«حسن وظیفه» رزمنده جنگ محله ارشاد با دوربینش ۲ هزار عکس قدیمی گرفته است.
زمانی | شهرآرانیوز؛ سالها از جنگ میگذرد، اما یادگاریهایش بر جای مانده است. هنوز هم سایهاش بر سر جانبازان، شهدا و خانوادههایشان گسترده است. آنهایی که افتخار کشور هستند و باید درسهای بسیاری از آنها آموخت. مانند حسن وظیفه، رزمنده دوران دفاعمقدس ساکن در محله ارشاد که برای دفاع از کشورش به میدان جنگ رفت. کسی که دوربین عکاسیاش همیشه همراه او بوده است. همان یار قدیمی حسن آقا که زیباییها و غمهای بسیاری از این سرزمین را به تصویر کشیده و اکنون روی طاقچه خانهاش حرفها و خاطرات بسیاری دارد. ما نیز با دیدن عکسهای یادگاری از سالهای دیرین او خاطراتش را مرور کردیم.
درس و کار ، درکنار هم
حسن وظیفه متولد ۱۳۳۰ است. خود را روستازاده میداند و میگوید: «در روستای سیاسک علیآباد به دنیا آمدهام. خانوادهام کشاورز و دامدار بودند و ارباب در آنجا بر همه نظارت داشت. کودکیام به سختی گذشت. با این حال اولین کسی بودم که از زور ارباب و رعیتی فرار کردم و تحصیل را انتخاب کردم. گرچه نه ارباب و نه خانواده تمایلی به اینکارم نداشتند، اما با وجود آنکه ۷ ساله بودم معنای زور را درک میکردم و نمیخواستم به آن تن بدهم. به یاد دارم آنزمان به کمک بچهها، آقای خجسته یکی از اهالی و مرحوم حاج مهدی زرسازان معلم روستا، مدرسهای ساختیم.
حدود ۲۳ نفر در آنجا درس میخواندیم. مرحوم زرسازان و آقای خجسته من را به درسخواندن تشویق میکردند؛ بنابراین سیکل را گرفته و برای ادامه تحصیل به مشهد رفت و آمد میکردم. خودرو کارخانه سیمان هر روز ۷ صبح از روستا عبور میکرد و من و ۳ نفر از بچهها سوار آن میشدیم. به مشهد آمده و در دبیرستان نصرتالملک ملکی در چهارراه زرینه درس میخواندیم. ۵ بعدازظهر نیز دوباره به روستا بازمیگشتیم. درسم خوب بود و بیشتر انشاهایم جنبه سیاسی داشت. به همین دلیل معلم کلاس، بارها به من توصیه میکرد مراقب خودم باشم و در نوشتن دقت کنم. به این ترتیب در رشته طبیعی دیپلم گرفتم. در مشهد نیز در کنار درس در کورهپزخانهها کار میکردم و گاهی نزد برادر بزرگم که در خیابان طلاب زندگی میکرد و به کار ساختو ساز مشغول بود بنایی میکردم.»
۱۷ سالگی به تهران میرود و در آزمونی برای استخدام شرکت میکند که به واسطه آن میتوانسته در شرکت نفت آبادان یا ذوبآهن اصفهان مشغول به کار شود یا در روسیه و هندوستان بورسیه شود و درس بخواند. از آنجایی که کارخانه آریامهر در اصفهان راهاندازی شده بود از او میخواهند که به آنجا برود؛ بنابراین زندگی جدیدی برای آقای وظیفه رقم میخورد. او ادامه میدهد: «به مدت ۳۲ ماه باید آموزش میدیدم که ۷ ماه آن در تهران و باقی در آموزشگاه متالوژی ذوبآهن اصفهان گذشت. پس از آن پایان دوره تعهد خدمت دادم که ۷ سال در آنجا کار کنم. گرچه دور از خانواده بودم، اما بر سختیها مقابله کردم و هنگام خدمت توانستم دومین دیپلم خود را در رشته برق دریافت کنم. بعدها نیز فوق دیپلم رشته برق و متالورژی را کسب کردم.»
