صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

تغییرات ایستگاه راه‌آهن مشهد در گذر زمان

  • کد خبر: ۸۹۷۴۸
  • ۱۱ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۱:۲۳
نما‌هایی از ایستگاه راه‌آهن مشهد در سال‌های جنگ‌تحمیلی که برای بدرقه رزمندگان یک محله را پذیرا بود.

فاطمه سیرجانی | شهرآرانیوز، اتفاقات و رخداد‌ها می‌توانند به مکان‌ها هویت دهند و آن‌ها را خاطره‌ساز کنند. مشهد از این مکان‌ها کم ندارد. مسجد گوهرشاد، بیمارستان امام رضا (ع)، خیابان آیت‌ا... شیرازی و میدان ده دی نمونه‌ای از این مکان‌ها هستند. بین همه این مکان‌ها ایستگاه راه‌آهن مشهد هم کمین کرده است تا بگوید چه خاطراتی از دهه ۶۰ و سال‌های جنگ تحمیلی در دل خود جای داده است. این ایستگاه پر است از خاطرات تلخ و شیرین اعزام‌ها و راهی‌کردن عزیزان به میدان نبرد. خاطرات ایستگاه راه‌آهن مشهد پر از اشک‌های اندوهی است که در همه سال‌های حیاتش برای بدرقه‌کنندگان ریخته شده، یا اشک‌های شادی که در استقبال مسافر برگشته بر صورت پهن شده است.

اما این اشک‌ها زمانی گروهی ریخته می‌شدند، در میان همهمه و شلوغی؛ برای جوانانی که به قصد سفر چمدان نبسته بودند و هیچ توشه راهی نداشتند، به‌جز دعای بدرقه‌کنندگان. درحالی از پله‌های قطار بالا می‌رفتند که می‌دانستند شاید سفرشان یک‌سویه باشد، بی‌هیچ بلیتی برای برگشت. سفر‌های یک‌طرفه، سفر‌هایی اندوهگین هستند، چه برای مسافر و چه برای بدرقه‌کننده. ایستگاه راه‌آهن مشهد در سال‌های جنگ تحمیلی از این بدرقه‌ها زیاد به خود دیده است. این خاطره‌ها هنوز زنده هستند. هنوز در آجربه‌آجر این ساختمان نفس می‌کشند. هنوز مشهدی‌های زیادی وقتی از جلوی ایستگاه راه‌آهن عبور می‌کنند، یاد آخرین وداع با عزیزشان می‌افتند، یا شادی برگشت او در دلشان جان می‌گیرد. هفته بسیج بهانه‌ای شد تا نگذاریم خاطرات سفر بعضی‌ها رو به زوال برود. این روایت خواندن حرف‌های کسانی است که قرار‌های عاشقانه مادر و فرزندی و پدر و پسری و حتی دختر و پسر‌های تازه به‌وصال‌رسیده را شاهد بوده‌اند. خاطراتی که هیچ‌گاه از ذهن تاریخ پاک نمی‌شوند.

ایستگاه وداع

فاطمه سیرجانی بازنشسته قسمت حسابداری راه‌آهن مشهد است. او همسرش را در همان ماه‌های آغاز جنگ تحمیلی از دست داد. یک نوعروس بیست‌ساله که باید داغ فراق را در آن سن‌وسال کم به دل می‌کشید. فاطمه‌خانم که کارش را سال ۱۳۶۰ از قسمت بازرسی خواهران شروع کرده است، تعریف می‌کند: آن سال‌ها محوطه بیرونی راه‌آهن مثل الان نبود. میدانگاهی بزرگ و سرسبز داشت. روز‌های اعزام رزمنده‌ها جمعیت در محوطه بیرونی سالن موج می‌زد. از دور که نگاه می‌کردی، گروه‌های بیست‌سی‌نفره را می‌دیدی که گوشه‌ای دور هم نشسته‌اند و مشغول خوردن چای یا تخمه هستند. درست مثل اینکه تفریح آخر هفته آمده باشند. بین این جمعیت چند پسر جوان با لباس‌های خاکی بسیجی دیده می‌شدند. جوانانی که قرار بود راهی جبهه شوند.

