صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

علت نامگذاری کوچه «شهیدآستانه‌پرست» چیست؟

  • کد خبر: ۸۸۴۵۲
  • ۱۱ اسفند ۱۴۰۰ - ۲۳:۰۰
گفتگو با دختر شهید آستانه‌پرست درباره ترور پدرش؛ رخدادی که نام یکی از خیابان‌های مهم مشهد را تغییر داد.

فاطمه شوشتری | شهرآرانیوز؛ شهید آستانه‌پرست از شناخته‌ترین نام‌ها برای مشهدی‌ها و به‌خصوص زائران است. این آشنایی بیشتر از آنکه به شهادت او در جریان ترور‌های دهه ۶۰ برگردد، از قرارگرفتن نامش روی تابلوی خیابانی در مجاورت حرم‌مطهر نشئت می‌گیرد؛ نامی که درست بعد از شناسایی نوجوان هفده‌ساله عامل ترور، در سال ۱۳۶۰ روی بازارچه و کوچه قدیمی ابتدای خیابان طبرسی (حاج آقاجان) نشست.

حسین آستانه‌پرست از معلمان بازنشسته و سیاسی‌های مبارز، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تدریس افتخاری در دبیرستان‌ها را شروع کرد. در خلال همین تدریس‌ها دانش‌آموزانش او را به نام‌نویسی به‌عنوان کاندیدای نمایندگی مجلس شورای‌اسلامی ترغیب کردند و حتی خودجوش ستاد انتخاباتی تشکیل دادند، اما او قبل از آنکه پا در مجلس بگذارد، در فهرست ترور‌های گروه مجاهدین خلق در مشهد قرارگرفت.

او که سال ۱۳۶۰ هم‌زمان با شهیدکامیاب به دور دوم انتخابات راه پیدا کرده‌بود، درست ۲۰ روز بعد از ترور شهیدکامیاب در چهارراه راه‌آهن، جلوی در خانه‌اش در پایین‌خیابان هدف سوءقصد قرارگرفت و به ضرب گلوله‌ای که گلویش را شکافت، به شهادت رسید. بعد از این اتفاق، خیابان و بازار مجاور حرم مطهر به درخواست کاسب‌های آن به نام شهیدآستانه‌پرست تغییر یافت؛ نامی که حالا ۴۰ ساله شده است.

روایت‌های منصوره آستانه‌پرست با شهرآرامحله درباره زندگی پدر و نحوه شهادت اوست. با مردی که بیش از هرچیز، سخنران مذهبی موفقی در مشهد بود.

از بقالی تا معلمی

پدر و مادر حسین از مشهدی‌های قدیم بودند که در پایین‌خیابان خانه و حجره داشتند. حسین و برادرش هم به رسم همین تجربه در سن جوانی مغازه‌ای در بالاخیابان اجاره می‌کنند و بقالی راه می‌اندازند؛ جایی که هم محل درس‌خواندن حسین بود و هم کار و کاسبی‌اش.

منصوره آستانه‌پرست می‌گوید: آقاجان خیلی دلسوز و مهربان بود. حتی بعد از شهادتش متوجه شدیم خیریه‌ای با نام انصار‌القائم (عج) در محدوده آبکوه دارد که کارشان شناسایی خانواده‌های نیازمند و رسیدگی به آن‌ها با کمک خیران است. او دانش‌آموزان بی‌بضاعت را که توان مالی برای درس‌خواندن نداشتند، شناسایی می‌کرد و کمک‌حالشان می‌شد تا ترک تحصیل نکنند. البته این روحیه در آقاجان از کودکی و نوجوانی بود.

آن‌طور که عمویم تعریف می‌کرد، وقتی آقا‌جان در دوران مجردی باهم مغازه بقالی راه انداخته بودند، آقاجان به همه به‌راحتی نسیه می‌داد، بدون اینکه اسم و نشانی شخص را بپرسد. او اعتقاد داشته است کسی که چند دانه تخم‌مرغ نسیه می‌برد، خودش شرمنده هست و نباید با این پرسش و پاسخ بیشتر شرمنده‌اش کنیم و حتما پولش را می‌آورد. همین می‌شود که بعد از چندماه بقالی را با کلی ضرر و زیان جمع می‌کنند.

حسین که در دوران کاروکاسبی هم درس می‌خواند، ادامه تحصیل می‌دهد ومعلم می‌شود و تا گرفتن کارشناسی‌ارشد رشته الهیات (علوم معقول و منقول) درسش را ادامه می‌دهد. او قبل از پیروزی انقلاب اسلامی از اداره آموزش‌وپرورش (وزارت‌فرهنگ) بازنشسته شد.