جسم خسته؛ روحیه قوی
دفاع از وطن هنگام جنگ بسیاری از مردم را راهی میدان کرد و هر کس به نوعی برای کشورش جنگید. حسن آقا نیز مانند برادر بزرگترش این راه را انتخاب کرد. او در این باره توضیح میدهد: «جنگ که شروع شد برادرم حسین به جبهه رفت. امامخمینی (ره) نیز فتوا دادند که اگر جبهه به نیرو نیاز دارد جنگ مقدم است و هرکس باید کارش را بگذارد و به جبهه برود. به همین دلیل سال ۶۱ من نیز کار را رها کرده و به جبهه رفتم. در ابتدا در اهواز آموزش دیدم و پس از ۵۰ روز دوره آموزشی وارد عملیات جنگی شدم.
رحیم صفوی فرمانده ما بود. نیروها را تحویل ایشان دادند و همه تقسیم شدند. در ابتدا به عنوان تکتیرانداز مشغول شدم سپس به واحد نقلیه و تعاون منتقل شدم. عملیات بیتالمقدس اولین عملیاتی بود که در آن شرکت کردم و در آنجا مسئولیت تکتیراندازی، بیسیمچی و تعاون را به عهده داشتم. بیکار نمینشستم. هر کاری که به من محول میشد قبول میکردم و هر جا که میگفتند میرفتم. عملیات شروع شد. من در گردان امامجواد (ع)، تیپ امامحسین (ع) از زرینشهر اصفهان حضور داشتم. عملیات سختی بود. همرزمهای من از اصفهان، نجفآباد و زرینشهر بودند. ساعتها تشنه وگرسنه فعالیت میکردیم. جسممان خسته، اما روحیهها قوی و خستگیناپذیر بود. حضور خدا را در کنارمان حس میکردیم. به یاد دارم دشمن مهماتی را که بچهها در منطقه جمعآوری کرده بودند بمباران کرد.
افراد زیادی آنجا بودند. با وجود آنکه به مهمات آسیب رسید، اما کسی آسیب ندید و تمام این اتفاقها لطف و محبت خداوند را نشان میداد. عملیات بیتالمقدس در چند مرحله انجام شد که یکی از مراحل آن به فتح خرمشهر انجامید. من در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشتم. این عملیات حس شادی برایمان به ارمغان آورد و آرزوی همه ما بود و باورمان نمیشد که توانستیم خرمشهر را آزاد کنیم. نه تنها من بلکه تمام ملت ایران از این رویداد خوشحال شدند و به پاس این پیروزی در سراسر کشور جشن برپا شد. اکنون که به آن روزها میاندیشم و خاطرات را مرور میکنم همان حس و حال آن ایام بر من میگذرد.»
بارها از اتفاقات ناگوار جان سالم به در بردم
بسیاری از همرزمانش را در جنگ از دست داده است و حتی آدرس محل شهادت بسیاری را اعلام کرده و با همین اطلاعات پیکر مطهر شهدا را پیدا کردهاند. او میگوید: «در عملیات بیتالمقدس ۲ پسرعمو به نامهای کرمعلی و قربانعلی کرمی بودند که هر دو به شهادت رسیدند و من محل شهادتشان را اطلاع دادم. در آن بیابان پیکر این ۲ شهید خشک شده بود. آنجا بیابان بود و جسمهای بیجان بسیاری در آن یافت میشد.»
مجروحیت دوران جنگ یادگاری حسن آقا از آن روزهاست. او با گذر به گذشتهها توضیح میدهد: «در عملیات بیتالمقدس هنگام پلاککوبی ماشینهای تانکری چفیه دور گردنم به دریل پیچید و در نتیجه دریل از دستم خارج شد و به گردنم برخورد کرد. من نیز بیهوش شده و از ناحیه گردن و پا دچار مجروحیت شدم «آسیبهای آن زمان هنوز هم همراهش است، اما میگوید بارها از اتفاقات ناگوار جان سالم به در برده است. او ادامه میدهد: «هنگامی که در شرکت ذوب آهن اصفهان کار میکردم هنگام هواگیری بویلر که آب گرم سیستمها را تأمین میکند ناگهان در پشت سر من بسته شد. خیلی ترسیده بودم و خدا را از ته دل صدا میکردم.