گفتن از دهه ۶۰ و زنده‌کردن آن روز‌ها خاطرات دیگری را هم برای فاطمه‌خانم زنده می‌کند: خانه ما در سمزقند بود، در کوچه شهید عنبرانی. پایگاه بسیج مسجد چهارده‌معصوم (ع) پایگاه فعالی بود. خیلی از جوانان و نوجوانان محله ازجمله برادر‌ها و همسرم از همین پایگاه راهی جبهه شدند.

هوای رزمنده‌های غریب را داشتیم

برنامه‌های حرکت قطار در آن سال‌ها با هم فرق می‌کرد. این موضوعی است که سیرجانی به آن اشاره می‌کند و می‌گوید: روز‌های اعزام سراسری، ساعت حرکت قطار‌های عادی، متفاوت از دیگر روز‌ها می‌شد. این‌طور نبود که آن روز در یک ساعت هم اعزام به جبهه داشته باشیم و هم قطار‌های عادی حرکت داشته باشند. روز اعزام مثل مواقع عادی بازرسی معمول را نداشتیم. همراهیان رزمنده‌ها مشخص بودند. البته آن‌قدر جمعیت همراه رزمنده‌ها زیاد بود که فرصت بازرسی تک‌به‌تک نداشتیم.

بین حرف‌های فاطمه‌خانم سالن انتظار را در دهه ۶۰ و سال‌های جنگ تحمیلی تصور می‌کنم که چه حال‌وهوایی داشته است؛ مملو از جمعیت. آن‌هایی که برای بدرقه عزیزشان آمده بودند، چه حسی داشتند. سیرجانی به تعریف‌کردنش ادامه می‌دهد: سالن انتظار مثل الان صندلی نداشت. یک سالن بزرگ بدون صندلی بود. لحظه حرکت قطار که نزدیک می‌شد، از بس جمعیت داخل سالن زیاد بود، رفت‌وآمد سخت می‌شد. آن زمان مثل الان رفتن پای سکو ممنوع نبود. چند درب بزرگ همیشه باز بود. صحنه‌های بدرقه پای قطار و اشک و گریه همراهیان رزمنده‌ها حس غریبی داشت؛ به‌خصوص وقتی مأمور قطار درب کوپه‌ها را یکی‌یکی می‌بست و با سوت قطار صدای حرکت آن روی ریل‌ها فضای غم‌گرفته ایستگاه را پر می‌کرد.
به گفته فاطمه‌خانم، یکی از کار‌های قشنگ بچه‌های راه‌آهن در آن سال‌ها تهیه ساندویچ نان‌وپنیر و میوه و تنقلات برای رزمنده‌ها بوده است؛ به‌خصوص برای رزمنده‌هایی که از روستا‌های اطراف و شهر‌های دیگر برای اعزام به مشهد آمده بودند، بی‌هیچ همراه و بدرقه‌کننده‌ای.

فاطمه‌خانم می‌گوید: گاهی در سالن راه‌آهن می‌دیدیم گروه‌های هفتادهشتادنفره‌ای از نوجوانان و جوانان بسیجی ساعت‌ها نشسته‌اند در انتظار حرکت قطار. آن‌ها کسانی بودند که صبح از روستا یا شهرستان راه افتاده بودند سمت مشهد تا به قطار اعزامی برسند. می‌دانستیم کسی که صبح از روستا یا شهرستان راه افتاده است تا به قطار بعدازظهر برسد، تشنه و گرسنه است. یک روز با بچه‌های تیم بازرسی تصمیم گرفتیم پول‌هایمان را روی هم بگذاریم و برای آن‌ها نان‌وپنیری آماده کنیم. بعد‌ها نیرو‌های بخش‌های دیگر که از نیت ما آگاه شده بودند، کمک کردند تا به‌جز نان، میوه و تنقلاتی هم برای رزمنده‌هایی که بدرقه‌کننده‌ای نداشتند، تهیه کنیم.

