صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

فراز و نشیب‌های زندگی یک کارآفرین معلول

  • کد خبر: ۸۹۸۷۸
  • ۰۸ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۴:۳۸
هنرمند، ورزشکار و کارآفرین معلول محله شهید آوینی، کار تکراری و بی‌روح را مناسب معلولان نمی‌داند.

سید محمد عطائی | شهرآرانیوز؛ با همین دست کم‌توان به آرزوهایش چنگ زده است و در مسیر رسیدن به رؤیاهایش قدم برداشته است.

جوانی هنرمند و باانگیزه که در حادثه‌ای ناگهانی دچار معلولیت می‌شود. عصب‌های دست راستش آسیب می‌بیند. در ۱۸ سالگی با روی دیگری از زندگی‌اش روبه‌رو می‌شود و همین اتفاق زمینه‌ساز همه موفقیت‌های محسن غلامی می‌شود. حادثه‌ای که باعث شده او به مسیر متفاوتی قدم بگذارد و به قول خودش با دنیای جدیدی آشنا شود. طوری که از او راکب موتور کراس و راننده خودرو می‌سازد و در حال حاضر مدیر فروش مجموعه اکوتک (مرکز اشتغال و کارآفرینی معلولان) است و طراحی قسمتی از محصولات را هم بر عهده دارد.

محسن، هنرمند، ورزشکار و کارآفرین و پدر دو فرزند و ساکن محله شهید آوینی است و حالا دغدغه زندگی و اشتغال دیگر معلولان را دارد. 

رفتم آن دنیا و برگشت خوردم!

محسن غلامی متولد سال ۱۳۶۶ است. او فرزند اول یک خانواده شش نفره است. پدرش شاطر نانوایی است. اوایل ساکن بولوار وکیل‌آباد بودند، اما به‌دلیل نانوایی و شغل پدر به این محله می‌آیند و ماندگار می‌شوند.

وقتی درباره محله می‌پرسم که چطور است؟ می‌گوید: همه جای شهر خوب است و بستگی به خودت دارد. رفتار خودمان تعیین می‌کند که دیگران چطور با ما رفتار کنند. دست راست آقا محسن ضعیف و آسیب‌دیده است، هر چند در حدامکان نشان نمی‌دهد. بی‌پرده درباره ضعف دستش می‌پرسم، می‌گوید: تا سال ۱۳۸۴ سالم بودم، ولی آن سال در سانحه تصادفی سه تا از عصب‌های دست راستم قطع شد. دقیقا ۱۹ روز قبل از اعزام به سربازی. محسن بعد این حادثه معاف می‌شود و هیچ وقت به سربازی نمی‌رود.

خودش می‌گوید: قبل این اتفاق به‌طور حرفه‌ای ورزش تناسب اندام را دنبال می‌کردم. یک‌باره ورق برگشت و من که کار و ورزش می‌کردم نیازمند حمایت خانواده شدم، حتی در کار‌های خیلی شخصی. او دو سالی را خیلی سخت می‌گذراند تا از لحاظ روحی دوباره به حالت معمول و زندگی سابقش برگردد. تصادفی بوده که در آن دو نفر کشته می‌شوند. با شوخ‌طبعی می‌گوید: من هم رفتم آن دنیا، ولی تمبرم کم بود و برگشت خوردم. درباره دوره قبل از حادثه می‌پرسم، می‌گوید: از هفت سالگی ورزش می‌کردم و چند سالی آموزش کاراته دیدم. بعد از آن ورزش بدن‌سازی و زیبایی اندام کار می‌کردم و همان سال ۸۴ قرار بود برای مسابقات اعزام شوم که این حادثه اتفاق افتاد. می‌گوید که هم‌دوره‌ای‌هایش الان عضو تیم ملی هستند و از مرتضی راستگو هم نام می‌برد.