خطبه عقد تلفنی

منصوره‌خانم ادامه می‌دهد: آقاجان خیلی ساده‌زیست بود. حقوق‌بگیر بود، اما در خانه کوچکی زندگی می‌کردیم. خانه یک اتاق داشت با یک زیرزمین که آشپزخانه بود. آقاجان هرهفته یکی‌دوبار آشپزی را خودش برعهده می‌گرفت و غذایی می‌پخت به نام یاتامین؛ غذایی که همه حبوبات را داشت و با نان می‌خوردیم. البته، چون در خانه مردم را به شکل سنتی دواودرمان می‌کرد، این غذا و به‌خصوص خوردن ماش را به همه توصیه می‌کرد. شاید باورتان نشود که همیشه در خانه ما باز بود و مردم برای گرفتن استخاره، عقد و درمان بیماری می‌آمدند. بعد‌ها که تلفن‌کشی شد، حتی از خارج کشور زنگ می‌زدند تا آقاجان پشت گوشی تلفن خطبه عقد بخواند و حتی استخاره بگیرد.

برای ساخت عسکریه کارگری می‌کرد

طبق گفته منصوره خانم نوار‌های صوتی شهیدآستانه‌پرست با موضوع دین احتمالا هنوزدر خیلی از حسینیه‌ها به‌خصوص اطراف حرم مطهر موجود است. به‌ویژه در مسجد المهدی خیابان ۱۷ شهریور که تدریس قرآن به پسر‌ها را چندین‌سال ادامه داد. با همین سابقه با مرحوم حاج‌علی‌اصغر عابدزاده هم حشر و نشر زیادی داشت. به همین دلیل در برنامه‌های فرهنگی و مذهبی که این مرحوم برگزار می‌کرد، به‌عنوان سخنران و... گوشه کار را می‌گرفت.

آن‌طور که منصوره‌خانم می‌گوید، در زمان ساخت بنای عسکریه، شهیدآستانه‌پرست معاون یکی از مدرسه‌ها در پایین‌خیابان بوده است. باوجود این، بعد از تعطیلی مدرسه، خودش را به عسکریه می‌رساند و مثل کارگر ساده به ساخت‌وساز کمک می‌کرد تا این بنا زودتر آماده شود: البته آقاجان برای همه مردم خوبی می‌خواست. خوب یادم هست که وقتی وارد مغازه‌ای می‌شد، به فروشنده می‌گفت تقلبی یادت می‌دهم که فروشت برکت داشته باشد و آن این است که با مردم درست رفتار کنی. آن‌وقت خواهی دید که چقدر مردم به سمت تو می‌آیند.

سخنرانی برای تربیت نسل جوان

سیدحسین قاسمیان که به قول خودش از جوان‌های ژیگول قدیمی بوده است، تا داماد شهیدآستانه‌پرست شده، پای درس و منبر او نشسته و از این رو به آن رو شده‌است. او اصول تربیتی شهید را متفاوت می‌خواند و می‌گوید: هنوز حرف و حدیث و مبارزات مردم با رژیم شاه جدی نشده بود، حاجی ۲ کار خوب را در پیش گرفته بود که هرکدام به‌نوعی به فعالیت‌های انقلابی ختم می‌شد.

اولین کار او فعالیت جدی تربیتی بود. به همین دلیل در مکتب جعفری به نوجوانان و جوانان تلاوت و تجوید و تفسیر قرآن یاد می‌داد. در کنار این از اصول تربیتی استفاده می‌کرد و شرکت‌کنندگان را درباره مسائل انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم درباره منافقان و حربه‌های آن‌ها در نیروگرفتن آگاه می‌کرد و نوعی کادرسازی می‌کرد.

با همین روش تعداد مخاطب‌ها آن‌قدر زیاد شد که مجبور شد تعداد جلسات را بیشتر کند. چون فراگیری علوم قرآنی و تفسیر آن زیاد شده بود. با همین افراد حاجی حلقه مشترکی زد که نتیجه آن کمک به نیازمندان بود.

سخنرانی برای مبارزه با خرافه‌گویی

تنها دختر شهید آستانه‌پرست می‌گوید موضوع بیشتر جلسات پدرش در حوزه اخلاقیات بوده است و ادامه می‌دهد: همسرم همیشه همراه آقاجان بود و وقتی خانه می‌رسید، از سخنرانی‌های ساده و بی‌تلکف او تعریف می‌کرد و می‌گفت حاج‌آقا عقلانی و عین و اصل وقایع را تعریف می‌کند. با همین روش جلوی خرافه‌گویی‌ها می‌ایستد.

آن‌طور که منصوره خانم می‌گوید، شهیدآستانه‌پرست بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با همین روحیه مخالفت با انجمن حجتیه را به‌طور جدی در برنامه‌هایش قرار می‌دهد و سخنرانی می‌کند، تاحدی که وقتی ترور می‌شود، مردم این انجمن را بانی اتفاق می‌دانند، امابعد از دستگیری قاتل، مشخص می‌شود او از فریب‌خورده‌های گروهک منافقین مجاهدین خلق بوده است.

