اتمام مرمت بازار فرش و برخی پروژه‌های عمرانی منطقه ثامن در سال ۱۴۰۳ آموزش ١٠٠ هزار نفر در فرهنگسراهای سطح مشهد مقدس جوابیه فرودگاه مشهد در پی سرگردانی مسافران دبی (۳۰ فروردین ۱۴۰۳) موفقیت قرارگاه عملیاتی خدمت به زائران نوروزی با همدلی و همکاری تمام دستگاه‌ها مأموریت قرارگاه عملیاتی خدمت به زائران نوروزی چهل‌روزه بود تشرف پنج میلیون زائر به حرم مطهر رضوی در شب‌های قدر کاهش ٢۶ درصدی تصادفات جاده‌ای خراسان رضوی در نوروز ۱۴۰۳ بهره‌برداری پارکینگ طبقاتی ١۵٠٠ واحدی میدان شهدا تا انتهای بهار ۱۴۰۳ مراسم شکرانه خدمت قرارگاه عملیاتی زائران نوروزی مشهد برگزار شد دبیرکل مجمع شهرداران کلانشهر‌های ایران: صنعت حمل‌ونقل در کلانشهر‌ها و مراکز استان‌ها به‌زودی برقی‌سازی می‌شود + فیلم تلاش مدیران شهری کلانشهرهای کشور برای ایجاد نشاط اجتماعی نشست مجمع شهرداران کلانشهر‌ها و مراکز استان‌ها به میزبانی مشهد | کلانشهر‌های ایران مهیای برپایی جشن‌های دهه کرامت + فیلم درباره یادگار آذربایجانی‌ها در مشهد شهردار تهران و رئیس مجمع شهرداران کلانشهر‌های ایران: فعلا نمی‌توان در مورد مطالبات شهرداری‌ها به‌طور شفاف صحبت کرد + فیلم صدور ۲ هزار اخطاریه ایمنی ساخت‌وساز در برخوردارترین منطقه مشهد رئیس سازمان تبلیغات اسلامی در مشهد: میدان‌داری مردم در عرصه‌های مختلف کلانشهر مشهد مشهود است نگاهی به وعده‌های مسئولان شهر مشهد برای سال ۱۴۰۳ طرح جدید شهرداری مشهد برای واگذاری موتورسیکلت برقی ۲ هفته دیگر نخستین اتوبوس برقی شهری مشهد تست می‌شود شهردار مشهدمقدس در مجمع شهرداران کلانشهر‌های ایران: ۱۵ همت مطالبات ثبت شده شهرداری مشهد از دولت است + فیلم
سرخط خبرها

مروری بر واقعه خونین مسجد گوهرشاد به روایت شیخ بهلول‌ گنابادی

  • کد خبر: ۳۳۵۶۵
  • ۱۹ تير ۱۳۹۹ - ۱۵:۱۹
مروری بر واقعه خونین مسجد گوهرشاد به روایت شیخ بهلول‌ گنابادی
بهلول گنابادی (۱۲۷۹ ش تا ۱۳۸۴ ش) که اصلی‌ترین چهره ماجرای گوهرشاد بوده، پیش از فوت، خاطرات خود را با محور حوادث ۱۹ تا ۲۱ تیرماه مسجد گوهرشاد منتشر کرده است. در خطوط زیر بخشی گوشه‌ای از خاطرات مرحوم بهلول را می‌خوانید.
هما سعادتمند/ شهرآرانیوز - سابقه طرح و پیشنهاد کشف حجاب، به دوران ناصرالدین شاه قاجار بازمی‌گردد. به نوشته میرزاحسن جابری‌اصفهانی، سیاست‌مدار و مورخ مطلع قاجار، به ناصرالدین شاه پیشنهاد می‌دهند که کشف حجاب را در کشور معمول دارد.

موضوع با «آیت‌ا... حاج‌ملاعلی‌کنی» فقیه پرنفوذ تهران مطرح می‌شود و او به شاه می‌گوید: «هرگاه کشفِ حجاب را در دربار خودت جاری ساختی و همسرت را مکشفه و بی‌حجاب بیرون آوردی، در کشور هم همین کار را بکن.» مرحوم کنی با طرح این سخن درواقع اجرای کشف حجاب در کشور را «تعلیق به محال» می‌کند، زیرا همسر ناصرالدین شاه و سوگلی حرم او «انیس‌الدوله» بانویی نجیب و فرهیخته بوده که حکم اسلام و شرع را بر فرمان ملوکانه ترجیح می‌داده است.

این امر را می‌توان در جریان نهضت تحریم تنباکو به‌خوبی مشاهده کرد. همچنین در تاریخ آمده است که او در سفر نخست شاه صاحب‌قران به فرنگ، همراه شویِ تاجدار خود بوده، ولی تا حدود روسیه پیش‌تر نرفته است، زیرا میرزاحسن‌خان سپهسالار از او خواسته بود برای شرکت در ضیافت‌های رسمی در روسیه و اروپا، حجاب از سر بردارد و او نپذیرفته بود. درواقع اصرار زنان به داشتن حجاب است که سبب می‌شود کشف حجاب در دوران سلاطین قجر رخ ندهد.

