سید محمد عطایی
دبیر شهرآرا محله
در بین کوچههای قدیمی مهرآباد منزل شخص بزرگی است، منزل پیرمردی که دریایی از خاطرات قبل و بعد انقلاب را در سینه دارد. نوحهخوان است و به مداح معروف است. بازنشسته سپاه و یار دیرین شهید کاوه. از آن دسته آدمهایی که از شنیدن حرفهایش خسته نمیشوی. کسی که سالها در بیت رهبری خدمت کرده و جزو محافظان بیت بوده است. در ادامه بخشی از صحبتهایش را میخوانید.
نزدیکترین نیروی مسلح
عباس طهان طرقی متولد ۱۳۲۱ در مشهد است. بهمن ۱۳۵۹ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میشود و تا سال ۱۳۶۱ به صورت قراردادی در سپاه کار میکند و بعد از آن رسمی میشود. از ۶۸ تا ۷۵ در بیت رهبری به عنوان نیروی مسلح خدمت میکند. میگوید: «از سال ۷۵ به مشهد آمدم و در بازرسی فرماندهی سپاه در دبیرخانه محرمانه کارم را ادامه دادم. چند سال بعد تعدادی از ما قدیمیها را به عنوان بسیج دانشگاه به کوهسنگی ۴ اعزام کردند و تا پایان ۳۰ سال خدمت همانجا مشغول به کار بودم.»
۵۰ سال در مهرآباد
آقای طهان میگوید: «متولد مشهد هستم و پنجاه سالی میشود در مهرآباد ساکن هستم. منزل قدیمیام در سیمتری طلاب پشت مسجد آقای سبزواری بود، تا اینکه دلالها به ما گفتند زمینها وقف است و مدیونی دارد و زمینهای مهرآباد سند دارد و ششدانگ است. خانه را از ما گرفتند و اینجا را به ما دادند. حالا هم پسرم محمد میگوید اینجا نمان خانهای نزدیک حرم برایتان میخریم همانجا راحت به حرم میروی، ولی میگویم اینجا در این خانه خاطره دارم، با پدر و مادرم زندگی کردم، همه شما را اینجا عروس و داماد کردم و با این خاطرههاست که زنده هستم. آن زمان خانه طلاب را ۴۰۰ تومان خریدم. آنجا در هیئتها و مجالس مذهبی و ادبی شرکت میکردم. حالا هم شنبهها جلسه آقای مؤید در صیاد شیرازی دعوت هستم، شبهای دوشنبه جلسه آقای رستگار هستم. شبهای پنجشنبه جلسه علی خوشچهره دعوتم، شبهای سهشنبه هم جلسه حاجی اکبرزاده است. در این جلسهها شعرا، مداحان و علاقهمندان به مداحی حضور دارند. شعر شعرا را به مداحان میدهند تا براساس آن مداحی کنند. همان زمان در جلسههای مذهبی فعالیت داشتم و همانجا خانه خوبی ساختم و برای میهمانان زیاد فضا داشت.»
جای دیگر کسی زیر تابوتم را نمیگیرد
او میگوید: «خانه ما در مهرآباد، اولین خانه این سمت جاده بود و آن موقع هم ارزشمند بود، ولی حالا بیارزش است. دیگر کسی از قدیمیها نمانده است و اغلب رفتهاند و فقط آنها که ماندهاند انگیزهای برای ماندنم هستند. ما قدیمیها با مکانمان مأنوس میشویم. در خانه روبهروی ما خدابیامرز آقای قدیمی، رئیس وقت اداره اراضی اوقاف، زندگی میکرد. یکبار به او گفتم بیا از اینجا برویم، چون زمینهای ۱۷ شهریور را به سپاهیها میدادند، گفت: «این حرف را از من قبول کن اینجا که باشیم وقتی سرمان را به زمین بگذاریم ۱۰۰ نفر زیر جنازهمان را میگیرند، اما اگر جای دیگری برویم هیچکس ما را نمیشناسد، آمبولانس میآید و جنازهمان را میبرد.» دیدم درست میگوید و از همین محله جای دیگری نرفتم.»
