آن همه به حضرت رضا (ع) اظهار ارادت میکنند.
این مسئله در مشهد با واکنش شدیدی روبه رو شد؛ به طوری که در مشهد شخصیتی بوده است به نام آیت ا... حاج آقا حسین قمی که ایشان بعد از فوت مرحوم آیت ا... سیدابوالحسن اصفهانی مرجع شدند و من آمدن آیت ا... قمی را بعد از شهریور ۱۳۲۰ به یاد دارم که استقبال عجیبی از ایشان شد.
اما میتوان گفت خود واقعه مسجد گوهرشاد واقعهای خودجوش است. نیروهای مردم وقتی این مسئله را میشنوند، از دهات و اطراف حرکت میکنند و به مسجد میآیند. مثلا نامادری من تعریف میکند و میگوید «طرقی ها» با بیل هایشان میآمدند، «جاغرغی ها» با چوب میآمدند، «محمدآبادی ها» و «مایونی ها» و «شاندیزی ها» و «کاهون خرمنی ها» و تمام اطراف مشهد آمده بودند. جوانها و پیرمردها و هرکس که هر سلاحی داشت، برمی داشت و به طرف مسجد گوهرشاد حرکت میکرد.
نامادری ام تعریف میکرد که عموی من در حرم حضرت رضا (ع) «پاس» بود و همان طوری که میدانید پاسها افتخاری بودند و الان هم افتخاری هستند. آن شب تلاش بسیاری کرد که عدهای را فرار بدهد. دربهای مسجد گوهرشاد به داخل مسجد باز میشود. فشار جمعیت به اندازهای بود که راهی برای آمدن از بیرون نبود؛ به طوری که جمعیت پشت درها بود و نیروهای رضاخان جلو بودند و راه عبور کسانی را که میخواستند وارد مسجد بشوند، بسته بودند و اولین کاری که میخواست انجام بدهند، این بود که کسانی را که در مسجد جمع شده بودند، بدون غذا در مسجد بگذارند که در همان موقع درها بسته شد و بعدها موقع حمله باز میشد.
نامادری من تعریف میکرد که آن شب در محمدآباد که شش کیلومتری مشهد بود، صدای تیراندازی شدید و عجیبی را شنیده بود؛ یعنی تیراندازی شب شروع شد و کشتار در شب اتفاق افتاد و روزی نبود که دست کم مردم همدیگر را ببینند.
ایشان میگفتند که تیراندازی خیلی ادامه پیدا کرد و یک آسید جلیل آقایی هست که الان روحانی است و با ما خویشاوند است. تعریف میکرد که بین کشتهها خیلی بودند که زنده افتاده بودند به ویژه ناله اینها به گوش میآمد و معلوم بود که اینها هنوز کشته نشده اند.
این آقا که خودشان ناظر قضایا بودند، میگفتند وقتی دیدم که صداها خوابید، من دراز کشیدم روی زمین و خودم را به مردن زدم، به طوری که وقتی آمدند جنازهها را ببرند، من در میان آنها برده شدم و، چون زخمی نشده بودم، از غفلت مأموران استفاده و فرار کردم. این جور که اینها میگفتند، ۳ چاه در خیابان سفلی در پایین مشهد کنده بودند که جنازهها را کامیون کامیون میآوردند و در این چاهها خالی میکردند و موقع خالی کردن، صدای کشتهها میآمد، یعنی عدهای از آنها زخمی و زنده بودند.
مادر من در واقعه کشف حجاب در سال ۱۳۱۶ خورشیدی و موقعی که من یک ساله بودم به شهادت رسید. داستان از این قرار بود که من یک ساله بودم که مادرم از حمام بازمی گشته است. بین حمام و منزل ما نزدیک ۱۰۰ یا ۱۵۰ قدم راه بود. پاسبان اداره ثبتی که قرار بود از پدر من امضایی برای ملکی که در تبریز داشت بگیرد، در همان هنگام میبیند ۲ زن (مادرم و همسایه اش) با چادر راه را طی میکنند. حمله میکند و چادر مادر مرا از سرش میکشد. مادرم فرار کرد و خود را به آستانه خانه همسایه انداخت. در همان جا سقط جنین و خون ریزی شدیدی کرد.