این رویه، اما دیری نمی‌پاید و با سرنگونی این حکومت و روی کار آمدن پهلوی، موضوع حجاب در کنار پوشیدن کلاه پهلوی و لباس متحدالشکل، دوباره به عنوان تنها راه تظاهر به تجددگرایی، مطرح و با مقاومت مردم کشور به‌ویژه مشهدی‌ها روبه‌رو می‌شود؛ مقاومتی که ریخته شدن خون بی‌گناهان بسیاری، آن را به بخشی از تاریخ پایداری مردم این دیار در برابر ظلم و زور تبدیل می‌کند.

پس از سرنگونی قاجار و روی کار آمدن پهلوی دوباره زمزمه‌های کشف‌حجاب قوت می‌گیرد، آن‌چنان که نشریه عالم نسوان در سال ۱۳۱۰، فراخوانی با موضوع کشف حجاب، چاپ و منتشر می‌کند. این مهم در ۱۷ دی ۱۳۱۴ با دستور مستقیم رضاشاه به شکل یک قانون تصویب و پس از آن، روزگار سیاه حجاب‌داران شروع می‌شود. در حافظه تاریخی موسپیدکرده‌های شهر، پیوسته این جملات تکرار شده است: «هر جا زنی با چادر دیده می‌شد، کتک می‌خورد. حق سوار شدن بر وسایل نقلیه عمومی و حتی دیده شدن در کوچه و خیابان را نداشت.» به‌دنبال این اتفاق، بسیاری از زنان تا سال‌ها خانه‌نشین شدند و پا از چهارچوب در بیرون نگذاشتند.

مد جدید برای فرار از کشف حجاب

برخی هم که چاره‌ای نمی‌دیدند، چادر‌ها را برداشتند و شیوه عجیبی از مُد و لباس را پیش گرفتند. این زنان ازآنجاکه در باطن مخالف کشف حجاب بودند، تصمیم گرفتند با طراحی مانتو و پالتو‌های بلند با یقه‌های نامتعارف یا پوشیدن روسری در زیر کلاه، بدن خود را در کوچه و خیابان بپوشانند. این نوع پوشش آن‌قدر رایج می‌شود که حساسیت دستگاه‌های حکومتی را برمی‌انگیزد.

به‌عنوان مثال در یکی از نامه‌های محرمانه اداره شهربانی چنین آمده است: «وزارت داخله ایالت خراسان. حکومت سبزوار. ۵/۹/۱۳۱۶. محرمانه. به گزارش اداره شهربانی سبزوار. اغلب دیده می‌شود بیشتر بانوان سبزوار در موقع رفت‌وآمد در شهر، یقه پالتو یا روپوش خود را طوری بی‌تناسب بلند کرده‌اند که به واسطه آن می‌خواهند خود را محفوظ در حجاب داشته باشند. چون مشاهده این منظره در معابر، بدنما و مخالف وضعیت امروز می‌باشد، لازم است در حدود دستورات از این قبیل بانوان که به این طریق لباس بیرون می‌آیند، جلوگیری و ممانعت به عمل آید.» تعداد این دست نامه‌های باقی‌مانده آن‌چنان زیاد است که به‌خوبی می‌توان فهمید طرح کشف‌حجاب یک طرح از ابتدا شکست‌خورده بوده است.

درواقع مردمی که حاضر به پوشیدن کلاه فرنگی نیستند، قطعا در برابر بی‌حجابی نیز بی‌تفاوت باقی نمی‌مانند. به‌گواهی تاریخ، مشهدی‌ها پیش از تصویب قانون کشف حجاب در زمستان ۱۳۱۴، در برابر بر تن کردن لباس فرنگی که پیش‌تر و در تیر همان سال لازم‌الاجرا می‌شود، هم سکوت نکرده، فریاد اعتراضشان را بلند می‌کنند، آن‌طور که واقعه خونین مسجد گوهرشاد رقم می‌خورد.

اعتراض به کلاه فرنگی

اما رهبر این قیام تاریخی کسی نبوده است جز شیخ محمدتقی بهلول‌گنابادی که در این سال (۱۳۱۴)، بیست‌وپنج‌سالگی را تازه تمام کرده بوده است. او در خاطرات دست‌نویس خودش ماجرای مسجد گوهرشاد را این‌طور شرح می‌دهد:
در ماه اسفند۱۳۱۳ شمسی که با ماه ذی‌الحجه موافق بود، به حج رفتم و پس از از بازگشت به ایران، شنیدم که فشار دولت پهلوی بر علما و اهل دین خیلی زیاد شده است، آن‌چنان که جمع بسیاری از آنان کشته و زندانی شده بودند.
خودم هم در گازران (یکی از شهر‌های استان فارس) با حمله رئیس شهربانی روبه‌رو شدم که می‌خواستند مرا بگیرند، ولی زنی شجاع، مردم را به طرفداری من تهییج کرد و تظاهراتی برپا شد که در نتیجه رئیس شهربانی ترسید و عقب‌نشینی کرد و بنده سالم از آنجا خارج شدم.