یکی از شما پسرها باید در این راه شهید شوید
درباره مداحی از او میپرسم و لقب «مداح» که به او دادهاند، میگوید: «در جوانی خیلی خوب میخواندم، از همان کودکی به عزاداری برای امام حسین (ع) و رفتن به هیئتهای حسینی علاقه شدیدی داشتم. آقایی بود به نام سیدمحمود کرمی که هیئتی در بولوار وحدت داشت و شبهای یکشنبه مراسمی ویژه حضرت رقیه (س) برگزار میکرد. جلسه ایشان شرکت میکردم و همانجا جذب ایشان شدم و از ایشان خواستم به من هم بیاموزند و شاگرد ایشان شدم. به من گفتند اگر میخواهی بخوانی به کوی رضاییه و منزل کربلایی حسین بنا برو، آنجا آقای محمدنیا و مؤید را پیدا کن و بگو من تو را فرستادم. همان شب ۲ نفر بودیم و به آنجا رفتیم و گفتیم از طرف ایشان آمدیم. نفر دوم سرهنگ نکویی است که او هم از بچههای جبهه و جنگ است و ۲۰ متری اول طلاب اول علیمردانی است و ۸ سال در جبهه بود و با سرهنگی هم بازنشسته شد. از همانجا این استادان زیر بال و پر ما را گرفتند و به ما درس دادند و کم کم رشد کردیم تا زمان انقلاب که بعد از آن هم جنگ شروع شد. آن موقع آقایی به نام علی شاهرودینژاد از سپاه دنبال من آمد و گفت «شما باید به سپاه بیایی» آن زمان برای آقای حبیب نادری که کنارمان زندگی میکند با وانت کار میکردم و عیالوار بودیم. پدر و مادرم، برادرم و همسرش و خواهرم با ما زندگی میکردند. پدرم گفت «ما حاضریم شب با نان خشک سرمان را زمین بگذاریم، ولی تو به سپاه برو.» مادرم میگفت «یکی از شما پسرها باید بروید و در این راه شهید شوید.» برادرم آن موقع کارمند بیمارستان امام رضا (ع) بود.
مداح نیز باید ظرف قلبش پاک و تمیز باشد
طهان میگوید: «زمان شاه خفقان زیادی بود وقتی به من گفتند به جلسه رضاییه برو هرکسی را راه نمیدادند. چراغها را خاموش میکردند و درها را هم میبستند. ۱۰ یا ۱۵ سال قبل از انقلاب بود که به این جلسهها میرفتم.»
خیلی از قدیمیها میگویند: مداحیها و عزاداری برای امام حسین (ع) تغییر کرده است. طهان در این باره میگوید: «متأسفانه درست است. دشمن نفوذ کرده و ما را از راه حقیقیمان دور کرده است. مداحان و منبریهای ما از راه اصلی منحرف شدند. آن زمان مثل امروز مداح نبود. وقت عزاداریها همراه با حاج آقا کرمی هر شب به ۶ یا ۷ هیئت میرفتیم برای مداحی کردن و عزاداری. چه شعرهای خوبی بود. الان هم شعرها پرمحتواست، ولی خیلیها حق شعر را ادا نمیکنند و شعر کامل اجرا نمیشود. ادای درست کلمات با ضمه و کسره در مداحی مهم است و هر کدام را جابهجا بخوانی معنای شعر نیز تغییر میکند. متأسفانه از این اتفاقها این روزها زیاد میافتد و حق مطلب ادا نمیشود. مداحان قدیم از عزاداران اشک میگرفتند. شعرا هم شعرها را با احادیث و روایتهای محکم میگفتند. الان شعرا اوج گرفتند و بازهم از گذشته بهتر میسرایند، ولی مداحان حق را ادا نمیکنند. کسانی که مداحی میکنند باید تقوا داشته باشند. آقای محمودنیا خدا رحمتش کند به من میگفت «عباس ظرفت را به لبنیاتی میبری و میگویی ۱۰ سیر به من شیر بده اول ظرفت را برمیدارد و خوب نگاه میکند اگر چربی و لکی داشته باشد میگوید این را ببر و خوب بشوی تا بعد شیر به تو بدهم. مداح نیز باید ظرف قلبش پاک و تمیز باشد تا مستمع فیض ببرد.» واقعا همینطور است. باید از دل برآید تا به دل نشیند.»