ناخودآگاه در باز شد بدون آنکه کسی پشت در باشد. همچنین در عملیات بیتالمقدس هنگامی که دشمن مهمات را میزد به داخل یک لوله سیمانی رفته و آنجا پناه گرفتم. به چشم خود دیدم که آن مهمات و منطقه چگونه آتش گرفت با این حال من زنده ماندم و آسیبی ندیدم. در تمام این اتفاقها خداوند حضور داشت و دستم را گرفت «بیکاری در جبهه معنا نداشت
وظیفه معتقد است که در جبهه بیکاری معنایی نداشته است و ادامه میدهد: «آن زمانها فقط نیت مهم بود. افراد خود را دربرابر کشور و هموطنانشان مسئول میدانستند. سن و سال اهمیتی نداشت و حتی قشر مرفه نیز خدمت میکرد. من نیز با آنکه کارمند دولت بودم، اما خود را مدیون پدر و مادرم دانسته و دربرابر دین و کشورم احساس مسئولیت میکردم. در جبهه همه با هم مأنوس بودند. در کنار جنگ گاهی دور هم جمع میشدند، فوتبال بازی میکردند، دعا میخواندند، سنگر درست میکردند، آموزش میدیدند و حتی برخی درس میخواندند. هر شب در چادرها عزاداری بود. به چادرهای هم میرفتیم و در برنامه شرکت میکردیم. یک عده به تفسیر قرآن مشغول میشدند و عدهای زیارت عاشورا میخواندند. در این میان کارهای خاصی انجام میشد که با هیچ معیاری نمیتوان آن را اندازهگیری کرد. برخی رزمندگان بیآنکه کسی متوجه شود کفشهای دیگر رزمندگان را واکس میزدند و یا لباسهایشان را میشستند.
برای من هم بارها پیش آمد که با کفشهای واکسزدهام روبهرو میشدم، اما نمیدانستم چه کسی این کار را کرده است.»
فرماندهاش الگوی او در زندگی بوده و از او چیزهای بسیاری آموخته است. او در این باره بیان میکند: «آقای محمدی فرمانده ما بود. زمانی که ایشان در عملیات پایش را از دست داد گفت «من را رها کنید، جان مردم در خطر است» ایشان برای من الگو بود و اکنون از جانبازان هستند. زندهیاد حسنپور نیز لطف بسیاری به من داشت. متانت و ادب را از او آموختم. مرحوم از بنیانگذاران انجمناسلامی ذوبآهن اصفهان بود و خدمات بسیاری ارائه داد. مدیرعاملی شبیه او کمتر پیدا میشود. برای کارمندانش همیشه وقت داشت و هرگاه زمان نماز میرسید میگفت «برویم نماز بخوانیم کار بماند برای بعد.»
عکاسی و ثبت تصویری خاطرههای جنگ
وظیفه میگوید ۱۲ آلبوم عکس و ۲۰۰۰ عکس سیاه و سفید و رنگی دارد که تمام عکسهایش را خودش گرفته است. در این میان عکسهایی نیز بوده که برای دیگران گرفته است. آلبومها را با هم ورق میزنیم. در دل هریک خاطرهای نهفته و افرادی حضور دارند که دیگر در این دنیا نیستند. او میگوید: «از همان کودکی علاقه خاصی به عکاسی داشتم. به همین دلیل پولهایم را جمع کردم و اواخر دوران دبستان یک دوربین عکاسی از خیابان خسروی مشهد خریدم که هنوز هم آن را دارم.
عکاسی من از همان دوران با کورهپزخانهها و مردم زحمتکش آنجا شروع شد. به این ترتیب دوربین همیشه بر گردنم بود و از صحنههای مختلف که گاهی غمناک و گاهی زیبا بود عکس میگرفتم. دوران دبیرستان نیز در درس هنر با عکاسی آشنا شده بودم و عکسهایی که میگرفتم را خود در تاریکخانه مدرسه چاپ میکردم «با دوربین به جاهای بسیاری سفر کرده است. گاهی در محل کار وظیفه همراهش بوده و گاهی در جبهه و جنگ. هریک از عکسها حرفی برای گفتن دارند. او ما را با هر عکسی به همان زمان میبرد و ادامه میدهد: «تمام روزهای جنگ برایم خاطره است هم تلخ و هم شیرین. هرگاه میتوانستم از آن صحنهها عکس میگرفتم. هنوز هم بعضی از عکسها را برای افراد داخل عکس ارسال میکنم.»