در شیراز هم مرا گرفتند و آزاد شدم. بالاخره به گناباد وطن اصلی خود رسیدم و در آنجا خبر شدم که رئیس شهربانی گناباد دو ماه است که مامور گرفتن من شده و منتظر آمدنم است. به همین خاطر یک شب ماندم و صبح زود فرار کردم و به شهر فردوس که شهربانی نداشت، رفتم و در آنجا به منبر رفتن مشغول شدم، اما برای رئیس امنیه آنجا هم از مشهد نامه آمده بود که مرا دستگیر کنند و به مشهد بفرستند.

همین امر سبب شد درنگ نکنم و اول اذان صبح روز بعد خودم را به قائن که شهربانی نداشت، برسانم. بنده هفت شب در این شهر منبر رفتم. روز هفتم شنیدم که شخصی از زیارت آمده است. به دیدنش رفتم تا اخبار مشهد را از او بپرسم.
گفت: «تازه‌ترین خبر مشهد این است که حضرت آقای حاج‌حسین قمی از مشهد ناپدید شده‌اند. بعضی می‌گویند که به تهران رفته‌اند. بعضی دیگر هم می‌گویند ایشان را گرفته‌اند. درست معلوم نیست. پلیس مخفی هم در مشهد زیاد شده و دو نفر با هم نمی‌توانند، حرف بزنند.» بنده که از سال‌ها پیش انتظار چنین خبری را داشتم و آماده چنین خطری بودم، تا این خبر را شنیدم، از جا جستم و بعد از ۱۲ساعت خود را به مشهد رساندم.

سفر بهلول به مشهد و آغاز ماجرا

«شب پنجشنبه بود که بنده داخل مشهد شدم و به منزل آقای قمی رفتم و حال آقا را پرسیدم.

زن آقا به من گفت: آقا برای دیدن شاه و منصرف کردن از رفع حجاب و نشر کلاه به اختیار خود به تهران رفته‌اند، ولی شاه به آقا وقت ملاقات نداده و آقا در یک باغ تحت مراقبت قرار گرفته‌اند. به شهربانی مشهد هم دستور داده‌اند که طرفداران مهم آقا را بگیرند و آقای شیخ‌غلامرضا طبسی واعظ مشهور مشهد را با جمعی از وعاظ بزرگ گرفته‌اند و تو را هم می‌خواهند بگیرند. باخبر خود باش و احتیاط را از دست نده.»

شب پنجشنبه در منزل یکی از دوستان خوابیدم و صبح، بعد از اندکی فکر، تصمیم گرفتم روز پنجشنبه در مشهد بمانم و فردایش به تهران بروم. به هر وسیله شده با آقا ملاقات و هر امری که دارند، اجرا کنم.
ساعت ۲ روز پنجشنبه یک نفر پلیس‌مخفی با لباس شخصی پیش بنده آمد و آهسته در گوشم گفت که: «شما را شهربانی خواسته است.»

بدون مخالفت حرکت کردم که با او بروم، اما چند مشهدی که آن پلیس را می‌شناختند، پیش آمدند و از او پرسیدند که: «شیخ را کجا می‌برید؟» پاسخ داد: «شهربانی خواسته.»

آن‌ها هم گفتند: «حق ندارید کسی را از صحن جلب کنید.» نزاع بین آن‌ها آغاز شد و من که منظره را دیدم، به پلیس گفتم خوب است حال که این مردم بر جلب بنده راضی نیستند و امروز هم پنجشنبه است و ادارات نیم‌تعطیل هستند، مرا رها کنید.

صبح شنبه خودم به شهربانی حاضر می‌شوم، اما پلیس قبول نکرد و در بردن بنده اصرار ورزید. مردم هم پس از تماشای این رفتار، در منع جدی‌تر شدند. دقایقی بعد برای هر دو طرف کمک رسید. نزدیک بود جنگ برپا شود که چند نفر از خدام حرم، میانجی شدند تا بنده به شهربانی نروم و در حجره یکی از صحن‌ها تحت مراقبت پلیس بمانم تا رئیس شهربانی بیاید.
این شد که مرا در یک حجره جادادند و چهار پلیس در حجره نشستند. فکر کردم که اگر مردم مرا گم کنند، دیگر نجات برایم ممکن نیست و مرا به تهران می‌برند و ممکن است اعدام یا حبس دوام شوم.

تصمیم گرفتم کاری کنم که مردم مرا ببینند. برای همین با این بهانه که صحن را تماشا می‌کنم، پشت در شیشه‌ای حجره ایستادم و سر را بر شیشه نهادم. پلیس‌ها خواستند مرا به بهانه‌های مختلفی، چون غذا خوردن یا عریضه نوشتن به رئیس شهربانی و خوابیدن، از پشت شیشه دور کنند، اما این ممکن نشد.
 
