روایت بازدید از کارگاه کوچک استاد غلامحسن حداد، پیشکسوت موسیقی نواحی خراسان
سحر نیکوعقیده
خبرنگار شهرآرا محله
اغلب حرف نمیزند و هر چه بپرسی دست میبرد به دوتارش و شروع میکند به نواختن و تارزدنش چکیده یک کتاب حرف است. تمام داراییاش، تمام کودکی، جوانی و کهنسالیاش. همه زندگی او خلاصه میشود در تار و موسیقی و نواختن و همه دنیا برای او همین اتاق کوچکِ پرآهنگ است. اتاقی مملو از جزئیات ریز و درشت. هر گوشهای نشان از خاطرهای است، دیگر هیچ جای خالی روی دیوارها پیدا نیست و این چهار دیوار کوتاه زیر بار انبوه لوح سپاسها، بریده روزنامهها، عکسها و... خم شدهاند. هر چیزی انگار اینجا حرفی برای گفتن دارد، اما حرف اصلی را موسیقی میزند و دوتارهای آویخته به دیوار و عروسکهای کوچکی که او هنگام نواختن آنها را به حرکت درمیآورد.
امروز مهمان این اتاق کوچک هستیم، آن هم بهواسطه بیست و پنجمین برنامه انجمن توسعه گردشگری چهارباغ خراسان. چهارباغیها اینبار به دیدار استاد غلامحسن حداد، استاد برجسته دوتارنواز و عروسکگردان، رفتهاند. او دارنده نشان درجه ۳ نوازندگی تار از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است. کسی که از دوازده سالگی تار زدن را بهطور جدی شروع کرده، در هر شهری که بگویید اجرا داشته است و حالا تمام ایران او را میشناسند، اما دست آخر تمام این تجربیات و افتخارات در هفتادوهشتسالگی ختم شدهاند به جایی میان کوچهپسکوچههای شهرک شهید رجایی، به همین چهاردیواری کوچک که دیوار به دیوار خانه اوست. حالا روزها و شبها اینجا در خلوت خود دوتار مینوازد، آموزش میدهد و ساز تعمیر میکند. همه چیز در زندگی او ربطی به موسیقی دارد.
تا هستند باید قدرشان را بدانیم
انگار به دنیایی اسرارآمیز پا گذاشتهایم. دنیایی کوچک پر از رنگ و موسیقی. در گوشهای چند صندلی قدیمی حول یک میز چیده شدهاند که نشان از رفتوآمد زیاد مهمانها به این اتاق کوچک دارند. حدس میزنم که این مهمانها هم احتمالا باید اهالی هنر و موسیقی باشند و اینجا هم یک پاتوق کوچک و صمیمی برای آنها. گوشه دنجی که میتوان ساعاتی به دور از هیاهوها نواخت، خواند، شنید و لذت برد. مینشینیم و پیش از هیچ حرف و سخنی چهره آرام استاد توجهمان را جلب میکند. چشمهایش که بین لبخند و غم در نوسان هستند و بعد که گفتگو میکنیم میفهمم لبخند همان آرامش است که او در همین چند وجب اتاق آن را پیدا کرده و غم شاید بیحاصلی از سالها تلاش در عرصه موسیقی و کملطفی. چند ثانیهای به سکوت میگذرد و من در همین فکرها هستم که گفتگو آغاز میشود.
رضا سلیمان نوری، رئیس هیئت مدیره انجمن توسعه گردشگری چهارباغ خراسان، ابتدا توضیحاتی درباره زندگی و فعالیتهای استاد میدهد: «استاد غلامحسن حداد دارنده مدرک درجه ۳ نوازندگی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی جمهوری اسلامی ایران هستند. یکی از نوازندگان شناخته شده در کشور که متاسفانه در شهر خودمان آنقدر که باید و شاید ایشان را نمیشناسند. استاد سالهاست که به این کارگاه کوچک پناه آوردهاند. اینجا هم محل ساختِ ساز است و هم تعمیر آن. گهگاهی آموزش هم به شاگردانشان میدهند. اما این فضا با تمام صمیمیبودنش در شأن یک هنرمند کشوری نیست. در شأن کسی که همدوره و همتراز نوازندگان مطرحی مثل پورعطایی، شریفزاده، عسگریان و یگانه بوده است. امیدواریم که این دیدار فتح بابی باشد برای قدردانیها از استاد. باید تا هستند قدر مفاخرمان را بدانیم و جویای احوالشان باشیم.»