پاسبان چادر مادرم را در دست میگیرد و به سمت منزل ما میآید و وقتی میبیند در خانه باز است، وارد میشود و روی تخت کنار حوض دراز میکشد و چادر مادرم را روی صورتش میگذارد و میخوابد. پدرم وقتی جریان حمله به مادرم را میشنود و به علت شرایطی که پدرم داشت و به صورت یک تبعیدی و فراری بود، به منزل بازمی گردد و متوجه پاسبان میشود. پاسبان نامه را به او میدهد و امضا میکند و روانه میشود. وقتی وارد اتاق میشود، میبیند زنانی در اطراف مادرم جمع شدند و درحال مداوای او هستند.
به دلیل این شرایط نمیتوانند مادرم را به دکتر برسانند و مادرم پس از ۱۶ روز به شهادت میرسد، درحالی که بیست وچهارساله بوده است.
پس از فوت پدر، به مدارس جدید جذب شد و همچنین در خدمت علمای مشهد حاضر شد و کسب علم کرد؛ ازجمله با شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی، حاجشیخ مجتبی قزوینی و حاجمیرزا علیاکبر نوغانی ارتباط داشت. مولوی در اوایل دوره پهلوی به دعوت میرزاطاهر طاهری، متولی مسجد جامع گوهرشاد، بهعنوان معاون امور خدمات مسجد مشغول به کار شد. او یکی از کسانی بود که از نزدیک ناظر واقعه گوهرشاد در تیر۱۳۱۴ بود، زیرا حفظ انتظامات مسجد گوهرشاد از وظایف وی بود. مرحوم عزیزا... عطاردی در کتاب «فرهنگ خراسان» خاطرات او را درباره اتفاقات ۲۱ تیر ۱۳۱۴ در مسجد گوهرشاد ثبت و ضبط کرده است.
در سال ۱۳۱۴خورشیدی به امر رضاشاه دستور کشف حجاب از بانوان ایرانی صادر و به استانداری خراسان هم ابلاغ شد تا این قانون را در مشهد مقدس هم اجرا کنند. مردمان مشهد و علمای اعلام با این قانون مخالفت و در مسجد جامع گوهرشاد اجتماع کردند و وعاظ و خطبای مشهد به منبر رفتند و از کشف حجاب انتقاد کردند و دولت وقت را از این کار بازداشتند، ولی دولت تصمیم داشت به هر صورت این کار را انجام دهد و حجاب از سر زنان بردارد. در نتیجه در مشهد قیام پدید آمد.
خطیب مشهور آن زمان، بهلول خراسانی، در مسجد منبر میرفت و مردم را به مقاومت تشویق میکرد، حادثه مسجد گوهرشاد از خونینترین حوادث تاریخی مشهد مقدس بود. یکی از کسانی که در این حادثه ناظر بوده، مرحوم عبدالحمید مولوی است. او در آن زمان معاون مسجد گوهرشاد بوده و بر حق انتظامات مسجد نظارت داشته و از نزدیک حال وروز را مشاهده میکرده است.
او در دفترچه موقوفات دراین باره چنین میگوید:
«در شب پنجشنبه یکی از روزهای تیر۱۳۱۴، بهلول در جامع گوهرشاد منبر رفته و مردم را برای بیانات خاصی دعوت کرده بود تا در شب جمعه در مسجد جامع حاضر شوند. قبل از ظهر پنجشنبه مأموران شهربانی بهلول را در ایوان عباسی صحن عتیق دستگیر کرده بودند و مراتب را به مرحوم اسدی از صحن عتیق تلفن کردند. او به دربانان آستان قدس دستور داده بود او را در زندان دربانها نگاه دارند تا خودش تکلیف بهلول را معلوم دارد و به مأموران شهربانی گفته شود شما حق ندارید در داخل عمارات آستان قدس کسی را دستگیر کنید.
در زیر کشیک خانه دربانان، زندان کوچکی بود که خلاف کاران در عمارات آستان را گاهی در آنجا به زندان میبردند. قبل از ظهر پنجشنبه آقای دادرس که بازنشسته شهربانی و مأمور تأمینات بود، به دفتر جامع گوهرشاد در پشت باغ ملی آمد. مسجد و شبستانها مملو از نمازگزاران شده بود.
از در قبله جامع که وارد فضا شدم، دیدم کسی را روی شانههای مردم به طرف ایوان مقصوره که منبر در آنجا قرار داشت، میآورند. جلوتر که آمدم، دیدم بهلول است و آوردن بهلول به جامع گوهرشاد چنان بوده است:
نواب احتشام رضوی با چند نفر به کشیک خانه دربانان رفتند و در زندان را شکستند و بهلول را بیرون آوردند و از داخل صحن عتیق و ایوان طلای این صحن وارد دارالسیاده آستان قدس شدند و مستقیم به طرف منبر بردند. نماز جماعت داخل فضای مسجد به هم خورد و مردم هم نمیدانستند چه خبر است.
