شهرآرانیوز - بسیاری از علمای مدارس حوزوی مشهد از جمله رهبر معظم انقلاب، آغاز حرکتهای انقلابی شهر را در دوران سلطنت پهلوی دوم، سخنرانیهای نواب صفوی میدانند. به باور آنها بنیان گذار جمعیت فداییان اسلام با حضورش در مراکز مذهبی مشهد، چراغ راهی را روشن کرد که در زمستان ۵۷ به انقلاب اسلامی و تغییر حکومت پهلوی منجر شد. فرا رسیدن ۲۷ دی ماه شصت و ششمین سالروز شهادت این مجاهد انقلابی، ما را برآن داشت تا نگاهی مختصر بیندازیم به زندگی و فعالیتهای «شهید سید مجتبی نواب صفوی».
درباره شهید نواب صفوی: سید مجتبی میرلوحی مشهور به «نواب صفوی» طلبه، بنیانگذار و رهبر تشکیلات بنیادگرای فداییان اسلام بود. او در سال ۱۳۲۹ کتابی به نام راهنمای حقایق را به چاپ میرساند و در آن مبانی یک «حکومت اسلامی» را ترسیم میکند.
نواب بعدها از طرف رژیم طاغوت به دلیل ترور شخصیتهایی مانند احمد کسروی، عبدالحسین هژیر، حاجعلی رزم آرا مجرم شناخته میشود، اما در نهایت در اعتراض به پیوستن ایران به پیمان بغداد و ترور نافرجام حسین علاء نخستوزیر وقت دستگیر و به همراه چند تن از یاران خود که از افراد شماره یک گروه فداییان اسلام محسوب میشدند، محاکمه شد.
سرانجام پس از چند جلسه، دادگاه، نواب صفوی به همراه مظفر ذوالقدر، خلیل طهماسبی و محمد واحدی به اعدام محکوم شدند و حکم دادگاه در بامداد ۲۷ دی ۱۳۳۴ به اجرا درآمد. پیکر آنها را ابتدا در مسگرآباد تهران دفن کردند، اما چند سال بعد و بعد از تخریب قبرستان مسگرآباد، بقایای پیکر شهید نواب صفوی به قم منتقل و در آنجا به خاک سپرده شد.
شهید نواب صفوی فروردین سال ۱۳۳۲ خورشیدی برای چند روزی به مشهد میآید و در مهدیه، مهمان مرحوم علی اصغر عابدزاده، مؤسس مدارس دینی و قرآنی شهر، میشود. رهبر معظم انقلاب که در آن روزگار، طلبه جوانی بوده اند، در شرح خاطراتشان از این سال با عنوان «نخستیندیدار با نواب» یاد میکنند و مینویسند: «نواب یک سفر آمد مشهد. برای اولین بار نواب را آنجا شناختیم و فکر میکنم که سال ۳۱ یا ۳۲ بود. ما شنیدیم که نواب صفوی و فداییان اسلام آمده اند مشهد و در مهدیه عابدزاده از اینها دعوت کرده بودند. جاذبهای پنهانی مرا به طرف نواب میکشاند و بسیار علاقهمند شدم که نواب را ببینم.
خواستم بروم مهدیه، ولی نتوانستم، چون مهدیه را بلد نبودم. یک روز خبر دادند که نواب میخواهد بیاید بازدید طلاب مدرسه سلیمان خان که ما هم جزو طلاب آن مدرسه بودیم. ما آن روز مدرسه را آب و جارو و مرتب کردیم. یادم نمیرود که آن روز جزو روزهای فرا موش نشدنی زندگی من بود. مرحوم نواب آمد. یک عده هم از فداییان اسلام با او بودند که با کلاهشان مشخص میشدند. کلاههای پوستی بلندی سرشان میگذاشتند و با آن مشخص میشدند.
اینها هم دوروبرش را گرفته بودند و همراه با جمعیتی وارد مدرسه سلیمان خان شدند راهنمایی شان کردیم و آمدند در مدرس مدرسه که جای کوچکی بود، نشستند. طلاب مدرسه هم جمع شدند. هوا هم گرم بود. تابستان بود ظاهرا یا پاییز، درست یادم نیست. آفتاب گرمی بود. ایشان هم شروع به سخنرانی کردند. سخنرانی نواب یک سخنرانی عادی نبود. بلند میشد و میایستاد و با شعار کوبنده شروع به صحبت میکرد.
