بیست وهفتم مهر پارسال که فراموشش کردم، به خودم قول دادم امسال جبران کنم. قول دادم کاری کنم که دوست دارد، که خوش حال شود، که مبادا این وقفهای را که بعد از ۱۶ سال اتفاق افتاده است، بگذارد به پای بی معرفتی و بی خیالی.
هرچند مطمئن بودم این کار را نمیکند. مطمئن بودم که میداند من هر لحظه بیشتر از لحظه قبل دوستش دارم. هرچند بارها در تنهایی ام حسابی از دستش گله کردهام و هزارویک ان قلت برایش آورده ام و از نبودنش شکایت کرده ام. آن روز وقتی خواهرم در گروه تلگرامی سه نفره مان نوشت: «بچه ها، امسال میشه ۱۷ سال که مامان دیگه نیست.»
شوکه شدم. ماتم برد. انگار یکی روبه رویم ایستاده باشد و با همه توان یک سیلی بخواباند زیر گوشم. من که همیشه ادعایم میشد که محال است کسی به اندازه من مامان را دوست داشته باشد، از این فراموشی چنان ضربهای خوردم که همان جا، در دم، اشک هایم سرازیر شد روی گونه هایم.
اشکهایی که بند نمیآمد و با هر قطره اش یک لحظه از گذشته کوتاهی که با او سپری کرده بودم، مثل فیلم از مقابل چشمانم رد میشد. همین جا بود که به خودم قول جبرانش را دادم. نشستم کلی بالا و پایین کردم. همه لحظههای مشترک گذشته مان را مرور کردم. مامان چه میخواهد؟ چه چیزی را دوست دارد؟ علاقه اش چه بوده است؟ با چه چیزی کیف میکند؟
من الان چه کاری باید برایش بکنم که مطمئن باشم بابت آن مسرور میشود؟ دنبال چیزی میگشتم بیشتر از حلوا و میوه و خرما خیرات کردن، بیشتر از فاتحه خواندن و بیشتر از یک سنگ مزار شستن. یک چیزی که شاید حتی نیازی به بوق و کرناکردن هم نداشته باشد و اذن خودم و حال خودم را بطلبد. لابه لای همان اشکهایی که با سرعت میریخت روی سر و صورتم، به نتیجه رسیدم: «می رم حرم، به نیت مامان.» این بهترین انتخاب بود و جبران کنندهترین اتفاق.
مامان یک جور عجیب وغریبی امام رضا (ع) را دوست داشت. حکایت این نقطه، با هرجا و مکان دیگری روی این کره خاکی برایش توفیر داشت. کافی بود تصویر گنبد طلایی حرم را در قاب تلویزیون ببیند؛ آن وقت دیگر اشکها امانش نمیدادند. آن سالها که کوچک بودم، خیلی دست گیرم نمیشد قضیه از چه قرار است.
نمیفهمیدم ربط بین آن تصویر در قاب تلویزیون با این اشکها چیست که در کسری از ثانیه او را منقلب میکند و از خود بی خود. نمیدانستم چه حالی میشود، نمیدانستم آن وسط چه چیزهایی رد و بدل میشود، نمیدانستم در قلبش چه آمال و احساساتی به جریان میافتد.
حتی نفهمیدم آن شبی که یکهو با گریه از خواب بیدار شد، بابا را بلند کرد و پایش را در یک کفش کرد که الا و بلا باید همین الان من را ببری حرم. چه خوابی دیده بود که آن طور مشتاق و آشفته اش کرده بود؟ هیچ وقت تعریف نکرد، اما بعد که از حرم برگشت و آرام و آسوده و خوش حال دیدمش، فهمیدم آن زیارت کار خودش را کرده است.
مامان آن نیمه شب بهترین راه را برای تسلی دلش انتخاب کرد. کاری که حالا من هم باید انجامش بدهم و مطئنم بهترین کاری است که میتوانم در حقش انجام بدهم.