تفاوت عزاداری گذشته و امروز
طهان معتقد است مراسمهای عزاداری نسبت به گذشته بهتر شده است و میگوید: «من شاگرد همه شعرای مشهد از قدیم بودم. شعرها نسبت به گذشته پرمحتواتر شده است. شعرا در محتوای شعر امروز از سیاست و همچنین امامت و ولایت استفاده میکنند. خیلی خوب عمل کردند. زمان قدیم گرم و گیرا عزاداری میکردند، ولی نظم امروز را نداشت و بدون هماهنگی هیئتها برای عزاداری به سمت حرم میآمدند و میدیدی راه قفل شده است و کسی نمیتواند رفت و آمد کند و همین باعث درگیری میشد. الان منیت از بین رفته است و همه با نظم و ترتیب عزاداری میکنند و بی احترامی پیش نمیآید. اما اگر عزاداریها ضعیف شده است به مسئولان برمیگردد نه به مردم. مردم همه عاشق اهل بیت بهویژه امام حسین (ع) هستند. مسئولان برنامه برای پرکردن مساجد و حسینیهها ندارند و گرنه امام حسین (ع) همان امام حسین (ع) است.»
درقلب مردم محبت امام حسین (ع) است
یکی از خاطرات دوران فعالیت بسیج دانشگاهش مربوط میشود به فرمانده جوان و خوش فکری که داشتند. آقای طهان میگوید: «فرمانده مرا به عنوان مسئول آمار و پشتیبانی بسیج دانشجویی خراسان انتخاب کرد. آن زمان جملهای گفت که هیچ وقت آن را فراموش نکردم به من گفت «حاج آقا این مردمی که دارید میبینید، سیاه یا سفید، پیر یا جوان، شیعه یا سنی همه دوستدار حضرت محمد (ص) و آل محمد (ص) هستند. همه دوستدار فاطمه الزهرا (س) و سیدالشهدا (ع) هستند. من به عنوان فرمانده به شما دستور میدهم هیچ کوتاهی برای این مردم نکنید. به تفاوتهایشان کار نداشته باشید و به عنوان پشتیبانی دانشجویی به آنها خدمت کنید.» بسیار از این جوان و فرماندهام که اسمش آقای امیری است و الان هم در پادگان شهید برونسی فعالیت میکند راضی و خشنود شدم و تا پایان خدمت با ایشان بسیار صمیمی کار کردم. علت بیان این خاطره از آنجاست که این مردم عاشق امام حسین (ع) هستند. اگر با تک تک این مردم از هر نژاد و قومی صحبت کنید خواهید دید که قلب همه آنها مملو از محبت امام حسین (ع) است. چه در گذشته و چه در حال حاضر همگی به سید الشهدا (ع) عشق میورزند.»
پرستاری از دختر معلول
۱۸ سال پیش همسرش فوت میکند و تا ۵ سال بعد از آن هم ازدواج نمیکند تا بعد از اصرار دخترها و خواهران همسرش ناخواسته ازدواج میکند. طهان میگوید: «هنوز محمد و رقیه کوچک بودند و دوست نداشتم مادرناتنی داشته باشند. بعد از چند سال از ازدواج دوم ایشان ام اس گرفتند و قادر به زندگی نبودند. التماس کردم نرود تا زمانی که بتوانم از ایشان پرستاری میکنم، ولی دوست نداشتند، حق و حقوشان را دادم و ایشان هم با دو فرزندی که از ایشان دارم به گناباد رفتند. هر ماه چند روزی بچهها را میبینم. نامشان ابوالفضل و یگانه است. ۶ فرزند از همسر اول دارم ۳ پسر به نامهای محسن، محمد و هاشم، ۳ دختر به نامهای مریم، زهرا و رقیه».
سال ۸۲ به خاطر پرستاری از دختر معلول ذهنی که دارد، بازنشسته میشود. طهان میگوید: «همکاران اجازه بازنشستگی نمیدادند به خاطر اینکه همسرم را از دست داده بودم و باید از دخترم پرستاری میکردم بازنشسته شدم. با این حال تا قبل از بازنشستگی مجبور بودم آب، برق و گاز را قطع کنم و از خانه بیرون بروم تا مبادا برای دخترم اتفاقی بیفتد. به جز او کسی را ندارم و اذیت میشدم. در نهایت سردار ابراهیمزاده به من گفتند «از تو سؤالی میپرسم اگر درست جوابم را دادی بازنشسته میشوی.» سؤال این بود که تو ولایت داری؟ گفتم من ولایتی به دنیا آمدم و امیدوارم ولایتی از این دنیا بروم. گفت «پس ولایت را قبول داری؟» گفتم بله. گفت «پس من به عنوان فرمانده، ولی تو هستم وقتی میگویم باید بمانی پس باید بمانی» گفتم چشم هر چه، ولی ام بگوید درخدمت هستم. گفت «پس تا پایان سال بمان و از عید به بعد بازنشسته هستی» همینطور شد و از سال بعد دیگر در خانه کنار دخترم بودم.»