بنده آن روز تا غروب پشت شیشه ایستادم. مردم هم دسته دسته می‌آمدند، مرا تماشا می‌کردند و می‌رفتند. پلیس آگاهی در این میان گاه به ملایمت و گاهی با تشدد و آب‌پاشی، مردم را متفرق می‌کرد، ولی باز دسته دیگری می‌آمدند. کم‌کم آوازه در مشهد پیچید که شیخ را در صحن محبوس کرده‌اند.

غروب آفتاب یک‌دفعه جمعیت بسیاری پشت حجره جمع شدند. پلیس به آن‌ها گفت: «آقایان! بروید. شما که الان با شیخ کاری ندارید. مقصود شما این است که شیخ شب در مسجد منبر برود. من به شما قول می‌دهم که این مقصود حاصل شود.»

بعد از صحبت‌های آن مامور فورا در شیشه‌ای را باز کرده، رو به مردمی که جمع بودند، فریاد زدم: «راست می‌گوید، بروید. بنده زندانی شده‌ام. شما که زندانی نیستید.»

همهمه که بالا گرفت، یک زن گنابادی که مرا می‌شناخت و از آنجا می‌گذشت، چادر از سر کشید و دست بر سر و روی خود برد و موی خود را کشید و ها‌ی وهوی برپا کرد. او را به دلجویی و ملایمت از آنجا دور کردند. بعد چهار زن دیگر رسیدند و همین کار را کردند. آن‌ها را هم یک طرف بردند.

آن روز (۱۹ تیر ۱۳۱۴) شخصی با لباس پهلوی و کلاه‌شاپو داخل حجره شد. پلیس خواست که او را منع کند، اما اعتنا نکرد. به حجره درآمد و رو به من گفت: «شما را چرا اینجا آورده‌اند؟» من خیال کردم که او از اعضای شهربانی است و برای بازجویی پیش من آمده. با ملایمت گفتم: «من نمی‌دانم. من از گناباد به زیارت آمدم، اما مرا گرفتند و به اینجا آوردند.» فوق‌العاده غمگین شد و گفت: «آخ! کار به اینجا رسیده که مثل شما اشخاص را بگیرند؟»

بنده فهمیدم این شخص طرفدار علماست، لذا گفتم: «گرفتن من آن‌قدر مهم نیست. غم بزرگ، گرفتاری آقای قمی است که مرا نگران می‌کند.» پرسید: «مگر آقا را گرفته‌اند؟» گفتم: «بله، آقا و پسر‌های بزرگشان در تهران تحت مراقبت هستند.»

او گفت: «من نواب احتشام‌رضوی سرکشیک پنجم آستانه هستم. تا یک ماه قبل مُعمم بودم، اما یک ماه قبل، امر صادر شد که خدام حرم یا باید کلاهی شوند یا اخراج. بنده برای اینکه برکنار نشوم، کلاهی شدم. ابتدا خیال می‌کردم فقط یک کلاه هست و نمی‌دانستم که دنبال این کلاه چه کلاه‌ها بر سر مردم گذاشته می‌شود و چه کلاهبرداری‌ها صورت می‌گیرد. الان می‌خواهم گناه گذشته را تلافی کرده، خود را پیش خدا و جدم روسفید کنم. حالا ببینید که من چه می‌کنم.» این را گفت و از در بیرون رفت و من نفهمیدم که او می‌خواهد چه کند.

فریاد‌های احتشام؛ بسترساز قیام گوهرشاد

احتشام بیرون رفت. در وسط صحن ایستاد و کلاه از سر خود برداشت و فریاد زد: «ای مردم! ۴ هزار نفر هستید، چرا از چهار پلیس می‌ترسید؟ نابود باد آن‌که این کلاه بی‌غیرتی را بر سر ما گذاشت! لعنت بر این کلاه!» این را گفت و کلاه خود را بر زمین زد و زیرپا مالید و فریاد زد: «یاحسین!» پس از این بود که مردم به در حمله کردند، مرا روی دست گرفته، با سلام و صلوات به مسجد گوهرشاد بردند و در ایوان مقصوره بالای منبر صاحب‌الزمانی گذاشتند.

رئیس اطلاعات شهربانی در پیش جمعیت، خود را به من رساند و گفت: «آقا! منبر نروید که ممنوع است.» مردم بر سرش ریختند و او را کتک زدند و به‌صورت فجیعی از مسجد بیرون کردند. نمی‌دانم کشته شد یا زنده ماند، ولی بسیار خون بدنش در ایوان مقصوره و صحن مسجد ریخته بود که با زحمت زیاد در همان شب شستند. گمان غالب این است که در همان‌جا کشته شده، زیرا بنده از هرکس که حالش را پرسیدم، گفت: «کشته شده است.» غروب روز نوزدهم تیر بر منبر مسجد گوهرشاد، رو به مردم گفتم که: «اکنون معطل شدن شما در این مسجد، ضایع کردن وقت است.
 
