صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

توانشهر

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

حساب این روز‌ها از شمارش گذشته است. سایه نکبت این ویروس طوری در شهر خیمه زده است که حدوحساب ندارد. اما نمی‌دانم چرا با این همه آمار و تلفات و تصاویر و فیلم‌های بیمارستان‌ها و قبرستان‌ها برای خیلی‌ها وضعیت سفید است و همه چیز عادی جلو می‌رود.

محمدحسن صلواتی | شهرآرانیوز؛ گاری را از سردخانه بیرون می‌آورد. به سختی تکانش می‌دهد، انگار زورش نمی‌رسد. گاری سنگین‎‌تر از جنازه است. تابوت لق لق می‌کند. سر می‌خورد. با یک نفر دیگر تابوت را روی گاری دیگری می‌گذارند تا ببرندش سمت سالن تطهیر. از سردخانه تا سالن تطهیر ۵۰ متر بیشتر فاصله نیست. باید این مسیر را از دالان آدم‌های خسته و گریان و سیاه پوشی رد کنند که هرکدام گوشه‌ای زیر سایه دیوار نشسته اند. نا ندارند، ولی ناله می‌کنند. بی تاب اند و بی تاب‌ها صدای ناله شان از همه بلندتر است.

 

جوانی با ریش چندروزه، سیاه پوش با چشم‌های پف کرده‌ای که انگار می‌گویی هفته هاست باز نشده، روی نیمکتی نشسته است و چندنفر هم زیربغلش را گرفته اند. لباس هایش خاکی است. غش کرده است. روی صورتش آب می‌ریزند. کمی حالش جا می‌آید، دوباره با صدای بلند داد می‌زند و همان پرسش ابدی ازلی بشریت را موقع مصیبت با خودش تکرار می‌کند: «خدایا چرا من... چرا پدر من... چرا مادر من... چرا هردو را باهم از من گرفتی...» کسی نمی‌تواند بغلش کند و دلداری اش بدهد. راستی چند وقت است که همدیگر را بغل نکرده ایم؟ دوروبری هایش هم نمی‌توانند جلو اشک هایشان را بگیرند.

 

همین دوسه پرسش روضه‌ای می‌شود برای همه آن‌هایی که دوروبرش نشسته اند. گاری چی رسیده است به انتهای دالان. خیلی‌ها سرک می‌کشند تا ببینند اسم چه کسی روی تابوت است. صد‌ها چشم دورتادور تابوت را می‌گردند به این امید که نام عزیزشان را پیدا کنند. آن تابوت همین که آشنایی پیدا می‌کرد، همراه مرد گاری چی می‌شد و باقی می‌خزیدند سر جای خودشان. ولی چرا این قدر تعدادشان زیاد است؟ یعنی خبر ندارند که نباید جمعیتی با این تعداد یک جا جمع شوند؟ داغ آدم را سِر می‌کند و فراموش کار و بی خیال.

وارد سالن تطهیر می‌شوم. ۲ پنجره زنانه و مردانه روی دیوار باز کرده اند برای ورود و خروج اجساد. ولی با باز و بسته شدنشان امیدی بیرون نمی‌آید. بالای پنجره‌ها ۲ بال فرشته کشیده اند وسط جنگلی سرسبز و زیبا. داشتم تعداد تابوت‌های ردیف شده روی زمین را می‌شمردم که دوباره صدای شیون آمد. آمده بودند برای شناسایی امواتشان. تازه به خودم می‌آیم و می‌فهمم که کجا ایستاده ام؛ جایی میان مرگ و زندگی. هیچ موقع این قدر مرگ را از نزدیک حس نکرده بودم. من ایستاده بودم وسط تابوت‌ها و از همه جا بوی شدید کافور می‌آمد، حتی از روی سه لایه ماسک می‌گذشت.

 


از بین تابوت‌ها عبور می‌کنم و خودم را می‌کشانم جلو پنجره غسالان. چشم‌های ۲ نفر از غسال‌ها موقع دیدنم گرد می‌شود. می‌پرسند: «اومدی اینجا چه کار؟» جلوتر می‌روم. می‌گویم آمده ام اوضاع را از نزدیک ببینم و نشان بدهم شما‌ها اینجا چه کار می‌کنید. درست نمی‌شنوند. باید داد بزنم. داد می‌زنم. بعد بهشان خداقوت می‌گویم. می‌خندند و دوباره پرده را کنار می‌زنند و برمی گردند کنار سنگ غسالخانه. مسئول غسالخانه که مرا می‌بیند جلو می‌آید و خوش وبشی باهم می‌کنیم. می‌گوید: «خیلی دل وجرئت داری که اومدی اینجا.»

 

نمی‌داند که ته دلم ترسیده ام. یک جفت دستکش از جیبش می‌کشد بیرون. می‌گوید: «دستت کنی بهتره.» دستم می‌کنم. بعد شروع می‌کنم به شمردن. ۵ نفر در بخش غسالخانه آقایان مشغول اند و ۵ نفر هم در قسمت بانوان و ۵ نفر هم بیرون سالن تطهیر و چندنفری هم در سردخانه.


