صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

نجوا‌های مادر دلتنگ

  • کد خبر: ۹۶۲۲۴
  • ۳۰ دی ۱۴۰۰ - ۱۱:۳۰
مادر شهید «مجید توکلی‌نژاد» که خودش فرزندش را به خاک سپرده است از خلوت‌های شبانه‌اش می‌گوید.

حمیده صفائی | شهرآرانیوز؛ طبقه پایین یکی از صحن‌های حرم مطهر رضوی رفتیم، پسر بزرگم می‌گفت «مامان اینجا را ببین قبر دو شهید برادر است. آن یکی را ببین او هم شهید است. واقعا مادر شهدا چه صبری دارند. هیچ وقت ندیده‌ام اشک بریزند، چقدر مقاوم هستند.» برای زیارت به ایوان طلا آمدیم. همین که می‌خواستیم برای زیارت داخل برویم تقی دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت «مادر، مجید زخمی شده؛ نگاهش کردم و گفتم بگو شهید شده است.» دیگر حالم را نفهمیدم، بین ایوان طلا و ضریح امام رضا (ع) می‌دویدم. نمی‌دانم آن جمعه چطور گذشت.

شنبه برای وداع آخر با مجید به معراج شهدا رفتم، درست مثل همین روز‌ها بود اواخر دی‌ماه ۱۳۶۵ در کش‌وقوس عملیات کربلای ۵. سر تا پایش را بوسیدم، می‌دانستم این آخرین بوسه‌های یک مادر بر صورت فرزندش است. می‌دانستم او امانتی از جانب خداست، پس روز خاک‌سپاری به داخل قبر رفتم و با دستان خودم امانت را به صاحبش پس دادم.
این گوشه‌ای از خاطرات زهرا کشیک‌نویس رضوی، مادر شهید مجید توکلی‌نژاد، است که از جگرگوشه‌اش برایمان تعریف می‌کند. فرزندی که آمدنش ۲۳ آذر ۱۳۴۵ و رفتنش ۲۳ دی‌ماه ۱۳۶۵ بود.

با اصرار خودش اجازه رفتن دادیم

۱۶ سال بیشتر نداشت، تازه اسمش را نوشته بودیم تا سال دوم دبیرستانش را بخواند، اما او اصرار داشت اجازه بدهیم به جبهه برود. از او اصرار و از ما انکار، اما اصرار زیادش سبب شد تا بالأخره به او اجازه بدهیم به جبهه برود. این ماجرا را زهرا کشیک‌نویس رضوی مادر مجید می‌گوید و ادامه می‌دهد: شش پسر داشتم که مجید پسر پنجمم بود، هر چه می‌گفتیم برادرانت جبهه هستند بگذار آن‌ها بیایند، جواب می‌داد من به آن‌ها چه‌کار دارم.

یک روز هرچه به او گفتم بیا ناهار بخوریم، نیامد، زانو به بغل گرفته بود و می‌گفت، بگذارید به جبهه بروم. دلم برایش سوخت، با خودم گفتم حالا که آن‌قدر دوست دارد به جبهه برود، چرا مانعش شویم، به او گفتم باشدمن رضایت می‌دهم، بیا ناهارت را بخور، با عجله آمد و مرا بوسید و غذایش را خورد. بلافاصله راهی مغازه پدرش شد. به پدرش گفته بود، مامان اجازه داده من بروم، شما هم اجازه می‌دهید؛ مرحوم پدرش که برق شادی را در چشمان مجید می‌بیند، لبخندی می‌زند و می‌گوید؛ من هم مثل مادرت اجازه می‌دهم بروی، مراقب خودت باش. او از خوشحالی دست و پای پدرش را می‌بوسد و راهی مسجد محله می‌شود. سه روز پس از اجازه ما کوله‌بارش را بست و عازم جبهه شد.

بعداز فوت پدرش، باز هم نماند

سه ماه از حضور مجید در جبهه می‌گذشت که به مشهد آمد تا درسش را بخواند و امتحاناتش را بدهد. اردیبهشت ۱۳۶۲ بود که پدرش فوت کرد. بعد از مراسم چهلم پدر و گذراندن فصل امتحانات، رو به مادر کرد و گفت؛ می‌خواهم بروم.

زهرا خانم بقیه ماجرا را این‌طور تعریف می‌کند: هر چه به او گفتم این بار نرو، اما همچنان اصرار داشت و بالأخره عازم جبهه شد. او در رفت و آمد بود سعی می‌کرد زمانی‌که عملیات نیست سری به ما بزند، اما به مرور آمدن‌هایش کم شد. برادر بزرگ‌ترش در کرمانشاه خدمت می‌کرد، او به همراه همسر و فرزندش رفته بود تا در مسیر رفت و آمد نباشد. پس از فوت پدر و حضور مجید در جبهه یک‌بار به مجید می‌گوید تو در خانه پیش مادر بمان، مجید ناراحت از من پرسید، شما از اینکه من به جبهه می‌روم، ناراضی هستی، در جوابش گفتم، نه من از حضورت در جبهه رضایت دارم. او پس از شنیدن این حرف من، با خیال راحت عازم جبهه شد.