من محو نواب شده بودم. خودم را از لابه لای جمعیت نزدیکش رسانده و جلو نواب نشسته بودم. تمام وجودم مجذوب این مرد بود و به سخنانش گوش میدادم و او هم بنا کرد به شاه و به دستگاههای ا نگلیس و اینها بدگویی کردن. اساس سخنانش این بود که اسلام باید زنده شود و اسلام باید حکومت کند و این کسانی که در رأس کار هستند، اینها دروغ میگویند. اینها مسلمان نیستند و من برای نخستین بار این حرفها را از نواب صفوی شنیدم و چنان این حرفها در من نفوذ کرد و جای گرفت که احساس میکردم دلم میخواهد همیشه با نواب باشم.
چنان که گفتم، آن روز هوا خیلی گرم بود. عدهای که با خود نواب بودند، شربت آبلیمو درست کردند و یک ظرف بزرگ، قدحی شربت آبلیمو درست کردند و آوردند که ایشان و هرکس نشسته هست، بخورد. یکی از دوروبریهای ایشان لیوان دستش گرفته بود و ذره ذره از آن شربت به همه میداد و هرکس دورو بر نواب بود (شاید ۱۰۰ نفر آدم آن دوروبرها بودند) با یک شور و هیجانی به همه شربت میداد. اواخر شربت کم شد، با قاشق به دیگران میدادند. وقتی که به من میداد، گفت: بخور، ان شاءا... هرکس این شربت را بخورد، شهید میشود. بعد گفتند که فردا هم نواب به مدرسه نواب میرود.
من هم رفتم مدرسه نواب برای اینکه بار دیگر نواب را ببینم. مدرسه نواب، مدرسه بزرگی است. برعکس مدرسه سلیمان خان که کوچک است، مدرسه نواب جا و فضای وسیعی دارد. آن روز همه آن مدرسه را فرش کرده بودند و منتظر نواب بودند. گفتند که از مهدیه راه ا فتاده اند به این طرف. من راه ا فتادم و به استقبالش رفتم که هرچه زودتر او را ببینم. یک وقت دیدم از دور دارد میآید. یک نیم دایرهای در پیاده رو درست شده بود که وسط آن نیم دایره نواب قرار گرفته بود و دو طرفش همین طور صف مردمی بود که از پشت سر فشار میآوردند و میخواستند او را ببینند و پشت سرش جمعیت زیادی حرکت میکرد.
من هم وارد شدم. باز رفتم نزدیک نواب قرار گرفتم. جذب حرکات او شده بودم. نواب همین طوری که میرفت، شعار هم میداد. نه اینکه خیال کنید همین طور عادی راه میرفت، یک منبر در راه شروع کرده بود: «ما باید اسلام را حاکم کنیم. برادر مسلمان! برادر غیرتمند! اسلام باید حکومت کند.» از ا ین گونه حرفها و مرتب در راه با صدای بلند شعار میداد.
به افراد کراواتی که میرسید، میگفت: «این بند را اجانب به گردن ما انداخته اند. برادر! باز کن.» به کسانی که کلاه شاپو سرشان بود، میگفت: «این کلاه را اجانب سر ما گذاشته اند، برادر بردار.» و من دیدم کسانی را که به نواب میرسیدند و در شعاع صدای او و اشاره دست او قرار میگرفتند، کلاه شاپو را برمی داشتند و مچاله میکردند در جیبشان میگذاشتند. این قدر سخنش و کلامش نافذ بود. من واقعا به نفوذ نواب در مدت عمرم کمتر کسی را دیده ام. خیلی مرد عجیبی بود. یک پارچه حرارت بود، یک تکه آتش بود.
با همین حالت رسیدیم به مدرسه نواب و وارد مدرسه شدیم. جمعیت زیادی هم پشت سرش آمدند. البته مدرسه پر نشد، اما حدود مسجد مدرسه جمعیت زیادی جمع شده بودند. باز من رفتم همان جلو نشستم و چهارچشمی نواب را پاییدم.