بدون دقت گفتند حالت خوب است

او خدا را شکر می‌کند که فرصت دوباره‌ای برای زندگی و تکامل پیدا کرده است. محسن می‌گوید: فرصت دوباره‌ای به من داده شده که برگردم و اگر کم و کاستی در زندگی و رفتارم بوده در طول زندگی تکامل پیدا کند و بهتر شود.
البته حادثه تلخی بوده و این انکارناپذیر است. او باوجود مخالفت پدر از سنین نوجوانی کار می‌کرده و در کنار شوهرخاله جوشکاری اسکلت ساختمان انجام می‌داده است. روز حادثه او در خودرو شوهرخاله‌اش نشسته و به سمت شهر خلیل‌آباد در حرکت بودند.

محسن آن روز را این‌طور روایت می‌کند: صبح جاده بارانی بود. جاده‌ای دوطرفه بین شهر‌های کندر و خلیل‌آباد. از روبه‌رو وانتی وارد سبقت شد و من به شوهرخاله‌ام گفتم «فقط پات رو از روی گاز بردار رد می‌شه»، ولی ترمز گرفت و خودرو شروع کرد به چرخیدن. سر من به داشبورد خورد و در همین هنگام خودرویی از پشت به ما کوبید و خودرو ما از وسط قیچی شد. از خودرویی که به ما زد دو نفر جلو مرحوم شدند.

شوهرخاله‌ام با جلوبندی خودرو یک‌سوی جاده افتاد و من با اتاق سوی دیگر جاده. قسمتی از خودرو که من داخلش بودم چندتا مَلَق زد و حسابی خرد شد.

مردم می‌ریزند و غیراصولی محسن را از لاشه خودرو بیرون می‌کشند. البته که او درست می‌گوید و شاید آن موقع به مردم آموزش چندانی درباره رفتار با مصدوم داده نشده بود. به هرصورت، محسن را از لاشه خودرو بیرون می‌کشند و به بیمارستان کاشمر می‌برند، از قضا شب قبل درگیری و نزاعی پیش آمده و اورژانس بیمارستان پر از مصدومان درگیری است. او را کنار راهرو ویزیت می‌کنند و نه ام‌آرآی می‌گیرند و نه حتی جراحت‌هایش را پیوند می‌زنند. جراحت روی بازویش را هم که تقریبا ۵ سانتی متر در عمق ۴ سانت بوده، نمی‌بینند و بعد از آمدن به مشهد بخیه می‌زنند. جراحت عفونت می‌کند و دو ماه هم برای آن مشکل به بیمارستان و درمانگاه می‌روند و می‌آیند. تکه شیشه‌ای در گوشت دستش مانده بوده که عامل عفونت بوده است. بالأخره یکی از پزشکان درمانگاه امام سجاد (ع) گلشهر که مسن و باتجربه بوده متوجه آن می‌شود. دکتر به محسن می‌گوید: «از تصادف یادگاری در گوشت دستت مانده» و حرفش هم درست از آب درمی‌آید. سرانجام متوجه می‌شوند مهره‌های گردن آسیب جدی دیده و قسمتی از عصب‌های نخاع هم قطع شده است.

خطر عمل را نپذیرفتم

با درد و زخم‌های فراوان به مشهد می‌آید و تازه این شروع ماجراست. زخم‌های محسن بهتر می‌شود، اما دست راستش هیچ حرکتی ندارد. خودش می‌گوید: در بیمارستان شهر کاشمر متوجه نشدند که آسیب‌دیدگی از ناحیه نخاع من است و بعد از اینکه به مشهد آمدیم و ام‌آرآی گرفتیم مشخص شد. او از ابتدا معلول نبوده و شاید نقص حرکتی در بدن کسی که پیش از این مشکلی نداشته و اتفاقا بسیار هم پرجنب و چوش بوده بیشتر آسیب‌زا باشد.