احضار برای نوحه خوانی
آقای طهان میگوید که با درجه ۱۴ یا همان سرگردی بازنشسته شده است. او که در برنامه روایت فتح درباره شهید کاوه صحبت کرده است از خاطراتش با شهید کاوه اینگونه برایم روایت میکند: «نزدیک به غروب آفتاب و اذان مغرب بود که یکی از برادران بسیجی از پایگاه مسجد به خانه آمد و گفت «فرماندهی سپاه زنگ زده و گفته است که به حاج آقای مداح بگویید ساکش را بردارد و به پاویون فرودگاه بیاید» مداح اسم مستعاری است که فرمانده سپاه در آن زمان برایم انتخاب کرد و جلوی فامیلم نوشت.»
طهان ادامه میدهد: «آن زمان پسر بزرگم همراه با خانوادهاش در منزل خودمان سکونت داشتند. محسن را صدا کردم و گفتم یا یکی از فرماندهان بزرگ شهید شده یا عملیاتی شکست خورده است که مرا احضار کردند و دارم به جبهه میروم و گفتم اگر برگشتم که هیچ در غیر این صورت شما از طرف من وکیل نگهداری خانواده هستید. آن زمان همسایه روبهرویمان که پدر حمیده صدایش میکردیم و از کارمندان شرکت برق بود ماشینسواری داشت از او خواستم مرا تا فرودگاه ببرد تا پاویون فرودگاه رفتم و دیدم فرمانده سپاه تنها نشسته است و منتظر من هستند. نشسته بودیم و تازه داشتیم احوالپرسی میکردیم که دیدم باقر قالیباف، سوار موتور هوندا، به سمت ما میآید. تازه به مکه رفته و سرش را تراشیده بود. موتور را همان ورودی گذاشت و به پاویون آمد. یک پاکت گراف درآورد و پشت به من رو به حاج آقا موحدی گفت «خوبی حاج آقا؟» همانجا متوجه شدم یکی از فرماندهان شهید شده است. ولی سکوت کردم و چیزی نپرسیدم.»
یادگاری از محمود
صحبت او به اینجا که میرسد نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: «سه نفری سوار هواپیما شدیم و به ستاد مشترک تهران رفتیم. همانجا جلسهای با آقای محسن رضایی و دو، سه فرمانده رده بالای دیگر گذاشتند. قرار شد صبح روز بعد به کردستان برویم. صبح سوار هواپیمای خود آقا محسن شدیم و به ارومیه رفتیم، از آنجا به پادگان شهدای مهاباد رفتیم. آنجا متوجه شدم محمود کاوه شهید شده است. حال و هوای عجیبی بر آنجا حاکم بود. همه غرق عزاداری و اشک ریختن بودند. تشییع جنازه مختصری در ارومیه انجام شد.»
آقای طهان میگوید که نتوانسته برای کاوه نوحه بخواند. غم از دست دادن دوستش کاوه آنقدر سنگین بود که توانایی این کار را از او میگیرد. میگوید: «جنازه شهید کاوه را در هواپیما گذاشتیم، هواپیما کوچک بود و تختی داشت که جنازه را روی آن گذاشتند. من، حاج آقا موحدی و آقای قالیباف یک سمت نشستیم. نماینده، ولی فقیه که سید بزرگواری بود همراه با آقای منصوری، معاون شهید کاوه، سمت دیگر نشستند. تا قبل از بلند شدن هواپیما ندیده بودم که حاج باقر یا حاج آقا موحدی اشکی بریزند یا ضعفی نشان دهند. بعد از بلند شدن هواپیما اشک میریختند و از من خواستند تا برایشان بخوانم. پوتینهای شهید کاوه را آقای قالیباف از پاهایش درآورد. چند قطره خون پشت پوتین ایشان ریخته بود. آقای قالیباف پوتینها را کنار گذاشت و گفت «پوتینهای محمود یادگاری باشد برای من» آقای منصوری گفت «من معاون کاوه هستم و این پوتینها به من میرسد اینها را به من بدهید.» من به فرمانده سپاه گفتم که «شما میدانید من با محمود خیلی رفیق بودم. من بنده کوچک خدا هستم با اینحال هر بار این بزرگوار به مشهد میآمد به من میگفت تا تو را نبینم خستگی از تنم در نمیرود. گفتم اگر پوتینها را به من بدهید یک دور قرآن برای محمود میخوانم.» و بدین گونه پوتینهای شهید را گرفتم و از فرودگاه به خانه آمدم.»