زوار‌ها هر کار می‌کنند، مختارند، اما اهل مشهد فوراً به خانه‌های خود بروند و مایحتاج اهل‌وعیال خود را حداقل برای یک هفته تهیه کنند، زیرا کاری که در پیش‌رو داریم، در کمتر از یک هفته ختم نمی‌شود و فردا صبح اول طلوع آفتاب، هرکس با ما یار است، با هر سلاحی که در اختیار خود دارد، به مسجد حاضر شود.»

بهلول کیست؟ مسجد چیست؟ آتش‌بار...

پس از این بود که مردم متفرق شدند و تعدادی هم که در صحن‌ها ماندند، اکثر زوار بودند. در این میان بعضی جوانان به غرض محافظت من ماندند. آن‌ها را بنده از این نشان شناختم که همان شب رفتند و مسلح شدند و به مسجد برگشتند. ۵۷نفر بودند که بنده نامشان را همان شب نوشتم و در جیب خود گذاشتم که در وقت حاجت، از آن‌ها کمک بگیرم. اسلحه این جوانان، قمه، شمشیر، چوب و تبر بود و ۷نفر نیز تفنگچه آورده بودند.

ناگفته نماند که دولتی‌ها آن شب معترض ما نشدند، زیرا تلگراف به تهران زده و منتظر جواب بودند. تلگرافی که به تهران زده بودند، این بود: «بهلول‌نامی در مسجد گوهرشاد برعلیه حکومت قیام کرده، تکلیف چیست؟» پاسخ داده بودند که: «بهلول کیست؟ مسجد چیست؟ آتش‌بار.»

وقت اذان صبح روز جمعه صدای شیپوری از مرکز عسکر شنیده شد و بعضی از اهل مسجد که در نظام خدمت کرده بودند، به من گفتند: «این شیپور آماده‌باش است و سرباز‌ها را برای جنگ آماده می‌کنند و ممکن است به ما حمله کنند.» هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که فلکه را نظامی‌ها اشغال کردند، ولی هدف آن‌ها حمله بر ما نبود، بلکه می‌خواستند مردم خارج بست را از ورود به بست و صحن مسجد منع کنند تا به ما نپیوندند.

بنده و همراهانم بعد از طلوع آفتاب به مسجد برگشتیم و مسجد را مرکز خود کردیم. سپس به خواندن دعای ندبه مشغول شدیم. در این حین یک نفر داخل مسجد شد و به ما گفت: «آقایان! من از طرف استاندار آمده‌ام به شما بگویم متفرق شوید و اگر درخواست‌هایی از دولت دارید، استاندار، پیشِ بستِ بالا ایستاده است، بیایید و عرض کنید.» به او گفتم: «ما جمع نشده‌ایم که به حرف استاندار متفرق شویم. زود از اینجا برو که نمی‌خواهیم به تو صدمه برسد و اگر نرفتی، به سرنوشت رئیس اطلاعات شهربانی گرفتار خواهی شد.»

آن مرد رفت. دقایقی بعد بین سرباز‌ها و کسانی که می‌خواستند از اطراف به صحن و حرم و مسجد بیایند، جنگ جاری شد. سرباز‌ها با سرنیزه و قنداق تفنگ و مردم با هر چیزی که در دست داشتند، به جنگ پرداختند. جمعی از درشکه‌چی‌های شهر به یاری ما برخاستند. آن‌ها درشکه‌ها را از صحرا پر از سنگ کرده، به فلکه می‌آوردند و مردم آن سنگ‌ها را گرفته و بر سر نظامیان می‌کوبیدند.

در این هنگام به سرباز‌ها دستور استعمال تفنگ دادند، ولی در همان لحظه اول که امر شلیک صادر شد، یک نظامی برای اینکه نمی‌خواست با ما بجنگد، خود را به ضرب گلوله کشت و یک افسر دیگر هم به دستِ یک سرباز کشته شد. کار که به اینجا رسید، فرمانده لشکر از خوف انقلابِ نظامی، دست از جنگ برداشت و فرمان داد که سرباز‌ها به مرکز خود برگردند و مردم را واگذارند. سرباز‌ها برگشتند و راه مردم به مسجد و صحن‌ها باز شد و به ما پیوستند.

شکست نخست دولتی‌ها

در این ساعت دولتی‌ها شکست خوردند و مردم با فریاد‌های «یاعلی (ع) و یاحسین (ع)» به داخل بست‌ها و صحن‌ها ریختند. در این حین نواب احتشام‌رضوی که پیش روی من بر منبر نشسته بود، از منبر به زمین افتاد و غش کرد. پنج دقیقه از غش کردن نواب احتشام نگذشته بود که یک نفر آمد و گفت: «یک هیئت هشت‌نفری از طرف دولت آمده‌اند که برای اصلاح جنگ با شما گفتگو کنند و از شما امان می‌خواهند که اطرافیان شما به آن‌ها حمله نکنند.» بنده گفتم: «حرم حضرت رضا (ع) برای شما اهل دنیا دارالامان است.» بعد هم از مردم خواستم محل مناسبی برای آن‌ها تهیه کنند تا بنشینند و گفتگو کنیم.