۴ تابوت روی زمین و چند تابوت چوبی خالی هم ایستاده کنار آن ها. هرچند دقیقه ۲ مرد همراه با ۲ گاری و یک جسد وارد سالن می‌شوند. یک نفر مسئول حمل اجساد مرد است و یک نفر هم پیکر خانم‌ها را از سردخانه می‌برد تا سالن شست وشو. هرچند دقیقه هم پنجره‌ها باز می‌شوند و جسد پلاستیک پیچ شده و کفن پوش می‌گذارند روی غلتک و به سمت سالن حرکتش می‌دهند. روی پلاستیک جسد یک تکه کاغذ چسبانده اند که نام میت است. یکی از غسال‌ها اسم میت را بلند می‌خواند و یکی دیگر هم از پشت بلندگو اعلام می‌کند تا همراهیانش برای شناسایی جسد وارد سالن شوند. این آخرین دیدار است. بعضی‌ها با دیدن عزیزانشان قالب تهی می‌کنند و برخی با همه جانشان فریاد می‌کشند.


نا ندارم دوربینم را بکشانم جلو چشم هایم. دختر ده ساله‌ای داشت با مادرش وداع می‌کرد؛ با مادر کفن پوش شده اش که چندلایه پلاستیک دورش پیچیده بودند. دهانش باز مانده بود. لب پایینی اش افتاده بود مثل شانه هایش و مثل سرش و بعد همه تنش را انداخت روی زمین. نمی‌دانست چطور باید سوگواری کند و نمی‌توانست مادرش را بغل کند و کسی نمی‌توانست بغلش کند.

 


همه چیز اینجا افتاده روی دور تند. آمبولانس‌هایی که هرکدام چندین جسد داشتند و دم در سردخانه پیاده شان می‌کردند. بعد گاری‌ها پشت سرهم تابوت‌ها را به غسالخانه می‌رساندند. یک نفر هم با میخ و چکش می‌افتاد به جان تابوت‌ها و دوباره سکوت سالن را با ضربه هایش می‌شکست تا تابوت را پلمب شده تحویل بازماندگانش بدهد. روحانی که زیر سایه بان ایستاده بود، برای خواندن نماز میت از بازماندگان می‌خواهد که موقع نماز کسی گریه نکند، اما مگر این ممکن بود! بعضی در همین چندروز برای دومین بار و برای چندمین بار می‌آمدند بهشت رضوان. هرکدام هم به شکلی؛ یک هفته پیش مادر و حالا هم پدر، ۱۰ روز پیش پسر و حالا هم برادر، یک هفته پیش داماد و حالا هم خواهر. یعنی کرونا نسبت‌های خانوادگی را در نظر می‌گیرد؟


بین سالن تطهیر و سردخانه و محل نماز میت در رفت وآمدم. خانم جلوترم تا می‌بیند دوربین به گردن دارم، خودش را می‌رساند به من. می‌پرسد: «شما خبرنگارید؟» سر تکان می‌دهم یعنی بله. بعد بغضش می‌ترکد و جلو من اشک می‌ریزد. برایم دردودل می‌کند. از من می‌خواهد که به دیگران بگویم اصلا مریضشان را به بیمارستان نفرستند. بعد خواهرش هم به جمع ما اضافه می‌شود. می‌گوید ۱۰ روز از مادرمان در خانه مراقبت کردیم. حالش داشت خوب می‌شد، ولی نمی‌دانم چرا دکتر تشخیص داد ببریمش بیمارستان. ولی در کمتر از ۲۴ ساعت در بیمارستان فوت کرد. به من می‌گویند بیمارستان اوضاع را بدتر می‌کند. آنجا وضع بدتر است.


دوباره برمی گردم به سالن تطهیر. با چند نفری که آنجا ایستاده اند مشغول صحبت می‌شوم. چندین نفرشان داوطلبانه آنجا کار می‌کنند. متوجه می‌شوم حتی چندنفر از مسئولان بخش‌های مختلف سازمان فردوس‌ها هم به جای نشستن پشت میز آمده اند و زیر تابوت‌ها را می‌گیرند و جابه جا می‌کنند. راستش خیلی از نیرو‌های غسالخانه بریده اند. زیر فشار کار کمرشان خم شده و صورت هایشان نزار و زرد است.

 

 

هرچقدر اصرار می‌کنم اجازه نمی‌دهند بروم به قسمت شست وشو. می‌گفتند هرچند اجساد بعد از شست وشو هیچ خطری ندارد، خیلی باید مراقب بود. در همان هول وولا مدیرعامل سازمان فردوس‌های شهرداری مشهد را هم دیدم که آمده بود در غسالخانه. چند دقیقه‌ای با حجت الاسلام حسین مهدوی دامغانی هم گفتگو کردم. از تعداد فوتی‌ها در مشهد گفت که سه رقمی شده اند. از فشار کار همکارانش حرف زد. گفت کار به حدی رسیده که ممکن است نیرو‌های آرمستان‌ها زمین گیر شوند. گفت که همکارانش جانشان را کف دست هایشان گذاشته اند.