گل و خاک پوتینها را به صورتش میکشید
آقای طهان نفسی تازه میکند و میگوید: «قبل از اینکه ادامه این خاطره را بگویم باید از دورانی که خودم به جبهه رفتم و زخمی شدم و همسرم بیماریام را گرفت برایتان بگویم. من در عملیات رمضان شرکت داشتم و زخمی شدم. در عملیات رمضان هنوز شیمیایی نزده بودند، ولی نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده بود که هیچکدام از دکترها متوجه نمیشدند. بچههای سپاه به عیادتم میآمدند. بیماری از طرف من به همسرم منتقل شده بود و تاولهای بدی میزد و تا دست میزدی خونی میشد. دیوارهای حیاط خانه را نگاه کنید ریخته است هر وقت بدنش خارش میگرفت به حیاط میرفت و خودش را به دیوار میکشید تا تاولها خونی شود و خارش پوستش آرام شود.»
طهان در حالی که اشک در چشمانش جمع شده است، خاطرهاش را اینگونه ادامه میدهد: «همراه با پوتینها از فرودگاه به خانه رفتم. آن موقع پسرم طبقه بالا زندگی میکرد و ما در زیرزمین بودیم. تا از در خانه وارد شدم همسرم گفت «اینها چیست با خودت به خانه آوردی بگذار بیرون» رو به همسرم کردم و گفتم «نمیدانی اینها پوتینهای کیست. کاوه شهید شده و این پوتینهای اوست.» تا این حرف را زدم پوتینها را از من گرفت و خاک و خونی که به پوتینها چسبیده بود، به تنش میکشید. خدا شاهد است که بدون هیچ کم و زیادی دارم صحبت میکنم. خدا گواه باشد که عین حقیقت را میگویم. فردا شب آن روز جلسهای در استانداری گذاشته بودند و من با خودم پوتینها را به آنجا بردم و از در که وارد شدم گفتم اینها پوتینهای محمود است. آنها را از من گرفتند و شروع به گریه و زاری کردند، دیگر نفهمیدم پوتینها چه شد.»
به اینجا که میرسد آقای طهان رو به سمت من میکند و میگوید: «آقا شما جوان هستی و من ۷۷ سال دارم به حق فاطمهزهرا (س) دروغ نمیگویم. تاولهای همسرم بعد از دو سه روز از این ماجرا دیگر خارش نداشت. بدنش را نگاه کردیم. هیچ اثری از تاولها تا آخر عمرشان روی بدن همسرم وجود نداشت، شهید کاوه نوکر کوچک حضرت سیدالشهدا (ع) بود. وقتی خون شهید و خاک پشت پوتین شهید اینگونه است ببینید خود امام حسین (ع) برای عاشقانش چه میکند.»
اسلام، دین وحدت است
حسین طهان، برادر آقای طهان، در منزل است و هیئت امام حسن عسکری (ع) را در مهرآباد دارد. میگویند ختم هر مداحی به یاد امام حسین (ع) است. درباره مولودی میپرسم که چطور است. میگوید: «مولودی هم زیاد است. زمان قدیم هم در میدان شهدا پاساژی بود به نام آیانی که کاملا آن را میبستند و جشن و مولودی میگرفتند. البته مداحی و مولودیخوانی برای برخی ائمه و حضرت پیامبر کم است. این وظیفه مسئولان است که هفته وحدت را پررنگتر از اینها برگزار کنند. در حالیکه حضرت محمد (ص) پیامآور مهربانی است. باید امکانات و کمک مالی به مساجد و بسیج بدهند تا آنها نیز این مراسم را پررنگتر اجرا کنند.» چندباری در کربلا و سوریه و دمشق مداحی کرده است و آنجا اهل تسنن شرکت میکردند و استقبال خوبی هم از مراسمشان شده است. در مکه هم همینطور شیعه و سنی در کنار هم در مراسم شرکت میکنند.
برادر آقای طهان میگوید: «بارها شده مراسم عزاداری داشتیم و اهل تسنن در مراسمهای ما شرکت داشتند و ما هم هیچ مشکلی با آنها نداشتیم. وقتی کسی به کسی کار نداشته باشد هیچ وقت مشکلی پیش نمیآید. اسلام دین وحدت است و تفرقه در آن جایی ندارد.»