دکترش به محسن می‌گوید باید به شرایط جدید عادت کنی. اما او کوتاه نمی‌آید به تهران و بیمارستان فاطمیه می‌رود. محسن شنیده بود آنجا دکتری هست که می‌تواند دست قطع شده را پیوند بزند. اما آن پزشک می‌گوید ممکن است خوب شود یا برعکس نخاع آسیب بیشتری ببیند. دکتر می‌گوید: «عمل ۵۰-۵۰ است یا خوب می‌شوی یا با ویلچر از اتاق عمل بیرون می‌آیی». محسن خطر نمی‌کند و قید عمل را می‌زند، اما تلاش را رها نمی‌کند و با تمرین بسیار و فیزیوتراپی حرکت انگشت‌هایش را تقریبا بازمی‌گرداند. درباره آن روز‌ها می‌گوید: افسردگی شدیدی گرفتم، هرکس می‌دید فکر می‌کرد معتاد شده‌ام، صد کیلو بودم و ۵۶ کیلو شدم. مقداری از حرکت دستم برگشته، ولی خیلی زمان برد تا به این باور برسم که می‌شود وضعیت دستم بهتر بشود.

مبارزه در پستی و بلندی‌ها

ام‌آرآی که اخیرا گرفته هم باز مؤید قطع‌شدن عصب است، اما انگشت‌هایش کار می‌کند. محسن ادامه می‌دهد: ۶ ماه اول از خانه بیرون نمی‌رفتم. درد خیلی شدیدی داشتم و درد گردنم امان من را بریده بود. حتی همین الان هم که نشسته‌ام اگر گردنم ۵ دقیقه بی‌حرکت باشد درد‌ها شروع می‌شود. سختی آن‌زمان علاوه بر دردها، محدودشدن در شرایط جدید بود و البته اینکه باید طوری رفتار می‌کردم که انگار شادم و مشکلی ندارم تا مادر و پدرم کمتر زجر بکشند.

پدرم می‌دید که مثلا بند کفشم را نمی‌توانم ببندم و برایش خیلی سخت بود. لباس هایم را مادرم تنم می‌کرد و کلا روزگار سختی بود. من آن دوره تظاهر به شادی و بگو بخند می‌کردم که انگار مشکلی نیست. مدتی طول کشید، اما دوباره به اجتماع برگشتم، دوستان را دیدم و ورزش کردم. با استاد محمد حسین جعفری آشنا شدم و برای من خیلی زحمت کشیدند. با دیگر بچه‌های معلول آشنا شدم و بودن در کنار آن‌ها حال روحی‌ام را خوب کرد.

حالا دوباره فصل تلاش و کوشش در زندگی اوست. سال اول به‌سختی و پافشاری بسیار موفق می‌شود گواهی‌نامه رانندگی‌اش را بگیرد. این تنها مبارزه‌اش نبوده و دوباره برای گرفتن گواهی‌نامه موتور اقدام می‌کند. پیش از این او یک موتورسوار عادی بوده، ولی بعد از حادثه سراغ موتور کراس می‌رود. محسن می‌گوید: این‌بار موتور کراس را در پستی و بلندی‌های کوه‌ها می‌راندم. حتی وقتی دست راستم از روی گاز و دسته موتور پایین می‌افتاد با زانوی پا زیرش می‌زدم و دوباره دستم را پرت می‌کردم روی دسته موتور. البته الان بچه‌هایم به دنیا آمده‌اند و دوتا موتورم را فروخته‌ام. تنها معدود مواردی با موتور دوستان بیرون می‌روم. محسن دوقلویی به نام‌های ابوالفضل و الناز دارد که کمتر از ۴ سال سن دارند. از خانمش اکرم معصومی‌نسب هم خیلی تعریف می‌کند و بابت زندگی عاشقانه‌شان خدا را شکر می‌کند. او می‌گوید: «بعضی موقع‌ها دلمان می‌خواهد دعوای صوری راه بیندازیم!»

ترحم دیگران از همه چیز بدتر است

بار‌ها شنیده‌ایم که معلولان نیاز به ترحم ندارند و ترحم کردن حتی می‌تواند برایشان توهین‌آمیز باشد. محسن می‌گوید: حس ترحم از همه چیز بدتر است. بعد حادثه هر کاری را که می‌خواستم انجام بدهم می‌گفتند «تو نمی‌توانی». اگر به ورزش برگشتم، اگر به موتورسواری، رانندگی و... یک بخش آن به‌دلیل همین بود که نگاه ترحم‌آمیز دیگران من را اذیت می‌کرد. در جامعه ما نگاه غالب این است که معلول باید کار‌های پشت میزی انجام بدهد و مثلا فقط تلفن‌چی باشد. یا مثلا تولیدات کوچک و مختصری داشته باشی و مردم بیایند از سر ترحم از تو خرید کنند.