بهلول به نزدیک منبر رسید و بالای منبر نشست. بنده، چون عجله داشتم، کفشم هنوز در پایم بود. از منبر بالا رفتم و از بهلول تقاضا کردم از صحبت راجع به امری که دیشب وعده داده بود، منصرف شود و امشب در منبر بیانی نکند.
بهلول گفت: «برای این آمده ام تا آنچه را که میخواهم بگویم.» گفتم: «پس، از منبر پایین بروید.» وی را از منبر به داخل جمعیت روانه کردم. مردم بسیار ناراحت شدند و یکی گفت: «چرا با کفش بالای منبر رفته اید.» گفتم: «الان میگویم منبر را هم بردارند.» دیگری خواست کفش مرا بیرون بیاورد و به سینه وی زدم و او را انداختم.
چند نفر به پا خاستند و مرا از منبر به زیر آوردند تا بهلول را به منبر بفرستند. مردم تصور میکردند بنده مأمور شهربانی هستم. هرکس خواست من را پایین بیاورد، چون بنده در روی پلههای منبر بودم، حریف بنده نمیشد. یکی گفت: «منبر را بخوابانید تا بیفتد.»
منبر سنگین را به روی زمین انداختند و مردم غوغازده با عصا و کفش و مشتهای گره کرده مرا لت فراوانی زدند و، چون عده زیاد بود، نمیدانم چقدر این لت خوردن طول کشید. از بی حالی بیهوش شدم و زیر دست وپای مهاجمان افتادم.
خدام مسجد که جریان را از دور میدیدند، آمدند و به مردم گفتند چرا مولوی را میزنید! مردم دست از آزار بنده کشیدند و منبر را راست کردند. بهلول به منبر رفت و مولوی صحبتهای شب پنجشنبه بهلول را به من بیان کرد و گفت نگذارید بهلول امشب که شب جمعه است منبر برود و احتمال میدهم این منبر انقلابی در مشهد برپا کند، او این مطالب را گفت و رفت.
من در آن هنگام در امور مسجد جامع کار میکردم و مراقب تنظیمات امور مسجد بودم و هر شب از امور مسجد خبر میگرفتم و دستورات لازم را به خدام جامع گوهرشاد میدادم. شب جمعه وقتی به مسجد رسیدم، بین نماز مغرب وعشا تمام فضای خدام مسجد مرا بغل کردند و به طرف خارج در قبله مسجد بردند.
در همان حال گاهی بیهوش بودم و زمانی هوشم کار میکرد. به در مسجد که رسیدم، نزدیک به ۳۰ نفر از زوار بروجردی به من رسیدند و گفتند: «این زندیق را کجا میبرید.» یکی از افسران شهربانی رسید و اسلحه کشید و مردم را متفرق کرد، ولی او تیراندازی نکرد.
به خدام مسجد گفتم: «به بیمارستان شاهرضا اطلاع دهید اتاقی برای بنده حاضر کنند و جراح بیمارستان دکتر معاضد کرمانشاهی حاضر باشد تا سرم را که شکسته است و سایر لطمات وارده را معالجه کند.» در آن وقت در مشهد اتومبیل و تاکسی و کرایه یافت نمیشد و با درشکه مرا به بیمارستان بردند. در درشکه نتوانستم بنشینم و تکیه بدهم و در گودی محل پای درشکه مچاله وار خود را انداختم. گاهی بیهوش بودم و زمانی به هوش میآمدم. گفتم مرا از بیراهه ببرید تا افراد دیگری حمله نکنند. مرا به بیمارستان رساندند و در اتاقی قرار دادند.
دکتر محمد معاضد حاضر بود. مرحوم طاهر طاهری، متولی جامع گوهرشاد، هم حضور داشت. دکتر محمد معاضد سرم را که شکسته بود بخیه زد. به قدری به چشمانم مشت زده بودند که چشمها ورم کرده و پر از خون مرده شده بود. آمپول مرفین تزریق کرده بودند و دردها تسکین یافت.
شنیدم مرحوم طاهری از دکتر معاضد از چشمانم سؤال کرد، من خودم گفتم: «همه جا را مشاهده میکنم.» دکتر معاضد گفت: «مقداری از گوشت را کنده اند.» پزشک مرا مداوا کرد و طبیب دیگری بر بالین من نهاد و رفت.