حلقه‌گل‌های خاطره‌ساز

با یادآوری خاطرات آن سال‌ها، انگار همه آن لحظات برای فاطمه‌خانم زنده شده باشد، ادامه می‌دهد: با هربار حرکت قطار زیر لب برای همه رزمنده‌ها دعا می‌خواندم. با خودم فکر می‌کردم از این رزمنده‌ها چند نفر دوباره صحیح و سالم به خانه‌هایشان برمی‌گردند.

آن‌طور که فاطمه‌خانم می‌گوید، روز برگشت رزمنده‌ها هم با روز‌های اعزام متفاوت بوده و سالن راه‌آهن از جمعیت استقبال‌کنندگان پر می‌شده است. سیرجانی تعریف می‌کند: کسی که از جبهه برمی‌گشت، خاطرش برای فامیل و همسایه خیلی عزیز بود و مثل کسی که از سفر حج برمی‌گشت، برایش حلقه‌های گل می‌گرفتند که بیشتر برگ بود و چندشاخه گلایل صورتی و سفید داشت و سفارشی از گل‌فروشی کوچک دور میدان شهدا تهیه می‌شد.

لحظه دیدار خانواده رزمنده و انداختن حلقه‌گل در میان گریه شوق سلامت‌برگشتن عزیزشان یکی از زیباترین صحنه‌هایی است که در خاطر این ایستگاه مانده است و او تعریفش می‌کند: هنوز هم وقتی از جلوی ایستگاه راه‌آهن رد می‌شوم، با وجود تغییروتحولاتی که در این سال‌ها پیش آمده است، خاطرات روز‌های اعزام مثل فیلمی پیش چشمم می‌آید. روز‌های پرغرور و پر از افتخار نوجوانان و جوانان سال‌های جنگ تحمیلی که بی‌مدعا از جان و جوانی خود گذشتند تا از خاک و ناموس این مملکت دفاع کنند.

اقوام درجه‌چندم هم به راه‌آهن می‌آمدند

صدیقه‌ذاکر، مادر یکی از رزمنده‌های آن سال‌ها هم خاطرات خوشی از روز‌های اعزام فرزندش دارد: آن زمان ما در کوچه شهیدعنبرانی زندگی می‌کردیم. محله ما جوان انقلابی کم نداشت و همه با هم قصد رفتن می‌کردند. علی‌اکبر من پانزده‌ساله بود. مثل خیلی‌های دیگر در شناسنامه‌اش دست برد و بعد هم رفت خط مقدم. قرار یک محله در ایستگاه راه‌آهن بود برای بدرقه آن‌ها.

ایستگاه راه‌آهن مشهد برای این مادر رزمنده روز‌های جنگ هم پر از خاطرات به‌یادماندنی است: صفا و صمیمیت آن زمان مثال‌زدنی بود. وقتی یکی از جوانان محله یا فامیل می‌خواست به جبهه برود یا از جبهه برگردد، اقوام درجه‌چندم و همسایه‌های کوچه‌های بالاتر و پایین‌تر که خبردار می‌شدند، به ایستگاه می‌آمدند. دور هم می‌نشستند و خاطرات را تعریف می‌کردند تا قطار برسد و عزیزشان از راه بیاید، یا با غم و امید عزیزشان را بدرقه می‌کردند.

عباس‌آقا عکاس راه‌آهن بود

صدیقه‌خانم که حدود ۷۴ سال دارد، خاطرات ۴۰ سال پیش را این‌طور مرور می‌کند: بعضی خانواده‌ها وقت آمدن مسافرشان از جبهه، حلقه گل می‌گرفتند تا به گردنش بیندازند؛ درست مثل یک قهرمان. یک گل‌فروشی در سمزقند بود و یکی هم دور میدان شهدا نزدیک چلوکبابی شمشاد. جوانک بیست‌ساله گل‌فروش دوره‌گردی هم بود که راه را برای ما کوتاه می‌کرد. او همیشه با چند حلقه‌گل در محوطه راه‌آهن بین جمعیت می‌چرخید و گل‌هایش را می‌فروخت. او می‌خندد و بعد هم یاد عکس‌گرفتن و ثبت خاطرات می‌افتد: آن زمان مثل الان دوربین عکاسی دم دست نبود.