محسن از لزوم فرهنگ‌سازی برخورد با معلولان می‌گوید و مثال‌هایی از افراد توانمند معلول می‌گوید. از افرادی که بسیار بااستعداد و کوشاتر از افراد سالم هستند. او سپس درباره آشنایی‌اش با مجموعه اکوتک می‌گوید: ۱۲ سال است که خودم بیمه را می‌پردازم تا برای بازنشستگی درآمدی داشته باشم. حدود ۴ سال پیش دنبال کاری بودم من را بیمه کند. رفتم دفتر کاریابی بهزیستی در خیابان کوثر و آنجا جرقه کار الان به ذهنم خورد. آنجا برخورد بسیار عجیبی داشتند و کار‌هایی با درآمد بسیار کم پیشنهاد دادند.

به خودم گفتم چرا نباید معلولان کاری داشته باشند که به شغلشان عشق بورزند. شغلی مناسب‌سازی شده احوالشان، در کنار هم و با درآمد پایدار. بعد از آن مدتی در دفتر املاک کار می‌کردم و درآمدش هم خوب بود تا اینکه استاد جعفری تماس گرفتند و درباره مجموعه اکوتک صحبت کردند. به درخواست استاد جعفری به مجموعه اکوتک ملحق شدم تا برای خودم و برای معلولان کاری انجام بدهم. در حال حاضر مدیر فروش این مجموعه هستم و طراحی قسمتی از محصولات را هم برعهده دارم. علاوه بر این کار‌های اجرایی و خرید مواد اولیه را هم انجام می‌دهم.

می‌شود معلول بیکار نداشته باشیم

درمجموع حدود ۱۲۰ محصول در مجموعه اکوتک تولید می‌شود. سفارش‌گیری و قسمتی از طراحی اولیه هم به عهده محسن آقاست. او می‌گوید: ما در مجموعه اکوتک می‌خواهیم به معلول اعتماد به نفس بدهیم و به دنبال این نیستیم که فرد معلول یک کار معمول و تکراری و بی‌روح را انجام بدهد. ما در مجموعه مثلا پرورش پرنده داریم که معلول ضایعه نخاعی یا اعصاب و روان انجام می‌دهد و بدون اینکه اذیت شود حتی حالش بهتر هم شده است. خیلی از جا‌ها به معلولان کار می‌دهند، اما کار تکراری با درآمد کم. این‌طور شغل‌ها حال معلول را خوب نمی‌کند. در مجموعه ما به معلول ضایعه نخاعی در بخش نجاری طرح می‌دهند و تولیداتی هم دارند.

اینجا معلولان دستشان باز است و خودشان انتخاب می‌کنند که چه کاری را انجام دهند. حال خوبشان مهم است و ما این را می‌خواهیم. محصولاتی در مجموعه تولید می‌شود که با دیگر محصولات بازار فرقی نمی‌کند و کیفیتشان عالی است. سعی می‌کنیم فروشمان طوری باشد که بچه‌ها درآمد پایدار داشته باشند. فروشمان به‌صورت کلی است و بخش بزرگی از آن برای بازار صنایع دستی طرقبه است. جدا از آن بازار اسباب بازی و بازی فکری و بازار گل هم خریدار محصولات است. اگر بهزیستی حمایت کند این طرح به‌طور کامل‌تر اجراشدنی است و دیگر در استان خراسان معلول بیکار نخواهیم داشت. آن هم نه هر کاری، کاری که فرد معلول دوست داشته باشد.