خاطراتی که نیمه‌تمام ماند

جعبه‌ای شبیه جعبه کفش، اما کوچک‌تر و تزیین شده مقابل ما می‌گذارند. پنج دفترچه با جلد‌های چرمی داخل آن قرار دارد، آن‌قدر این جعبه زیبا آراسته شده است که در نگاه اول فکر می‌کنید قرار است جواهراتی را در مقابل شما قرار دهند.

مادر شهید می‌گوید: این‌ها خاطرات مجید است که از سیزده‌سالگی تا قبل از شهادتش نوشته است. آن‌طور که متوجه می‌شویم، مادر شهید خط به خط آن‌ها را بار‌ها و بار‌ها خوانده است و هر بار که می‌خواند با آن‌ها می‌خندد و گریه می‌کند. گویا مجید خودش در مقابل مادر با همان وقار و آرامشی که دارد نشسته و صحبت می‌کند. مادرش تعریف می‌کند: مجید خیلی اهل صحبت نبود، مؤدب و آرام بود هر بار که مرخصی می‌آمد در مسجد محله (مسجد امین) بود، یا دعای توسل می‌خواندند یا دعای کمیل یا ندبه، گاهی می‌گفتیم تو که هر بار می‌آیی در خانه نیستی تا سیر ببینیمت، جواب می‌داد فرصت اندک است باید از آن استفاده کنیم. شاید خودش خبر از شهادتش داشت نمی‌دانم. خیلی اهل صحبت نبود.

رفت پیش خدا

مهدی برادر کوچک‌تر مجید، ۱۴ سال بیشتر نداشت، اما آن‌قدر اصرار کرد که به او هم اجازه دادم به جبهه برود. همه می‌گفتند، مهدی سن و سالی ندارد، کوچک است نگذارید برود جبهه، اما اشتیاقش را که می‌دیدم دلم نمی‌آمد مانع رفتنش شوم. هر کدامشان که می‌رفتند به خدا می‌سپردمشان و راضی بودم به رضای خدا، برای همین به مهدی هم اجازه رفتن دادم.

زهرا خانم نفسی تازه می‌کند، می‌خندد و می‌گوید: پیر شده‌ام خیلی تاریخ‌ها را دقیق به‌خاطر ندارم، اگر اشتباه نکنم، مدتی از حضور مهدی در جبهه نمی‌گذشت که عملیات کربلای ۴ شروع شد. مهدی در آن عملیات بود؛ اما با وجود آن وقایع تلخ عمرش به دنیا بود و خدا حفظش کرد. او به مجید نزدیک بود و هرازگاهی به برادرش سر می‌زد. مجید در اطلاعات عملیات بود و برای شناسایی خط می‌رفت.

آن‌طور که بعد‌ها شنیدیم تیر به قلبش خورده است. هر بار که مهدی می‌رفت مجید لباس، شکلات یا هر چیز دیگری را که داشت به او می‌داد، اما این بار سپرده بود، اگر مهدی آمد و سراغش را گرفت بگویند، در آنجا نیست و مأموریت رفته است. یک دوباری که مهدی رفته بود؛ هم‌رزمان مجید همین را گفته بودند، اما در زمان عملیات کربلای ۵ که مهدی می‌رود تا ببیند مجید کجاست، یکی از هم‌رزمان مجید می‌گوید؛ چه نسبتی با او داری، مهدی می‌گوید نسبتی ندارم، یکی از دوستانش هستم، او هم پاسخ می‌دهد، مجید رفت پیش خدا؛ مهدی با شنیدن این واژه از حال می‌رود. فردای آن روز مهدی راهی مشهد می‌شود تا خبر شهادت مجید را به ما بدهد.

بچه‌ها کنارم بودند، اما دلشوره داشتم

مادر شهید در ادامه تعریف می‌کند: هنوز خبر عملیات کربلای ۴ به پایان نرسیده بود که خبر عملیات کربلای ۵ را از اخبار شنیدیم. آرام و قرار نداشتم، مهدی و مجید در جبهه بودند؛ بی‌خبر از هر دو، شب چهارشنبه در حرم دعای توسل خواندیم، به خانه آمدیم.

ساعت ۱۰ شب بود، دور هم نشسته بودیم که زنگ در حیاط به صدا آمد؛ ناخودآگاه گفتم من در را باز می‌کنم مهدی است، بچه‌ها گفتند خواب‌نما شدی مامان، با عجله رفتم و در را باز کردم، مهدی بود. غذا آوردم، گفت نمی‌توانم چیزی بخورم، هر چه اصرار کردم، گفت چند روزی است که اشتها ندارد و نمی‌تواند غذا بخورد. محسن هم دو شب زودتر از او آمده بود، آهسته با هم صحبت می‌کردند. از حال مجید پرسیدم به من گفت مجید خط مقدم نبوده است. به برادرانش هم اول گفته بود مجید زخمی شده است و کم‌کم جریان شهادت را مطرح کرده بود.