بهلول حافظهای بسیار قوی داشت. او دارای بیانی بسیار جذاب بود و در مدت کمی میتوانست انقلابی فراهم کند و میدانست که چه جملات و کلماتی را در کجا بگوید و بلاغت در کلام را کاملا دارابود. شب جمعه که منبر رفت، عدهای در مسجد جامع مانده بودند و بسیاری هم به خانههای خود رفتند. فضای مسجد را چادر کشیدند و فرش کردند.»
تبعید علمای مبارز مشهد به تهران پس از حادثه غمبار مسجد گوهرشاد مشهد در سال ۱۳۱۴ خورشیدی ازجمله مسائل تاریخی است که کمتر محققی بدان پرداخته است. این امر بیش از هرچیز ناشی از فقر منابع بوده است، بهنحویکه سالهایسال تصویری از همه این علمای بازداشتی در کنار هم وجود نداشت.
امامخمینی (ره) در بیاناتی پس از فاجعه کشتار ۱۹ دی به موضوع مسجد گوهرشاد و وقایع آن، اینگونه اشاره میکنند: «اگر اسلحه در دست ناصالح باشد، آنوقت این مفاسد از آن پیدا میشود و آن جنایات و کشتار عامی که در مسجد گوهرشاد واقع شد. دنبال آن هم علمای خراسان را گرفتند آوردند به تهران و حبس کردند. علمای بزرگ را حبس کردند و بعضیشان را هم محاکمه کردند و بعضیشان را هم کشتند، برای اینکه اسلحه در دست بیعقل بود.» هنگامی که رضاخان کشف حجاب اجباری را به اجرا گذاشت، علمای وقت از هر سوی کشور اعتراض شدید خود را اعلام کردند، ازجمله مراجع و علمای برجسته مشهد مقدس در آن وقت.
آیتا... العظمی حاجآقا حسین قمی، آیتا... حاجشیخ محمد آقازاده، آیتا... شیخ هاشم قزوینی، آیتا... سیدعبدا... شیرازی، آیتا... سیدعلیاکبر خویی، آیتا... شیخ غلامحسین تبریزی، آیتا... سیدعلی سیستانی، آیتا... سیدهاشم میردامادی نجفآبادی و... در بیت آیتا... العظمی سیدیونس اردبیلی اجتماع کردند و اعتراض شدید خود را در تلگرافی به رضاخان ابلاغ کردند. این تلگراف با امضای ۳۱ نفر از علمای برجسته مشهد مزین شده بود.
بهدنبال بازداشت آیتا... العظمی قمی، مردم مشهد در منازل علمایی همچون آیتا... اردبیلی و آیتا... سیدهاشم میردامادی تجمع کردند تا اینکه در ۱۰ ربیعالثانی ۱۳۵۴ برابر با ۲۰ تیر ۱۳۱۴، مأموران دستگاه مسلحانه وارد منازل علما شدند و عدهای را مجروح و دستگیر کردند. تصویری جامع از این بزرگان از سوی یکی از منصوبان به بیت آیتا... سیدهاشم میردامادی، جد مادری رهبر معظم انقلاب، منتشر شده است که میتوان از آن بهعنوان تنها سند تصویری موجود از این واقعه مهم یاد کرد.
در این عکس بهترتیب کسانی که ردیف بالا قرار دارند، از سمت راست عبارتاند از:
۱- آیتا... زینالعابدین سیستانی که احتمالا عموی آیتا... العظمی سیدعلی سیستانی هستند.
۲- آیتا... سیدعلیاکبر خویی، پدر مرحوم آیتا... العظمی سیدابوالقاسم خویی.
۳- آیتا... العظمی سیدیونس اردبیلی از مراجع وقت حوزه مشهد و از شاگردان مهم آخوند ملاقربانعلی زنجانی و آخوند محمدکاظم خراسانی.
۴- آیتا... سیدهاشم میردامادی نجفآبادی، پدربزرگمادری رهبر معظم انقلاب.
۵- مرحوم سیدمحمد سیستانی
افراد نشسته نیز از راست به چپ عبارتاند از:
۱- واعظ معروف وقت مشهد، سیدالعراقین.
۲- آیتا... آقابزرگ شاهرودی.
۳- آیتا... شیخهاشم قزوینی.
۴- مرحوم عنایت که میزبان علمای تبعیدی مشهد در تهران بوده است.