بعد از سفر کربلا، رنگ و بوی زندگی عوض شد

در ایامی که هنوز تحت تأثیر شرایط جدید است، پایش به سفر کربلا و نجف باز می‌شود. محسن می‌گوید: بعد حادثه تصادف در سال ۱۳۸۷ جور شد که به کربلا بروم. رفتم و برگشتم، ولی چند ماه بعدش هم کاروانی‌ها من را دعوت کردند به جلسه‌ای و آنجا صحبت از تداوم کاروان بردن به کربلا شد. من هم شدم مسئول تدارکات آن کاروان و بعد دو سال هم مسئول کاروان. در این سال‌ها سعی کردم با آدم‌های زیادی آشنا شوم و با آن‌ها بگردم. شناختن آدم‌ها با فرهنگ‌های مختلف خیلی به من کمک کرده است. بعد از این سفر‌ها زندگی‌ام رنگ و بویی دیگر گرفت. ۴ تا ۵ سال طول کشید تا با حادثه و عواقبش کنار آمدم و سفر‌های کربلا و نجف در این کنارآمدن خیلی مؤثر بودند.

تأثیر هنر بر بهبود جسمانی

محسن می‌گوید: استاد جعفری را همان اوایل، چندماه پس از حادثه دیدم و خیلی در روند بهبود من کمک کرد. دوستی نقاشی آبرنگ من را دید و من را به استاد معرفی کرد.

رفتم آنجا و محیط آنجا و رفتار استاد جعفری باعث شد سبک شوم. بیشتر بچه‌ها معلول بودند و بودن در جمع آن‌ها خیلی حس خوبی داشت. او که دیپلم گرافیک و همچنین دیپلم برنامه‌نویسی دارد تاکنون شغل‌های مختلفی را امتحان کرده است: اول از همه به فیزیوتراپی می‌رفتم و از سمت همان پزشک کار‌های رایانه‌ای به من پیشنهاد شد. بعد از مدتی با همکاری دکتر میلانی که الان دوست صمیمی هستیم، محصولات فرهنگی و گیم‌نت باز کردم و درآمدش هم خوب بود، ولی کار پرسر و صدایی بود و دردسر هم زیاد داشت. بعدش لوازم خانگی باز کردم، ولی مجبور به قسطی‌فروشی شدم و فایده‌ای نداشت. شغل بعدی پرورش شترمرغ بود که با دوستم انجام دادیم.

البته بیشتر شترمرغ‌ها به واسطه فرد دیگری تلف شدند و خیلی روزگار سختی داشتم. آن حیوانات را دوست داشتم و تلف شدن آن‌ها باعث شد چندماهی با کسی حرف هم نزنم. بعد هم‌زمان با برنامه کربلا رفتن، فروشندگی و تولید پوشاک داشتم.

حال خوب در کنار کار برای معلولان

مرکز اشتغال و کارآفرینی معلولان به نام «اکو تک» بخش‌ها و شغل‌های متفاوتی دارد؛ گلخانه، بخش چاپ، پرورش پرندگان تزیینی، پرورش ماهی تزیینی، نجاری و تولید محصولات چوبی، ساخت عروسک، بخش خیاطی و بخش مواد که شامل تهیه و ساخت محصولات با گچ، سیمان و... می‌شود. این مجموعه تلاش دارد تا با ترکیب هنر‌ها و محصولات، محصولی نهایی هماهنگ با طبیعت تولید کند.

این مجموعه زیبا اشتغال مستقیم ۲۵ نفر از مهاجران معلول و غیرمعلول را فراهم کرده است. محمدحسین جعفری، کارآفرین برتر حوزه معلولان و عضو مرکز اشتغال معلولان، درباره این مرکز می‌گوید: در دل این مجموعه انسان‌هایی هستند که همه به نحوی درگیر مشکلات جسمی هستند. این اکو سیستم طوری طراحی شده است که هر معلولی بتواند مشغول به کار شود. من با خصوصی‌سازی اشتغال معلولان موافق نیستم همان‌طور که معلول حق حیات دارد حق رفت و آمد دارد و به آن ارزش و اعتبار می‌بخشیم باید به فکر ابعاد وجودی دیگر او نیز باشیم. زمانی یک معلول می‌تواند هویت واقعی خود را پیدا کند که تمام ابعاد وجودی آن را بپذیرند. یک معلول کسی نیست که نتواند تجارت کند یا نجاری کند یا هر شغل دیگری، الزاما نباید معلولان عزیز ما در کار‌هایی مثل تلفنچی، بلیت‌فروشی یا شغل‌هایی از این دست باشند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.