١٠دقیقه بعد بنده به محلی رفتم که آن هشت نفر نشسته بودند. چهار نفر معمم و چهار نفر کلاهی. چهار کلاهی، یکی اسدی متولی آستانه بود. دوم پاکروان، استاندار خراسان. سوم سرهنگ نوایی، رئیس شهربانی مشهد و نفر چهارم فرمانده لشکر مشهد بود که اسمش را نمی‌دانم و شخصیتش را هم نمی‌شناختم.

بعد از ورود بنده یکی از آنان به من گفت: «آخوند احمق! این چه فسادی است راه انداختی؟ تو می‌خواستی به اسلام خدمت کنی، به کفر خدمت کردی. اگر کوچک‌ترین ضعف و اغتشاش در قوای دولتی پیدا شود، ۵۰هزار سرباز روس و انگلیس از مرز سرخس و زاهدان به ایران می‌تازند و ایران را می‌گیرند. الحمدا... شاه ما مسلمان است و هیچ کاری برخلاف شرع نکرده و نمی‌کند. رفع حجاب و بعضی کار‌های خلافِ شرع دیگری که پیدا شده، به امر شاه نبوده، بلکه وزرا و وکلای خائن، آن‌ها را تصویب و اجرا کرده‌اند و اکنون که شاه باخبر شده، تمام آن خائنان را بازداشت کرده و قسم خورده که هیچ کاری برخلاف شرع و بدون اذن مراجع تقلید نکند.

حضرت آقای قمی هم برخلاف آنچه به شما خبر رسیده، زندان نیستند و روز یکشنبه به مشهد وارد می‌شوند. شما بسیار بد فهمیده، ندانسته و بدون اجازه مراجع بزرگ این جنگ و خونریزی را راه انداخته‌اید. در این روز تا حالا چند نفر کشته و زخمی شده‌اند؟ خون همه آن‌ها به گردن توست. تو روز قیامت جواب خدا را چه خواهی داد؟ حالا هم هرچه شده، دیگر شده. باید این جنگ و خونریزی تمام شود. شاه قول داده که اعلان عفو عمومی کند و هیچ‌کس را برای آنچه از دیروز تا حالا واقع شده، مجازات نکند. شخص شما هم درامان بوده و در تبلیغات مذهبی، آزاد مطلق خواهید بود. ولی باید فورا این جمعیت را متفرق کنید و آن اسلحه‌هایی را که از سرباز‌ها گرفته‌اید، به ماموران دولت تسلیم کنید.» این‌ها را که می‌گفت، باقی به تصدیق، مدام سر تکان می‌دادند.

بنده گفتم: «اما پس دادن اسلحه و متفرق کردن مردم غیرممکن است و ما تا آقای قمی به مشهد حاضر نشوند، جنگ را ختم نمی‌کنیم. ما از امر شما روی‌گردان نبوده و حاضر هستیم از این ساعت تا صبح یکشنبه دست به جنگ و خونریزی نزده و به حال سکوت و آرامش باقی بمانیم. اگر روز یکشنبه آقای قمی آمدند و حرف شما راست بود، اختیار به خود ایشان واگذار خواهد شد و هر کار که بخواهند، خواهند کرد و اگر نیامدند، جنگ ازسر گرفته خواهد شد.».

چون مقصود دولتی‌ها از این ملاقات همین مهلت گرفتن بود تا بتوانند خود را مرتب کنند و با تجهیزات بهتری بر ما بتازند، با گفتار بنده موافقت کردند و قرار شد که از این ساعت تا صبح یکشنبه، مسجد و اطراف آن در تصرف ما باشد و دولتی‌ها بی‌اذن ما داخل نشوند و ما هم به شهر کاری نداشته باشیم. همچنین مقرر شد در هیچ‌جای شهر کسی را به جرم طرفداری از ما نگیرند و اطرافیان ما برای کار‌های شخصی خود در هرجای شهر آزاد باشند، اما مسلح در شهر نگردند و به داخل ادارات دولتی نروند. دفن کشته‌های جنگ و پرستاری زخم‌ها را هم خودمان به‌عهده گرفتیم و بقیه رفتند و بنده به جای خود آمدم.

در این وقت ظهر شده بود. نماز ظهروعصر روز جمعه را خواندم، ولی من پیش‌نماز نشدم و پیش‌نماز‌های مسجد مثل سابق هرکدام به جای خود نماز خواندند. بنده هم برای اینکه کسی جمعیت ما را متفرق نسازد، دستور دادم که بی‌اجازه من کسی حق موعظه در مسجد، صحن‌ها و حرم را ندارد.