او عکسی از درست کردن سنگر در جنگ نیز نشان میدهد و ادامه میدهد: «همیشه دوربین را روی سه پایه قرار میدادم و عکس میگرفتم. مهم نبود چه کاری باشد، اما ثبت آن لحظه در کنار دوستان برایم ارزشمند بود.»
ادای دِین
ساکن منطقه ما از جنگ آموختههای بسیاری دارد و میگوید: «جنگ به ما چیزهای بسیاری یاد داد. اینکه خودمان تولید کنیم، اتحاد داشته باشیم، علم روز را به دست آوریم، چشم به بیگانه نداشته باشیم و از همه مهمتر اینکه یک فرد مانند امامخمینی (ره) میتواند رهبری را به دست گیرد. منتهی ما قدر این نکات را نمیدانیم. با آنکه از دوران جنگ سالها میگذرد، اما احساس میکنم کم گذاشتهام و آنطور که باید دِینم را به انقلاب ادا نکردهام.» او ادامه میدهد: «انگار فراموش کردهایم چه کسانی برای این امنیت از جانشان گذشتند. فضای مجازی اثرات خوبی نداشت. کاش این فضا بیشتر بر روی جبهه و جنگ کار میکرد. اکنون جوانان آنطور که باید دفاعمقدس را نشناختهاند. به همین دلیل برخی از آنها حس خوبی به این موضوع ندارند.
کتاب نیز زیاد نوشته شده، اما آنگونه که باید جوانان را تشویق نکرده است. تنها دلیل این امر را مدیریت ضعیف باید دانست. جوانان امروز تحصیلات بالا دارند، اما به کار گرفته نمیشوند و به همین دلیل بدبین شدهاند. باید آنها را دریابید، زیرا آنها هستند که در آینده به کشورشان خدمت میکنند. او توصیهای هم به جوانان دارد: «جوانها مملکت از آن شماست. سابقه جنگ را مطالعه کنید و بدانید یک دِین به خون شهدا دارید و یک دِین به سازندگی مملکت؛ بنابراین به هر دو فکر کنید.»
بازگشت به مشهد
اواخر سال ۶۲ همانطور که به جبهه رفت و آمد داشت به اصفهان میآید و درخواست انتقالی به کار در مشهد میدهد. به دنبال این درخواست ۲۰ روز به کارخانه سنگآهن شاهرود اعزام شده و به عنوان ناظر بر خدمات مشغول به کار میشود. دوباره به اصفهان برمیگردد و با انتقالی او به مشهد موافقت میشود. او بیان میکند: «همیشه تدریس را دوست داشتم و میخواستم به اداره آموزش و پرورش انتقالی بگیرم و در هنرستان تدریس کنم. با این حال در شرکت برق خراسان مشغول به کار شده و سال ۸۲ بازنشسته شدم.
با ورود به مشهد خانهای در چهارراه مقدم خیابان طبرسی گرفتم، زیرا دوست داشتم نزدیک به حرم باشم. آن زمان محلهای زوارنشین بود. حال ۲۲ سال است که در ارشاد زندگی میکنیم. این محله از همان ابتدا شکل کنونی را داشت و به دوران قبل از انقلاب برمیگردد. با مرور زمان فقط به تعداد ساختمانها افزوده شده است. ما به محض ورود در خانههای سازمانی شرکت برق ساکن شدیم. به همین دلیل بیشتر همسایگانمان از همکارانم بودند.»
آقای وظیفه به یادگار از برادر شهیدش ۲۸ سال است که در حرم رضوی خدمت میکند. میگوید: «برادرم حسین در جنگ جانباز شد و سال ۷۶ نیز به درجه شهادت نائل شده و در صحن قدس رضوی به خاک سپرده شد. او در حرم دربان بود و پس از شهادتش من به جای او در بخش بازرسی حرم خدمت میکنم.»