حساب این روز‌ها از شمارش گذشته است. سایه نکبت این ویروس طوری در شهر خیمه زده است که حدوحساب ندارد. اما نمی‌دانم چرا با این همه آمار و تلفات و تصاویر و فیلم‌های بیمارستان‌ها و قبرستان‌ها برای خیلی‌ها وضعیت سفید است و همه چیز عادی جلو می‌رود. انگار آن‌ها هم، البته خدا نکند، باید برای یک بار هم که شده است خودشان یا عزیزترینشان تا زیر سایه مرگ بروند تا عمق فاجعه را حس کنند. کاش می‌شد دست تک تک منکران کرونا را گرفت و برد به بهشت رضا (ع) و بهشت رضوان که این روز‌ها غلغله مرگ است. پیر و جوانی که می‌توانستند دست کم برای مقداری هم که شده است بیشتر زنده بمانند.

 

مشهد در این هفته‌های اخیر به سمت قله موج پنجم کرونا حرکت می‌کند؛ حرکتی با شدت و قوت و معلوم نیست کی می‌خواهد کمی به ما استراحت بدهد. حالا هم مدت هاست میهمان جهش تازه‌ای از این ویروس هستیم. دلتای هندی در آغوش کرونای چینی می‌تازند و ما که معلوم نیست چه موقع از ارابه مرگ این ویروس پیاده می‌شویم.


بعد از چند ساعت کم کم باید وسایلم را جمع کنم بروم سمت بهشت رضا (ع). آنجا هم باید عکاسی کنم. دستکش‌ها را از دستم در‌ می‌آورم. انگشت هایم جمع شده اند. نم کشیده ام. انگار ۳ ساعت داشتم در آب راه می‌رفتم. من فقط ۳ ساعت آنجا بودم؛ راستی حال آن‌هایی که بیش از ۱۰ ساعت آنجا با شیلد و ماسک و لباس و دستکش‌های پلاستیکی کار می‌کنند چطور است؟ هرشب چطوری به خانه هایشان می‌روند؟

 

برای آخرین بار به فهرست خروجی غسالخانه نگاه می‌کنم. اسم ۵۱ نفر را ثبت کرده اند. موقع رفتن از کنار سردخانه رد می‌شوم. از حجم ورود و خروجی جنازه‌ها چیزی کم نشده بود. تابوت‌ها هنوز در صف انتظار بودند و آمبولانس‌ها پشت سرهم وارد قبرستان می‌شدند.


در مسیر بهشت رضا (ع) هستم در اتوبان مشهدباغچه. رفت و آمد در ورودی شهر خیلی عادی و همه چیز سر جایش است و هیچ کس مسیر را برای ورود و خروج خودرو‌ها حتی محدود هم نکرده است. این یعنی محدودیت سفر به مشهد در حد همان پست‌های اینستاگرامی است. همراه با تعداد زیادی از خودرو‌ها وارد بهشت رضا (ع) می‌شوم. به سختی جای پارک پیدا می‌کنم. اینجا به جای راه غسالخانه می‌روم سمت قبرها.

 

 

نیرو‌های حفار بهشت رضا (ع) از فرط خستگی زیر سایه درختی دراز کشیده اند. یک ردیف قبر کنده اند. نمی‌شمارم چندتا. آن طرف‌تر در قطعه ۵۲ چنددسته آدم ایستاده اند منتظر آمبولانس تا میتشان را بگیرند روی شانه هایشان. تعدادی دیگر بعد از دفن روی خاک‌های آلوده نشسته اند به سوگواری. چند قطعه آن طرف‌تر گویا سالگرد عزیزشان است. حدود ۵۰ نفر دور قبرش ایستاده اند. یا من نمی‌دانم اینجا چه می‌کنم یا آن‌ها نمی‌دانند دارند با خودشان چه می‌کنند.


ما فقط دنبال مقصر می‌گردیم تا همه اتفاقات را گردن او بیندازیم. کارمان شده است بهانه گیری تا باری از شانه‌های خودمان کم کنیم. گوشی هایمان را بگیریم دستمان و در میهمانی پای پست‌های اینستاگرامی هشتگ #مشهد_را_تعطیل_کنید بگذاریم و دیگران را محکوم کنیم. یا در جاده‌های ییلاقات شهر استوری تسلیت هم وطن با قلب‌های مشکی و برچسب اشک بگذاریم. ما دیگر بعد از یک سال تمام دوربین‌های راهنمایی ورانندگی را برای دورزدن ثبت جریمه‌های منع تردد حفظ شده ایم. انگار بلد شده ایم که بمیریم.
خورشید غروب کرده است و در مسیر بازگشت به روزنامه روی صدای حزن آلود کمانچه کلهر این را فهمیدم که ما خودمان تنها مقصر و متهم اصلی این پرونده هستیم.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.