به اینجای سخن که میرسیم استاد احسنتگویان رشته کلام را به دست میگیرد و میگوید: «این درست نیست که هنرمندان تازه پس از فوتشان مورد توجه قرار میگیرند و از هنرشان تعریف و تمجید میشود. آدمها تا وقتی زنده هستند نیازمند توجه هستند، نه در گور. کاش زمانی که نیازمند توجه و درگیر مشکلاتشان هستند کاری برایشان انجام بدهند.»
داستان جیگی جیگی
حالا غم توی چشمهایش را بیشتر میفهمم. همان غم بیحاصلی از سالها کسب تجربه، سالها تلاش و وقف زندگی برای موسیقی. از او میخواهیم که از این سالها برایمان بگوید و او همه چیز را از همان ابتدا تعریف میکند. شمرده شمرده، نفسنفس زنان و بهسختی. سختی ناشی از خستگی و فرسودگی. میگوید: «متولد چناران هستم. نواختن ساز را از پدرم آموختم. پدرم علیبخشی، دوتار نواز، قهاری بود و همه او را میشناختند. من هم از همان کودکی به دست او نگاه میکردم و کم کم خودم دوتار را به دست گرفتم. از دوازده سالگی جدیتر کار را ادامه دادم. پس از پدرم هم استاد و آموزگاری نداشتم و همه را خودم یاد گرفتم.۵۰ سال پیش مهاجرت کردیم به مشهد. خانه اولمان هم در محله گاز بود. در همان محله ازدواج کردم و حالا ۱۲ فرزند دارم. ۸ پسر و ۴ دختر. همگی حالا به لطف خدا سر و سامان گرفتهاند و سر خانه و زندگی خودشان هستند، اما هیچ کدام پی کار من را نگرفتند و دوتارنواز نشدند. حالا ۳۰ سال از نقل مکانم به این محله شهرک شهید رجایی میگذرد. این اتاق که میبینید هم اول یک آشپزخانه درب و داغانی بود که قبل از حضور من در این خانه تبدیل به انباری شده بود. خودم آن را تمیز و مرتب کردم تا شبیه یک کارگاه بشود. جایی دیوار به دیوار خانهام. اتاقی کوچک که بتوانم در آن با آرامش برای خودم ساز بزنم و به کارهایم برسم.»
خس خس سینه، نفسهایش را به شماره میاندازند و دیگر نمیتواند ادامه بدهد. رضا سلیمان نوری ادامه حرفهایش را میگیرد و استاد را «جیگی جیگی» ِ زنده خطاب میکند و بعد داستان جیگی جیگی را اینطور تعریف میکند: «جیگی جیگی مطرب دورهگردی بود که شهر را میگشت، دایره میزد و مردم قِران قِران پول در کاسهاش میریختند. زاغهنشین بود و زندگی سختی داشت، اما همان قرانها را هم به فقرا و نیازمندان میبخشید. سهم خودش را به اندازهای که بتواند روزگار بگذراند برمیداشت. او اعتقادات خاصی هم داشت. هر وقت از دور چشمش به گنبد طلای حرم میافتاد سازش را پنهان میکرد و در ماه محرم و صفر هم دست به ساز نمیزد. وقتی فوت کرد جنازه او با یکی از سرمایهداران معروف که قرار بود او را در حرم دفن کنند جابهجا شد. خانواده مرد صاحبمکنت وقتی متوجه این جابهجایی میشوند بهسراغ آیات عظام، فقیه سبزواری و میلانی مراجع تقلید وقت رفته و تقاضای نبش قبر و جابهجایی مدفونین را میکنند، اما ایشان اجازه جابهجایی نمیدهند. این میشود که جیگی جیگی در ایوان طلای صحن انقلاب یا همان صحن عتیق به خاک سپرده میشود و تا به امروز در آنجا باقی میماند. دفن شدن یک مطرب دورهگرد در حرم مطهر رضوی در آن دوره باعث شد که تحولی در موسیقی مشهد ایجاد شود و نگاهها به موسیقی تعدیل پیدا کند. خیلی از نوازندگان که با نام مستعار ساز میزدند و هویت خود را پنهان میکردند پس از این ماجرا با هویت واقعی خود به اجرای برنامه پرداختند. از آن جمله میتوان به استاد محمدرضا شجریان اشاره کرد که تا پیش از آن با نام سیاوش بیدگانی در رادیو اجرای برنامه داشت، اما پس از این ماجرا شرایط به گونهای شد که پدرش استاد مهدی شجریان که از قاریان وقت قرآن کریم مشهد بود، از واقعیت ماجرا مطلع شد و خسروآواز ایران که خداوند سلامت داردش از آن به بعد با نام واقعی خود به اجرای برنامه پرداخت.»