مردم آن زمان خلوص داشتند
وظیفه سال ۵۵ ازدواج میکند. محبوبه عرفانیان سرابیان آذربایجان، همسر اوست. اگرچه در صحنه جنگ نبوده، اما در نبود همسر و تحمل غربت در صحنه زندگی به خوبی جنگیده و حاصل آن تربیت ۶ فرزند موفق است. او هرگز از مشکلات خم به ابرو نیاورده و نه تنها گلهای به همسر نکرده که چرا به جبهه میرود بلکه میگوید: «اگر برای دفاع از کشور نمیرفتند آنگاه احساس سرشکستگی میکردم. هنگام جنگ، زندگی بر من سخت گذشت. من در اصفهان غریب بودم و همسر یکی از دوستان حسن آقا به من سر میزد. با این حال هیچگاه خانهام را ترک نکردم و بر زندگی در شرایط دشوار تعهد داشتم. با آنکه سالها از جنگ میگذرد و مجروحیت همسرم از آن روزها به یادگار مانده، اما هرگز به دنبال کارت ایثارگری خود نرفته است. مردم آن زمان خلوص داشتند و با نیت دل از جانشان گذشتند و رفتند. زیرا بحث دفاع از کشور مطرح بود. با این حال مردم گاهی با نیش و کنایههای خود خانوادههای شهدا و جانبازان را غمگین میکنند.»
داغ فرزند
ساکن محله ارشاد ظلم یاران شاه را دیده و خاطرات تلخی از آن دوران دارد. او که عشق به امامخمینی (ره) را از پدر خود به ارث برده است بیان میکند: «پدر من انس عجیبی به امام خمینی (ره) (ره) داشت و وقتی بزرگتر شدم این عشق را بهتر درک کردم. من نیز نمیتوانستم ظلم شاه را بپذیرم. سال ۵۷ به همراه چند نفر دیگر از یک کتابفروشی در خیابان سپه اصفهان کتابهای انقلابی رایگان دریافت میکردیم. وظیفه ما فروش آن کتابها بود. صاحب آنجا به ما کتابها را تحویل میداد و میگفت اگر هنگام فروش نیروهای ساواک خواستند شما را بگیرند کتابها را بگذارید و فرار کنید. به خاطر دارم آن زمان کتابهای مرحوم شریعتی فروش خوبی داشت. البته ما پول فروش کتابها را به صاحب مغازه تحویل میدادیم و برای این کار دستمزدی دریافت نمیکردیم، زیرا هدف ما تبلیغ بود و انتظار پول نداشتیم.»
او به خاطره دیگری که هنوز داغش بر دلش است اشاره میکند و میگوید: «همان سال در اصفهان با چند تن از دوستان از جمله مهندس مهدی حسنپور دوره قرآن تشکیل دادیم. ما در شهرک فولادشهر اصفهان (آریامهر سابق) زندگی کرده و دوره قرآن را در خانههایمان برگزار میکردیم. این برنامه چندین بار توسط ساواک بررسی شد و ما مورد بازرسی قرار گرفتیم. بارها به خانه ما هجوم آوردند و ما را اذیت کردند. یک شب که در خانه بودم نیروهای ساواک به منزل آمده و من را با خود بردند و در آنجا از من پرسیدند «کجایی هستی» من در پاسخ گفتم «سیاسکی»، اما آنها فکر کردند میگویم «سیاسی» و یک سیلی به من زدند.
در نهایت فردا صبح من را آزاد کردند. اما همان هجومشان به خانه سبب شد فرزندم که گرچه هنوز زندگی در دنیا را تجربه نکرده بود، اما نامش را حمیدرضا گذاشته بودیم از دست برود. فرزندم به دنیا آمد، اما در دستگاه جان باخت. غریب بودیم و از آنجایی که شب قبل من را گرفته بودند هیچکس از ترس حاضر نبود کاری انجام دهد؛ بنابراین من و همسرم تنهایی آن شب تلخ را به سر کردیم و خود فرزندم را غسل داده و در زرینشهر اصفهان به خاک سپردم».