صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

توانشهر

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

دستی که صدام گاز گرفت

  • کد خبر: ۹۴۲۷
  • ۲۸ آبان ۱۳۹۸ - ۰۸:۱۶
به مناسبت هفته وحدت به دیدار جانباز ۷۰ درصد محله صبا رفته‌ایم
سیده نعیمه زینبی - به مناسبت هفته وحدت به دیدار جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس بهرام میهن دوست می‌رویم. مردی که نیمی از بدنش حرکت ندارد. دست راستش از کار افتاده است و پای چپش که به سختی تعادلش را روی آن حفظ می‌کند. ۳ پسر و یک دختر دارد. او کم حرف است و باید به سختی و با سؤالات پیاپی از او حرف شنید. او پیش از این ثابت کرده که مرد عمل است و نه حرف. در جزیره مجنون در سال ۶۴ جانباز شده است. هنوز ۱۸ سال بیشتر ندارد که به بسیج محله می‌رود تا لباس رزم بپوشد و عازم جبهه شود، اما همین که آموزش‌های جنگ را می‌بیند دفترچه عزیمت به خدمت برایش می‌آید و او دوران سربازی‌اش را در دفاع از میهن سپری می‌کند. چیز زیادی از خاطرات جبهه به خاطر ندارد و حتی تعداد عملیات‌ها و نامشان را در خاطر ندارد. فقط می‌داند که با شهید کاوه هم رزم بوده است و به دلیل بمباران هوایی ترکشی به سرش اصابت می‌کند و او در بیمارستانی در تهران به هوش می‌آید. وقتی نام هم‌رزمانش را می‌پرسیم یا تعداد شهدا را او باز هم کمی به ذهنش فشار می‌آورد و می‌گوید: «یادم نیست.» شاید اصابت گلوله به سرش در این فراموشی خاطرات بی‌تأثیر نیست. از اهالی تربت حیدریه است و وقتی که مجروح می‌شود پدر و عمویش بر سر بیهوش پسر حاضر می‌شوند.
او یک ماه را در کما به سر می‌برد تا بالاخره زندگی به روی او لبخند می‌زند. وقتی هوشیار می‌شود تازه می‌فهمد که از این به بعد باید کارهایش را با نیمی از بدنش که هنوز حرکت دارد به انجام برساند. زندگی با یک دست و پا و بدنی که نیمی از آن در اختیار تو نیست اصلا آسودگی ندارد. باید تلاش کند با همان یک پا راه برود و با همان یک دست کار کند. حدود دو سالی را در بیمارستان و آسایشگاه جانبازان در مشهد می‌گذراند تا بهبود پیدا کند. وقتی دیگر ساختن با یک بدن نیمه بی‌حس را می‌آموزد تازه به فکر زندگی می‌افتد. به خواستگاری دختری در یکی از روستا‌های اطرافشان می‌رود. دختری که حالا بانوی خانه‌اش است و وقتی می‌گوییم چطور زن یک جانباز شدی؟ می‌خندد و می‌گوید: «خیال می‌کردم جانبازی مثل سرماخوردگی است و خوب می‌شود».
اما او که حالا از زندگی‌اش ابراز رضایت می‌کند تازه بعد ازدواج از محدودیت‌های زندگی جانبازی با خبر می‌شود. سعی می‌کنند در همان روستا روزگار بگذرانند، اما در روستایی که باید به دنبال نفت و کپسول گاز باشند و کشاورزی و دامداری کنند اوقات خوشی در انتظارشان نیست. زن که جثه‌ای ندارد بخواهد این کار‌ها را بکند و مرد هم توانش را ندارد. ناچار به مشهد می‌آیند تا شاید روزگار راحت‌تری داشته باشند، اما حضورشان در یک خانه استیجاری در محله مفت‌آباد همراه می‌شود با کاسته شدن درصد جانبازی و حقوق مرد. جانبازی‌اش از ۷۰ درصد به ۳۰ درصد کاهش می‌یابد تا به دنبال راه دیگری برای امرار معاش باشند. مرد سخت‌کوش خانواده که حالا دیگر چاره‌ای ندارد، حقوق اندکش را سرمایه کارش می‌کند و جوراب می‌خرد و به میان گاراژ‌ها و پایانه مسافربری می‌رود تا آن‌ها را بفروشد. مدت‌ها کارش همین است. با درآمد کم جوراب فروشی روزگار سختی دارند، اما قانع هستند. با قرض و قسط خانه کوچکی برای خودشان دست و پا می‌کنند. پسر‌ها با همان حقوق اندک درس می‌خوانند و دانشگاه می‌روند. چند سال پیش دوباره پرونده‌اش به کمیسیون می‌رود و این بار جانبازی ۷۰ درصدی‌اش تأیید می‌شود تا با حقوقی که برایشان مقرر می‌شود از کار کم درآمدش خود را بازنشست کند. حالا دیگر نه مردم به اندازه قبل جوراب می‌خرند و نه او توان گذشته را دارد. پسرهایشان که الان دیگر خودشان پدر شده‌اند قدر مادر و پدر را خوب می‌دانند. با تلاش و ایستادگی بی‌اندازه آن‌ها را به این مرحله رسانده‌اند. تنها دخترشان ۱۰ سال دارد و مادرش می‌گوید: «مشتاق بوده تا ما به دیدنشان برویم و او از کاستی‌های خانه‌شان به ما بگوید.» مرد با همه سختی‌هایی که در زندگی کشیده، راضی است. زن هم همین‌طور. نوه‌ها گاهی از اینکه پدربزرگشان نمی‌تواند مثل بقیه بابابزرگ‌ها با آن‌ها بازی کند، دلخور می‌شوند یا می‌پرسند دستت چه شده است؟ البته آن‌ها هم همان پاسخی را دریافت می‌کنند که سال‌ها پیش پدرانشان شنیده‌اند: «دست بابا بزرگ را صدام گاز گرفته است.»
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.