دوربین‌هایی با حلقه فیلم ۱۲ یا ۲۴ تایی استفاده می‌شد. ما هم برای علی‌اکبر یک دوربین از مکه گرفته بودیم. گاهی تا ۶ ماه و حتی بیشتر عکس‌ها برای ظهور و چاپ به عکاسی برده نمی‌شد، اما در ایستگاه راه‌آهن عکاس دوره‌گردی بود که دوربین بزرگی در گردن داشت؛ مثل عکاس‌های دوره‌گرد کوهسنگی و آرامگاه فردوسی. او عکس که می‌گرفت، همان‌جا کاغذ عکس براق را تحویل می‌داد. یاد عباس‌آقا عکاس و آن روز‌ها به‌خیر.

همراهی یک شهر با مسافران ایستگاه

«اعزام‌ها ۲ دسته بود؛ یک دسته سراسری بود که رزمنده‌های بسیجی و سپاهی و ارتشی در یک روز برای عملیات‌های بزرگ عازم جبهه می‌شدند و یک دسته هم اعزام‌های سبک بود. برای اعزام‌های سراسری در یک روز چند قطار به سمت تهران حرکت می‌کرد. از آنجا هم رزمنده‌هایی که باید به جبهه‌های جنوب می‌رفتند، سوار قطار تهران-اهواز می‌شدند و رزمنده‌های جبهه‌های غرب با اتوبوس به کردستان و ایلام می‌رفتند. روز اعزام‌های سراسری ایستگاه راه‌آهن شوروحال خاصی داشت. به‌جز رزمنده‌ها، مسئولان و مردم شهر هم به راه‌آهن می‌آمدند.»

این‌ها را مجید کرمی تعریف می‌کند. کرمی سپاهی بازنشسته است و سال‌های جنگ رزمنده نوجوان بوده است. او در مرور خاطراتش از روز‌های اعزام سراسری برای عملیات‌های مهم و حرکت گسترده رزمنده‌ها از پادگان نخریسی را به خاطر دارد؛ روز‌هایی که نوجوانان و جوانان بسیجی از پادگان با پای پیاده در مسیر خیابان فدائیان اسلام راه می‌افتادند به سمت حرم و بعد از گذر از فلکه آب و بعد فلکه برق، برای وداع با حضرت علی‌بن‌موسی‌رضا (ع) وارد حرم می‌شدند. بعد با پای پیاده از مسیر خیابان شهیدهاشمی‌نژاد خودشان را برای اعزام به راه‌آهن می‌رساندند. او می‌گوید: مردم در مسیر حرکت همراهی‌شان می‌کردند و دلگرمی‌شان می‌دادند. در ایستگاه راه‌آهن هم امام‌جماعت وقت آیت‌ا... شیرازی و تولیت آستان قدس رضوی آیت‌ا... طبسی حضور داشتند.

آویزان از پنجره قطار

لحظه بسته‌شدن درب واگن‌ها و حرکت نرم قطار، درحالی‌که رزمنده‌ها سرشان را از پنجره بیرون می‌آوردند و برای خانواده و همراهیان دست تکان می‌دادند، تصویر و قابی فراموش‌نشدنی است. عده‌ای به‌دنبال قطار تا لحظه سرعت‌گرفتن می‌دویدند. ماجرای بسته‌شدن درب واگن و جاماندن یکی از رزمنده‌ها از قطار خاطره‌ای است که کرمی بعد گذشت ۳۷ سال هنوز در ذهن دارد: مأمور قطار که درب واگن را بست و قفل کرد، متوجه شدیم یکی از دوستانمان می‌دود و به سمت کوپه ما می‌آید.

اول ساکش را از پنجره به درون کوپه پرت کرد و بعد درحالی‌که قطار در حال سرعت‌گرفتن بود، دست انداخت و از لبه پنجره آویزان شد. با یکی‌دوتا از بچه‌ها کمک کردیم و او را بالا کشیدیم. وقتی آمد داخل کوپه، درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد و گونه‌هایش از هیجان قرمز شده بود، گفت: «فکر کردین من جا می‌مونم؟ تا خود تهران هم که بود، آویزون قطار می‌موندم و همراهتون می‌اومدم.»