انگار در این دنیا نیست
استاد که حالا نفسی تازه کرده است سازش را برمیدارد تا موسیقیای را که برای جیگی جیگی ساخته است، بنوازد. شعرش را هم خودش سروده است. میگوید شاعر نیست و دفتر شعری هم ندارد، اما در کودکی چند باری جیگی جیگی و دایرهزدنش را در خیابانها میبیند و آن تصاویر در ذهنش باقی میمانند. بعدها مطلعشدن از زندگی و سرگذشت او مجابش میکند که ترانهای برای او بگوید. سازش را برمیدارد، سرفهای میکند و شروع میکند به نواختن و خواندن. پلکهایش را آرام روی هم میفشارد، خم میشود روی تار و ساز توی بغلش گم میشود. جمع میشود توی خودش و هیبت کوچکش، کوچکتر و کوچکتر میشود. حالا دیوارها انگار به هم نزدیکتر شدهاند و مقابل وسعت صدایش فضا کم میآورند. به او نگاه میکنم. بیوقفه مینوازد و انگار توی این دنیا نیست. همه رقم مینوازد و میخواند. فارسی، ترکی، کردی و... همه را هم خودش یاد گرفته است. من چیزی از ترانهها سر در نمیآورم، اما نام ائمه (ع) را میان ترانههای محلی میشنوم. پربسامدترینشان هم نام امام رضا (ع) است. حالا ربط او با جیگی جیگی را بیشتر میفهمم.
اجرا در مسجد محله
با اینکه در شهرهای مختلف و جشنوارههای متعدد شرکت داشته است اجرا در مسجد محله و نواختن برای در و همسایه و هممحلیهایش بیشتر از هر اجرای مهمی به او میچسبد و برایش ارزش دارد. حالا مدتهاست که به درخواست جوانان محله عضو بسیج محله هم هست و در طول این سالها بارها به مناسبتهای مذهبی مختلف در محله در مدح ائمه (ع) اجرا داشته است. میگوید: «حالا دیگر توان اجرا ندارم و نفسم میگیرد، اما تا چند سال قبل محال بود در محله و مسجد محله جشن و مراسمی برگزار شود و به من برای اجرا خبر ندهند. این از لطف همسایهها به من است. حالا دارایی من همین دوستان و هممحلیها هستند که توجهشان باعث میشود کملطفیها را فراموش کنم.»
عروسکگردانی هنگام نواختن.
اما نواختن و خواندن تنها هنر او نیست. اصلا چیزی که باوجود خیلیها هنر او را از دیگران متمایز میکند عروسکگردانی است. توضیح میدهد که از ۲۰ سال پیش کنار نواختن ساز، عروسکگردانی را هم شروع کرده است. خودش عروسکها را ساخته و عروسکهای او چند بز کوهی هستند با شاخهای بلند، پشمهای نرم و نگینهای روی بدنشان که هنگام حرکات موزون میدرخشند. او میخواند و بزهای کوهی روی سینی دایرهای میچرخند، همراه با ریتم موسیقی بالا و پایین میپرند و سُم میکوبند. سینی روی یک سهپایه سوار شده است و میلهای که انتهای آن چیزی شبیه پدال ماشین به چشم میخورد و همه این نمایش و حرکت عروسکها از فشار پای او روی آن پدال انجام میشود. استاد حداد مدرک اجرای نمایش عروسکی با تار را هم گرفته است و کنار انبوه مدارک دیگرش به چشم میخورد. او نمایشهای زیادی را اجرا کرده است و یکی از مهمترینهایش هم جشنواره بینالمللی هنرهای نمایشی است. هر کجا هم فکرش را بکنید تا به حال اجرا داشته است؛ از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب، از تالار وحدت تهران تا سالنهای کوچک نمایش در شهرستانها.
