شبنم کرمی - حکایت از آنجا آغاز میشود که خانم شیردل، مدیر مدرسهی «فارابی»، متوجه غیبتهای پیاپی یکیاز ۳۲۰ دانشآموز خود که بسیار درسخوان و پرتلاش هم بوده، شده و با پیگیری دلیل این غیبتها، از مشکلات و سختیهایی که دانشآموزش به آن دچار شده بود خبردار میشود.
در مدرسه همه سعی میکنند به «عارفهکفایت» کمک کنند. با پست اینستاگرامی خانم شیردل به مناسبت روز مادر، مدیرکل آموزش و پرورش استان و شهردار وقت مشهد از داستان پرغصهی زندگی عارفه خبردار میشوند و به دیدارش میروند و از او و خانوادهاش دلجویی میکنند، اما گرفتاریهای عارفه پانزدهساله عمیقتر و ادامهدارتر از این حرفها هستند.
این نوجوان فداکار، قوی و بزرگمنش با حوصله و رویی باز پذیرایمان شد درحالیکه در همهی مدت گفتگو، خواهرها و برادر کوچکش از سر و کولش بالا میرفتند و دست در گردنش داشتند. به گفتوگویی پر از اشک و لبخند نشستیم که میخوانید
دو روی زندگی
زندگی همیشه یک رو ندارد. ۲ سال پیش مادرم زنده بود. من از همهنظر راحت و سرگرم درس و مدرسهام بودم، اما از ساعت ۱۱ شب ۱۸ آبان ۹۸ که مادرم پس از به دنیا آمدن خواهرم در بیمارستان بستری بود، زندگی من برای همیشه تغییر کرد.
خواهرم بهسلامت به دنیا آمد و همهچیز تا آن ساعت خوب بود که ناگهان حال مادرم بد شد و این مشکل که به نظرم به دلیل یک اشتباه رخ داد او را راهی آیسییو کرد.
از همان شب با خرید شیرخشک به خانه رفتم و نگهداری از خواهر نوزادم را به امید بهبود حال مادرم آغاز کردم.
روزی که برف میبارید
پس از ۵۰ روز، مامانم را که حالا فقط میتوانست حرف بزند و کمی دستهایش را حرکت دهد به خانه فرستادند.
یک ماهی در همان حال بود تا اینکه یک روز بعدازظهر که برای خرید بیرون رفته بودم، هنگام بازگشت، آمبولانسی را دیدم که با سرعت در کوچه پیش میرود.
از ته قلبم دعا کردم به سمت خانهی ما نرود و ناخودآگاه شروع به دویدن کردم. آمبولانس جلو خانه ما متوقف شد. وارد خانه که شدم، مادرم را که چند پرستار او را لای پتو میبردند، دیدم.
دنبال آمبولانس دویدم. دوباره اضطراب هایم شروع شد. یک روز صبح که پدرم با عجله برای اجازهی عمل مامان به بیمارستان میرفت، تصادف خیلی سختی کرد و او هم در آیسییو بستری شد.
مشکلاتم خیلی بیشتر شد. ۲ هفته از بستری بابا گذشته بود که همهی فامیل به خانهی ما آمدند و خبر فوت مادرم را دادند. روز بعد هم مادرم را درحالیکه برف میبارید به خاک سپردیم.
من هستم، نگران نباشید!
مدتی وضع روحیام خیلی بد بود، اما با خودم فکر کردم مامان بچهها را بهمن سپرده است، بهویژه خواهر کوچکم. افراد زیادی میگفتند بزرگش میکنیم و یک خانه هم به شما میدهیم، اما او آخرین یادگار مادرم است.
فقط به خاطر بچهها و بابا که در این مدت سختی زیادی را همراه با بیکاری تحمل کرده و افسرده بود، سرانجام از جایم برخاستم و توانستم از ۲ خواهر چهارساله و نوزادم و برادر هفتسالهام و همچنین دخترخالهام که یک سال از خودم کوچکتر است و پدر و مادرش از هم جدا شدهاند و تنهاست مراقبت کنم، توانستم پدرم را دلداری دهم و به او اطمینان بدهم من هستم و نگران نباشد.
باید مثل زمانی که مامانم بود کانون گرم خانواده را حفظ کنم.
سخت است، اما انجامش دادم
نگهداری از نوزاد خیلی سخت است، اما انجامش دادم. واکسنهایش را بهموقع زدم. دوباره درس خواندنم را از سر گرفتم.
هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم، صبحانه را آماده میکنم و ظرفها را میشویم. جارو میزنم و کارهای دیگر خانه را انجام میدهم.
بچهها یکسره راه میروند و باید پشت سرشان را جمع کنم. مدام میریزند و گرسنه میشوند. ساره را که میخوابانم، ناهار را آماده میکنم و کمی به درسهای خودم و عرفان که کلاس اول است میرسم و آیه را سرگرم میکنم.
البته عرفان برای درس خواندن خیلی مقاومت میکند و راضی کردنش به انجام تکالیف برایم خیلی سخت است. پدرم که میآید، چای دم میکنم و شام را آماده میکنم.
بعد از شام، ساعت ۱۰ رختخواب پهن میکنم تا بچهها بخوابند و کمی فرصت کنم درسهایم را مرور کنم. خرید خانه هم به عهدهی خودم است.
آرزوهای عارفه
بزرگترین خواستهام این است که بچهها تحصیلکرده و برای خودشان کسی شوند. تربیت آنها برایم خیلی مهم است.
بعد از آن، موفقیت خودم را میبینم و امیدوارم به جایی برسم و شاغل شوم. البته آرزو دارم دکتر داروساز شوم.
وقتی مادرم از دنیا رفت، از زندگی خیلی ناامید شده بودم، اما با خودم فکر کردم من پدرم را دارم.
بچههای زیادی هستند که هردو را از دست دادهاند. دوست دارم دیگران پیوسته به من روحیه و انگیزه و اطمینان بدهند که هم میتوانم از خواهرها و برادرم بهخوبی نگهداری کنم هم درس بخوانم.
از کسانی که به من کمک کردند تا یادم بیاید خدا حواسش به من هست و هوایم را دارد ممنونم. به مامانم گفتهام حالا که به خدا نزدیکتر است، برای همهی ما دعا کند.