بعد از نماز ظهر، اول کاری که بنده انجام دادم، دفن کشته‌ها و رسیدگی به زخمی‌های جنگ بود. جنگ روز جمعه (۲۰ تیر) ۲۲کشته و ۶۷ زخمی به جا گذاشته بود. ۱۴نفر از کشته‌ها طرف‌دار بنده و ۸تن دیگر نظامی بودند. دفن کشته‌ها به‌صورت دفن مسلمان عادی اجرا شد، یعنی به کشته‌های هر دو طرف حکم شهید ندادیم که آن‌ها را بی‌غسل و با لباس دفن کنیم و همه به یک شکل دفن شدند.

درمیان کشته‌ها هر کس که اقارب داشت، جنازه‌اش را اقاربش بردند و کسی که نداشت، به دست مردم دفن شد. اکثر زخمی‌ها را هم اقاربش بردند و ۱۳نفر در شفاخانه حضرتی بستری شدند.

روز خونین گوهرشاد

در شب شنبه بعد از نماز مغرب‌وعشا خبر رسید که اسدی، متولی آستانه، جمعی از خدام حرم را به لباس سیادت و روحانیت آماده کرده که بین ساعت‌های ۹ تا ۱۱شب قرآن به گردن و تسبیح‌ها به دست، داخل مسجد گوهرشاد شوند، مرا دستگیر کرده، به دولتی‌ها تسلیم کند و انقلاب را بدون جنگ و خونریزی بیشتر خاتمه دهد.

بنده به محض رسیدن این خبر، مردم را جمع کردم و بالای منبر رفتم و گفتم: «برادران! آن قرآن را که عمروعاص در مقابل لشکر حضرت علی (ع) بر سر نیزه کرد، ممکن است امشب از طرف اسدی در برابر ما برده شود. اگر شما هم مثل لشکر حضرت علی (ع) خواهید گفت: «ما در برابر قرآن و سید نمی‌جنگیم، لازم نیست تا صبح صبر کنید و همین حالا هرجا می‌خواهید، بروید. من هم خودم را به شهربانی تسلیم می‌کنم و این واقعه قطع می‌شود، ولی اگر ثبات قدمی در همراهی من دارید، اظهار کنید و مرا اطمینان دهید.»

در این حال یک نفر جوان سی‌ساله که یک تفنگچه در دست داشت، از بین مردم بیرون آمد، در برابرم ایستاد و گفت: «اسم من حسن اردکانی‌نژاد است و یک برادرم در جنگ دیروز کشته شده و خودم هم هرآن آماده شهادت هستم. من از طرف خود و دوستانم به شما اطمینان می‌دهم که شما را در این راه وانمی‌گذاریم.»

شنبه ۲۱ تیرماه

از صبح تا شام در تمام کوچه‌ها و خیابان‌های مشهد تظاهرات و شعار‌ها به طرفداری ما در مخالفت دولت، جاری بود. دولتی‌ها در این روز سعی زیاد کردند تا از راه دزدی وکیسه‌بری جمعیت ما را دلتنگ و متفرق کنند، به این شکل که در دو ساعت اول روز تقریباً هزار و ۱۰۰تومان پول از زوار به سرقت برده شد. وقتی صاحبان پول به شهربانی شکایت می‌کردند، به آن‌ها گفته می‌شد که اختیار حرم با بهلول است و ما حق مداخله در این منطقه را نداریم. مال گمشده را از بهلول بخواهید.
 
صاحبان مال، قضیه را به بنده گفتند و بنده پول‌های گمشده را پرداخت کردم، زیرا در این چند روز پول زیادی ازطریق امداد‌های مردمی به دستم رسیده بود و در کنار آن کالا‌های خوراکی زیادی هبه شد. به‌عنوان مثال یک نفر نانوا هر وعده ۱۰۰ تا ۱۵۰کیلو نان برای اهل مسجد می‌فرستاد و گوشت پخته و خام و اشیای دیگر مایحتاج مردم حتی با صابون و نخ‌وسوزن خیاطی از هر طرف می‌رسید.

تقریباً ۱۰هزار تومان پول نقد در همان ساعت در جیبم بود. بسیاری از زن‌ها گوشواره و دست‌بند طلا و زیورآلات زنانه به من هدیه کرده بودند که برای مایحتاج مردم مصرف شود. من بعد از دادن پول‌های گمشده برای اینکه حوادث کیسه‌بری تکرار نشود، به منبر رفتم و این جملات را گفتم: «ای دزد‌های مشهد و جیب‌بر‌های حرم! به حرف من گوش دهید. سال‌هاست که شما در این حرم کیسه‌بری کرده و خواهید کرد. این حرم از دست شما گرفته نخواهد شد. انصاف نیست در این حالت که ما در بین دشمن محاصره و در شرف مرگ هستیم، شما اسباب زحمت ما را فراهم کنید. برای خدا در این چند روز اگر در انقلاب ما را یاری نمی‌کنید، از اذیت کردن ما بگذرید. دزدی که در این چند روز دست از دزدی بردارد، از خدا می‌خواهم که به او ثواب آن شهیدانی را بدهد که در روز جمعه کشته شدند و گناهان گذشته‌اش را بیامرزد و اموراتش را غریق رحمت کند و او را در آینده از رسوا شدن و حبس و انواع بلا‌ها حفظ کند.»