تیری که گلو را شکافت

«چهارشنبه بود و آقاجان از دوستانش برای نهار دعوت کرده‌بود. خیلی اندک غذا می‌خورد. آن روز حتی کمتر از معمول نهار خورد و به‌علت سردرد به اتاق رفت که استراحت کند.»

منصوره‌خانم این را در آغاز حکایت روز ترور می‌گوید و نقل می‌کند: ساعت از ۳ گذشته بود که صدای زنگ حیاط را زودتر از همه شنیدم. از پشت آیفون پسری سراغ پدر را گرفت و گفت نامه محرمانه‌ای از سپاه آورده است. آن زمان، چون به جان سپاهی‌ها خیلی سوءقصد می‌شد، با لباس شخصی تردد می‌کردند. به همین دلیل متوجه دروغ او نشدم. دم در رفتم تا نامه را بگیرم، اما آن پسر پاکت را با تأکید اینکه محرمانه است، نداد. حتی علی، برادر کوچک‌تر از خودم، هم رفت، اما نامه را به او هم نداد. با صدای رفت‌وآمدمان آقاجان بیدارشد. خودش راه‌افتاد به سمت در حیاط. به علی اشاره‌کردم که بهتر است پشت سر آقاجان برویم. آقاجان، چون نمی‌خواست دخترش زیاد با نامحرم روبه‌رو شود، من را از نیمه‌راه برگرداند، اما علی رفت.

گویا چند دقیقه بعد صدای گلوله بلند می‌شود. منصوره که در حیاط بود، می‌دود سمت در و همسرش هم از طبقه اول می‌پرد داخل حیاط تا خودش را جلوی در برساند: در حیاط خونی بود و همه‌جا خون پاشیده بود و آقاجان که تیر گلویش را شکافته بود، در خون شناور بود. همسرم دوید داخل کوچه تا آن ملعون را بگیرد. حتی علی هم زودتر از او دوید و سنگی هم به سمت موتور آن‌ها پرتاب کرد، اما سرعتشان زیاد بود و فرار کردند.

آن‌طور که منصوره‌خانم می‌گوید، شهیدآستانه‌پرست بلافاصله با آمبولانس به بیمارستان امدادی (شهیدکامیاب امروزی) منتقل و در آی‌سی‌یو با نخاع قطع‌شده و تار‌های صوتی ازبین‌رفته بستری می‌شود، اما ۳ روز بعد، در ۳۱ مرداد ۱۳۶۰، در سن ۵۷ سالگی به شهادت می‌رسد.

گویا ۱۱ ماه بعد از شهادت شهیدآستانه‌پرست، قاتل او که از اعضای گروه مجاهدین خلق بود، با تیمی هفت‌نفره دستگیر می‌شود؛ گروهی که در بازجویی‌ها به ۲۸ مورد ترور در مشهد اعتراف می‌کنند. آن‌طور که منصوره آستانه‌پرست می‌گوید، از بین این ۲۸ مورد ترور، ۱۱ نفر ازجمله آقاجان او و شهیدکامیاب شهید شده‌بودند و ۱۷ نفر هم قطع نخاع شده بودند. این افراد زمستان سال ۱۳۶۰ اعدام شدند و نام کوچه و بازارچه حاج‌آقاجان هم به درخواست کسبه، به شهیدآستانه‌پرست تغییر پیداکرد.

مادرم شهادت جواد را تاب نیاورد

روز‌های سخت بعد از شهادت شهیدآستانه‌پرست هنوز از یاد منصوره، فرزند بزرگ شهید که آن روز‌ها ۲۴ سال بیشتر نداشت، نرفته است. با گریزی به آن روزها، می‌گوید: آقاجان خیلی در خانه کمک‌دست مادرم بود که باید ۶ بچه را تروخشک می‌کرد. وقتی شهید شد، برادر‌های کوچکم ده و یازده‌ساله بودند.

مادرم به‌سختی به امورات آن‌هارسیدگی می‌کرد. آن روزها، چون ایران درگیر جنگ با عراق بود، برادر کوچکم جواد هم راهی جبهه شده بود. او درعملیات مرصاد به شهادت رسید. مادرم بعد از شهادت او دیگر تاب و توان نداشت و هنوز چهلم برادرم نرسیده بود که دق کرد و پیش جوادش رفت. بعد از آن هم رتق‌وفتق ۴ برادر دیگرم که فقط یکی از آن‌ها ازدواج کرده بود، افتاد گردن من. خداراشکر که روح پدر و برادر شهیدم همراهم بود و هم برایشان مادر بودم، هم پدر و هم خواهر و الان هرکدام زندگی خودشان را دارند.

برچسب ها: زندگی شهید ترور
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.