شروع به سخنرانی کرد؛ با همه وجودش حرف میزد. یعنی این جور نبود که فقط زبان و سر و دست کار کند، بلکه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه وجودش همین طور حرکت میکرد و حرف میزد و شعار میداد و مطلب میگفت. بعد هم که سخنرانی اش تمام شد، ظهر شده بود و پیشنهاد کردند که نماز جماعت بخوانیم. قبول کرد و ا ذان گفتند. ایستاد جلو و یک نماز جماعت حسابی هم ما پشت سر نواب خواندیم. بعد نواب رفت و دیگر ما بی خبر بودیم و اطلاعی از نواب نداشتیم تا خبر شهادتش به مشهد رسید.
بعد از حدود تقریبا دو سال که از سفر نواب به مشهد میگذشت، خبر شهادتش که رسید، ما در مدرسه نواب بودیم. یادم هست که یک جمع طلبه آن چنان خشمگین و منقلب به شاه دشنام میدادیم و خشم خودمان را به این صورت اظهار میکردیم. اینجا جای دارد که بگویم مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی روی همان آزادگی و بزرگ دلی که داشت، تنها روحانی مشهد بود که در مقابل شهادت نواب عکس العمل نشان داد و آن عکس العمل در درس بود.
سر درس به یک مناسبت، حرف را به نواب صفوی و یارانش برگرداند و انتقاد شدیدی از دستگاه کرد و تأثر شدیدی ابراز کرد و این جمله یادم است که فرمود: «وضعیت مملکت ما به جایی رسیده که حالا فرزند پیغمبر را به جرم گفتن حقایق میکشند.» این را مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی من به یاد دارم. هیچ کس دیگر متأسفانه عکس العمل نشان نداد و اظهار نظری نکرد. باید گفت که اولین جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله نواب در من به وجود آمد و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را در دل ما نواب روشن کرد.»
* مدرسه سلیمان خان تنها مدرسه مشهد است که قدمت آن به دوره قاجار میرسد و بانی ساخت آن سلیمان خان اعتضاد الدوله قاجار بوده است.
* مدرسه نواب (صالحیه نواب) که به همت ابوصالح رضوی در دوره سلطنت شاه سلیمان صفوی به سال ۱۰۸۶ قمری بنا شد، در خیابان شیرازی مشهد قرار داشت و اکنون تخریب شده است.
منبع: آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی
نمایی از مدرسه سلیمانیه مشهد که محل سخنرانی نواب صفوی بوده است.
نمایی از آرامگاه شهید نواب صفوی در مسگرآباد تهران پیش از تخریب
شهید نواب صفوی در حلقه یارانش
دستخط رهبر معظم انقلاب که شهید نواب صفوی را «پیشاهنگ جهاد و شهادت» توصیف کردهاند.
۱۳۱۰
پس از پایان دوره ابتدایی به فراگیری دروس حوزوی میپردازد.
۱۳۲۱
طی یک سخنرانی از دانش آموزان مدرسه میخواهد به سوی مجلس بروند وبه طرح کشف حجاب اعتراض کنند.
۱۳۲۶
ازدواج با نیره سادات احتشام رضوی، دختر نواب احتشام رضوی، از رهبران کانونهای مبارزه در خطه خراسان.
۱۳۲۹
انتشار کتابهایی با عنوان «راهنمای حقایق» و «جامعه و حکومت اسلامی» توسط فداییان اسلام که درواقع نخستین طرح نامه حکومت اسلامی و اساسنامه حکومت آینده اسلامی شان شمرده میشود.
۱۳۳۰
نواب خواستار اجرای احکام اسلامی و تأسیس نظام اسلامی است، در ادامه او به دلیل مشارکت در قتل رزم آرا زندانی میشود.
۱۳۳۲
در این سال پیشنهادهایی، چون «سفارت در یکی از کشورهای اسلامی»، «منزل مسکونی و ماهانه ۱۰ هزارتومان حق سفره» و «تشکیل یک حزب بزرگ اسلامی که مخارجش را دربار تأمین میکرد» به نواب شده بود که او همه را رد کرد.
۱۳۳۴
سحرگاه یکشنبه ۲۷ دی سال ۱۳۳۴ اعضای فداییان اسلام را از لشکر یک پیاده به محل لشکر ۲ زرهی بردند و تیرباران کردند؛ نواب صفوی هنگام شهادت ۳۱ ساله بود و چشم در چشم جوخه آتش، اذان میگفت.
شهید نواب صفوی در کلام همسرش، مرحوم نیره سادات احتشام رضوی