از آن به بعد بود که دیگر اطلاعی از کیسه‌بری و گم شدن پول نرسید. شنیدم که بعضی دوستان کیف‌بر‌های مشهد، رفقای خود را تهدید کرده بودند که اگر قبل از ختم انقلاب، جیب‌بری کنید، شما را بی‌مرگ نخواهیم گذاشت. خودمان هم به مردم پیوسته، سفارش می‌کردیم که با هیچ‌کس مخاصمت نکنند، مگر با آن پلیس و سربازی که به آن‌ها حمله کند.

عصر روز شنبه چند دسته از مردم دهات اطراف مشهد با بیل، چوب، داس، قمه و شمشیر به یاری ما آمدند و چند نفر از آن‌ها تفنگچه و فشنگ هم داشتند. این‌ها به بنده خبر دادند که فردا اول طلوع آفتاب دسته‌های بزرگ مسلح و مجهز از دهات دورتر به یاری ما خواهند آمد و هم خبر رسید که در قوچان و تربت‌حیدریه و نیشابور مردم برای یاری ما مسلح و مجهز می‌شوند. دولتی‌ها از این اخبار سخت هراسان شدند و تصمیم گرفتند زودتر به این نهضت خاتمه دهند. شب یکشنبه رسید و تا نصف‌شب به‌آرامی گذشت.

ساعت ۱۲شب یکشنبه خبر رسید که دولتی‌ها برای یک جنگ بزرگ کاملاً آماده شده‌اند. تمام سربازان شیعه و متدین را از صحنه جنگ بیرون کرده‌اند و سربازان سنی، یهودی، زرتشتی و شیعه‌های بی‌علاقه به مذهب را آماده جنگ ساخته‌اند و دورتادور شهر مشهد را برای جلوگیری از آمدن مردم جنگی، از بیرون سنگربندی کرده‌اند و طیاره‌های جنگی را در فرودگاه مجهز کرده، برای پرواز و بمباران آماده ساخته‌اند و توپ‌ها و مسلسل‌ها را در نقاطی که بر حرم و مسجد مسلط است، تمرکز داده‌اند و قصد دارند نزدیک صبح به مسجد حمله کنند.

چون از آمادگی مردم اطراف مشهد برای یاری خودمان خبر داشتم، تصمیم گرفتم که جا خالی نکنم و تا طلوع آفتاب به هر قیمتی شده، مقاومت کنم و مسجد را از دست ندهم. به این جهت به فراهم کردن مقدمات دفاع مشغول شدم و در هر دری از در‌های مسجد یک دسته از اطرافیان خود را فرستادم که بیدار و آماده باشند. همچنین سه تفنگ و تفنگچه و چند قطار فشنگ در اختیار هر دسته گذاشتم و برای هر دسته، فرماندهی از کسانی که بر آن‌ها اعتماد بیشتری داشتم، انتخاب کردم.

بنده می‌دانستم که این ترکیبات در مقابل قوای دولتی به قدر پر کاهی اهمیت ندارد، ولی غیر این چاره‌ای نداشتم و نمی‌توانستم تسلیم شوم؛ چون در آن صورت، حکومت پهلوی بعد از گرفتن و کشتنمان اعلام می‌کرد که جمعی از روی اشتباه و غفلت بر علیه دولت شوریده و بعد به خطای خود پی برده، خود را به قوای دولتی تسلیم کردند، ولی این مقاومت بنده اگرچه زود درهم می‌شکست، آبروی بزرگی را برای شیعه و اسلام به‌جا می‌گذاشت.

حمله بزرگ دولتی‌ها چنین که پیش‌بینی شده بود، نیم ساعت قبل از اذان صبح اتفاق افتاد. صدای تفنگ، توپ و مسلسل‌ها شروع شد و طرفداران ما با اسلحه‌های ناقص خود مقاومتی را که در تاریخ دنیا سابقه ندارد، از خود نشان دادند. آن‌ها در هر دروازه مسجد و صحن و حجره‌ها با فریاد‌های ا... اکبر، یاعلی (ع)، یاحسین (ع)، یا ثامن‌الحجج (ع) و یا صاحب‌الزمان (عج) به محاربه پرداختند و حتی دیده شده بعضی از آن‌ها با دندان و مشت و سنگ و خشت به نظامیان مسلح حمله می‌کردند، ولی با این همه، دشمن توانست وارد مسجد شود و قتل‌عام بزرگی را که تاریخ گواه آن است، رقم بزند.


منابع: کتاب کشف حجاب از کشف حجاب، مجموعه مقالات گردآوری شده درباره کشف حجاب رضاخانی، مجموعه مقالات قیام گوهرشاد به کوشش غلامحسین نوعی و غلامرضا آذری خاکستر، قیام گوهر شاد از سینا واحدی، خاطرات سیاسی بهلول به روایت خودش، مجموعه اسناد قیام گوهرشاد و ....

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->