وداع اشک‌بار

عباسعلی برشان رزمنده سال‌های جنگ و بازنشسته راه‌آهن مشهد است. او هم خاطرات خوشی از آن سال‌ها دارد: راه‌آهن مشهد هم از نظر اعزام نیرو و رزمنده و هم ارسال هدایا و تسلیحات جنگی در خط اول خدمت بود. میدان راه‌آهن هرهفته یکی‌دوبار از مشهد و شهرستان‌ها و روستا‌های اطراف کاروان اعزام می‌کرد؛ کاروان‌هایی که نام‌هایشان لشکر امام‌رضا (ع)، محمد رسول‌ا... (ص) و مهدی (عج) و... بود. معمولا رزمنده‌ها به‌خصوص شهرستانی‌ها قبل اعزام به حرم امام‌رضا (ع) مشرف می‌شدند و از آنجا پای پیاده به ایستگاه راه‌آهن می‌آمدند و در میدان راه‌آهن جمع می‌شدند. قطار‌های اعزامی آن زمان صندلی‌های چوبی داشت. کوپه‌ها هم هشت‌نفره بود.

برشان در ادامه یادآوری روز‌های اعزام می‌گوید: خاطره بسیار است؛ خاطراتی فراموش‌نشدنی و در عین‌حال افتخارآمیز. من آن زمان مسئول تعاون بسیج راه‌آهن و هماهنگی جمع‌آوری ملزومات جبهه بودم و سر‌کشی از خانواده رزمندگان را برای رفع نیاز‌های احتمالی آن‌ها برعهده داشتم. یک‌روز که اعزام نیرو داشتیم، مادری پریشان و هیجان‌زده به دفتر بسیج آمد و با همان حالت هراسان و هیجان‌زده در‌حالی‌که نفس‌نفس می‌زد، گفت «پسر چهارده‌ساله‌ام بدون هماهنگی با من می‌خواهد به جبهه برود. شما را به خدا پیدایش کنید.» با بلندگوی اطلاعات چندبار که اسمش را صدا زدم، دیدم پسرکی لاغراندام با لباس‌های خاکی بسیجی که در تنش زار می‌زد و برایش گشاد بود، دارد به سمت دفتر می‌آید. گفت من فلانی هستم.

به مادرش اشاره کردم و گفتم مادرت آمده است دنبالت. تا چشمش به مادرش افتاد، خواست فرار کند که بچه‌ها نگذاشتند. زد زیر گریه. بلندبلند گریه و به مادرش التماس می‌کرد که بگذارد برود. مادر هم اشک می‌ریخت و می‌گفت «پسرجان! تو هنوز بچه‌ای. پدرت هم که رفته است جبهه. حداقل بگذار او بیاید، بعد برو.»، اما این حرف‌ها بی اثر بود. نه گریه و التماس‌های مادر و نه صحبت‌های ما تأثیری در تصمیم آن نوجوان مصمم نداشت. او همچنان با صورت خیس از اشک التماس می‌کرد. درنهایت دل مادرش به رحم آمد و درحالی‌که او را در آغوش می‌کشید و می‌بوسید، گفت برو مادرجان، خدا به همراهت. این صحنه برای ما که تماشاگر آن بودیم، خیلی تأثیرگذار بود.

ایستگاه بعدی، معراج شهدا

مرور روایت محمود جنگی، مسئول کانون فرهنگی شهیدبصیر هم درباره ایستگاه حماسی راه‌آهن خالی از لطف نیست. او می‌نویسد:
راه‌آهن مانند همیشه پر از ازدحام است. صدای سوت کش‌دار قطار فضا را می‌شکافد. نوای آهنگران در سالن مشهد پیچیده است. بین این نوا‌ها جملات تکراری از بلندگو به گوش می‌رسد: «مسافران محترم قطار مشهد-اهواز لطفا به سکوی شماره ۲ مراجعه کنند. قطار سمنان-مشهد هم‌اکنون وارد ایستگاه شماره ۳ شد.»