گذران زندگی فقط با ۲۵۰ هزار تومان!
از صفر تا صد دوتارنوازی را میداند. حتی پیش از آن، ساخت دوتار را. تعریف میکند که خودش چطور در این کارگاه کوچک از چوب درخت توت و زردآلو دوتار میسازد. همه سازهایش را هم خودش ساخته است. همانطور که تار را در دستش گرفته و توضیح میدهد به منگوله رنگی رنگی آویزان بر سر سازش اشاره میکنم و میپرسم این را هم خودتان ساختید؟ میگوید: «این «دلنگون» است. سالها پیش برای زرگری ساز زدم، او هم این را ساخت و بر سر تارم انداخت.»
همه اینها را با همان صدای کم جان و خستهاش تعریف میکند. میگوید که حالا ساز تعمیر میکند، آموزش هم میدهد، ولی مراجعهکننده زیادی ندارد و روزگار را به سختی میگذراند. برای سالها تمام این سختیها را با خود حمل کرده و به جان خریده است. سختی نان درآوردن از هنر آن هم در این شهر و کشور! و دست آخر هم دست پیدا نکردن به جایگاهی که شایسته آن است. میگوید: «پس از کلی دوندگی چند سال قبل تازه توانستم گواهی نامه موسیقی خود را از وزارت ارشاد اسلامی بگیرم و چیزی که پس از آن نصیبم شده فقط ۱۲۰ هزار تومان مستمری ناقابل در ماه است که این مبلغ بهتازگی به ۲۵۰ هزار تومان تغییر کرده است و حالا درآمد ثابت من در این سن و سال فقط و فقط همین ۲۵۰ هزار تومان است!»
چرخهای شکسته...
او از موانع عضویتش در مؤسسه هنرمندان پیشکسوت هم میگوید. تعریف میکند که بارها به این مؤسسه مراجعه کرده و تمام مدارک خود را هم ارائه کرده است. از مدارکی که نشان از سابقه طولانی او در عرصه موسیقی دارند تا مدارک پزشکی همسرش. حالا همسرش هم بیمار و زمینگیر شده است؛
به طوری که تنها با صندلی چرخدار جابهجا میشود. صندلی چرخدارهای بیکیفیتی که آن را هم با ضرب و زور میتواند برای همسرش تهیه کند. به چرخهای شکسته در گوشه کارگاه اشاره میکند و میگوید: «حالا تحت پوشش هیچ بیمهای نیستم و همسرم هم وضعیتش روز به روز وخیمتر میشود. اما از پس هزینه دارو و درمان و عمل او برنمیآیم.»
چکیده یک دنیا حرف
به اینجای گفتگو که میرسیم دیگر حرفی نمیزند. برای چند دقیقه غرق فکر میشود. انگار که مثل همیشه کلید تمام این مشکلات را همان موسیقی بداند، دوتارش را برمیدارد و پنجه به ساز میزند. نوایی برای مرهم زخمهایش و تسلای روح غمینش. تار زدنش چکیده یک کتاب حرف است. به عروسکها نگاه میکنم که در سکوت یک گوشه افتادهاند و او اینبار غمگینتر از همیشه مینوازد و میخواند و غرق دنیای آرام خودش میشود؛ و اما...
البته این تمام آنچه در همنشینی اعضای انجمن توسعه گردشگری چهارباغ خراسان با استاد غلامحسن حداد گذشت، نیست، زیرا که حضور استاد سلامی در جمع اعضای این انجمن باعث میشود که علاوهبر صدای دوتار شمال خراسان که توسط استاد حداد در فضای کوچک و صمیمی کارگاهش به صدا در میآید، استاد سلامی هم با رخصت از این کهنه دوتارنواز چند دقیقهای را زخمه به جان دوتار جنوب خراسان بزند تا حاضران در این همنشینی همزمان با زیر و بم دونوع دوتارنوازی جنوب و شمال خراسان و ظرایف هر کدام آشنا شوند؛ و صدالبته که در پایان این نشست هم اهالی چهارباغ لوحی را به نشانه یادبود این دیدار تقدیم استاد میکنند تا در بین عکسها و لوحهای گوناگون موجود در این کارگاه کوچک، اما دوستداشتنی نشانی از آنان هم به یادگار بماند.