سالن اصلی مملو از مسافران است و در میان صدای هیجان‌زده آن‌ها، رزمندگان یک‌به‌یک وارد ایستگاه راه‌آهن می‌شوند. آن روستایی جوانی که گندم و برنج و خربزه می‌کاشته، امشب سربازی است در خدمت، ولی امر.
آن رزمنده کشاورز و این یکی طلبه است و آن دیگری در یک مغازه گمنام در یکی از خیابان‌های دورافتاده مشهد لبنیات‌فروشی دارد.

گوشه ایستگاه رزمنده‌ای روی صندلی نشسته است و دختر خردسالش را که گریه می‌کند، در آغوش گرفته است. همسرش در کنارش تسبیح‌به‌دست در حال ذکر است. گاهی آرام به همسرش و گاهی به طفلش نگاهی می‌اندازد.
درونش غوغاست. گوشه دیگر ایستگاه رزمنده‌ای با یک دست و یک آستین خالی کنار مادرش ایستاده است. سالن اصلی مملو از مسافران و همهمه دعا و گریه و التماس است. ایستگاه راه‌آهن مانند همیشه شاهد ازدحام خانواده‌هایی است که فرزندانشان راهی جبهه حق علیه باطل می‌شوند. سکو‌ها از رزمنده‌هایی با لباس‌های خاکی یا سبز یا پلنگی پر است. قطار آماده حرکت است.

بلندگو‌ها هشدار‌های لازم را می‌دهند. دوروبر قطار کم‌کم خلوت می‌شود. مأموران مراقب واگن‌ها در‌ها را می‌بندند. صدای سوت کش‌داری که طنین غمگنانه‌ای دارد، بلند می‌شود. شهر آرام از برابر چشمان عقب می‌رود. خانه‌ها، تیر‌های برق و تلفن، فضا‌های باز، کوچه‌ها، خیابان‌ها، مردمانی که از جلوی آن‌ها عبور می‌کنند، دورنمای حرم با گنبد طلایی‌اش که اکنون زیر تابش نور خورشید برق می‌زند، چنان است که می‌پنداری قطار به طواف آن بارگاه نور مشغول است. برای بسیاری از این رزمندگان ایستگاه آخر این قطار، قطعه شهداست. بسیاری از این خانواده‌ها بار دیگر برای بدرقه عزیزشان می‌آیند، اما این‌بار معراج شهدا.

چراغ نفتی سرجهاز راهی جبهه شد

برشان تعریف می‌کند: یکی از پایگاه‌های جمع‌آوری کمک‌های مردمی، پایگاه ما بود. هم از منازل سازمانی که ساکنانش راه‌آهنی بودند، کمک جمع می‌کردیم و هم ساکنان و کسبه اطراف را‌ه‌آهن کمک می‌کردند. یک‌روز زمستانی و برفی خانم کهن‌سالی درحالی‌که یک چراغ نفتی والور دستش بود، آمد پایگاه. گفت «خانه‌ام نزدیک ایستگاه است. خیلی روز‌ها آمدوشد رزمنده‌ها را می‌بینم. آمدم به اندازه توانم سهمی در کمک به جبهه‌ها داشته باشم.» پیرزن آمده بود برای گرمای سنگر رزمنده‌ها چراغ‌نفتی هدیه بدهد که به گفته خودش مال سرجهیزیه‌اش بود و عزیز. او از اینکه چیز بیشتری نداشت، خجالت‌زده بود.

مردم آن زمان همه رزمنده بودند. یکی با گذشت از مال و آن یکی با گذشت از جانش سعی می‌کرد سهمی در دفاع از میهن و دینش داشته باشد. او این‌ها را گوشزد می‌کند و می‌گوید: یاد خاطرات آن روز‌ها را این‌قدر بنویسید که جوانان امروز بدانند ملت ما و جوانان دیروز چقدر شجاع، ایثار‌گر و ازخودگذشته بوده و البته هستند. نسل امروز ما باید قهرمانان واقعی سرزمینشان را بشناسند؛ آن‌هایی که با سن کم و از پشت میز و نیمکت مدرسه، آن هم دست خالی، برای دفاع از ناموس و خاک وطنشان شجاعانه از جانشان گذشتند و این رسالت رسانه و هر اهل قلمی است که یاد و خاطره رزمنده‌ها و شهدای جنگ تحمیلی را زنده نگه‌دارد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.