فردا صبح حدود ساعت ۸ به برادر بزرگشان که در کرمانشاه بود زنگ می‌زنند و ماجرا را می‌گویند. همان موقع وارد اتاق شدم، با تعجب پرسیدم این موقع صبح با کی صحبت می‌کنید، سریع گوشی را به من دادند، آن سمت خط تقی بود؛ خندید و پس از حال و احوال‌پرسی، گفت داریم می‌آییم مشهد؛ تعجب کردم، چون دو روز قبل، خواب شهادت او را دیده بودم و هر چه اصرار کردم با همسر و فرزندش به مشهد بیاید نیامد، حالا چه اتفاقی افتاده بود که می‌خواست بیاید.

دلیلش را که پرسیدم دوباره خندید و گفت برادر همسرم به اینجا آمده و دعوایم کرده که بچه‌ها را به مشهد بیاورم. برای همین می‌خواهیم بیاییم. من هم خوشحال شدم، محسن و مهدی آمده بودند، تقی هم در راه است و تنها مجید مانده است که چشم انتظار خبری از او بودم. بچه‌ها دور و برم بودند، اما ته دلم آشوب بود آرام و قرار نداشتم. شب جمعه دعای کمیل که خواندیم احساس کردم دلم خیلی گرفته و حسابی گریه کردم؛ آن‌قدر گریه کردم که صبح پسر بزرگم تقی به همراه مهدی مرا به حرم بردند.

به دلم افتاده بود، شهید شده

زهرا خانم می‌گوید: تقی تازه از کرمانشاه رسیده بود؛ پس از چند ساعت استراحت گفت برویم حرم زیارت؛ به اتفاق مهدی سه نفری راهی حرم امام رضا (ع) شدیم. بچه‌ها گفتند اول به مزار شهدا برویم بعد زیارت، طبقه پایین صحن رفتیم، تقی گفت «مامان اینجا را ببین قبر دو شهید، برادر هستند، مادرشان چقدر صبور است، آن یکی را ببین او هم شهید است. واقعا مادر شهدا چه صبری دارند.» مکثی کرد و ادامه داد «دیدی مادر شهدا گریه نمی‌کنند، همیشه لبخند به لب دارند و به دیگران امید می‌دهند.» برای زیارت به ایوان طلا آمدیم. همین‌که می‌خواستیم برای زیارت داخل برویم...

زهرا خانم دیگر طاقت نمی‌آورد و اشک‌هایش جاری می‌شود، خواهر شهید هم دستانش را روی چشمانش می‌گذارد که مبادا اشک‌هایش را ببینیم. زهرا خانم نفسی تازه می‌کند و در حال گریه ادامه می‌دهد: تقی همانجا در ایوان طلا، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت مامان مجید زخمی شده، گفتم مامان به دلم افتاده بود، شهید شده، نگو زخمی شده. دیگر آرام و قرار نداشتم، حال خودم را نمی‌فهمیدم، فقط به‌خاطر دارم از ضریح به سمت ایوان و از سمت ایوان به سمت ضریح می‌دویدم. مهدی گفت؛ مامان این کار‌ها را نکن آرام بگیر، پسر بزرگم گفت؛ کاری نداشته باش، بگذار مامان به حال خودش باشد. آن روز همه ناهار خانه برادرش رفتیم، خواهر بزرگ‌تر مجید آنجا موضوع را فهمید حالش به هم خورد و بر زمین افتاد.

آخرین وداع در معراج شهدا

به روایت روز شنبه رسیدیم؛ مقابل معراج شهدا؛ آن‌طور که می‌گویند آن روز ۸۲ شهید را آورده بودند. در بین جمعیت شلوغ، مادر شهید توکلی‌نژاد هم دیده می‌شود که به همراه پسرانش برای آخرین دیدار با مجید آمده است. او را به داخل معراج می‌برند و فرزندش را نشانش می‌دهند. ایستاده در مقابل فرزند به یاد یکی دو سال قبل می‌افتد همان روز‌هایی که مجید به مرخصی آمده بود.

زهرا خانم جرعه‌ای آب می‌نوشد و استکانش را روی میز می‌گذارد، اشک‌هایش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: هنوز قامت مجید را به‌خاطر دارم، آن شب در کنار برادرانش در همین اتاق دراز کشیده بود، مهدی یک‌سره حرف می‌زد و خاطره می‌گفت؛ به او گفتم مجید خسته است بگذار بخوابد؛ مجید نگاهم کرد و با تبسمی که بر لب داشت گفت، اشکالی ندارد مامان بگذار برایم تعریف کند، بالأخره پسر‌ها خوابشان برد، رفتم روی سرشان نگاهشان کردم، نمی‌دانم چرا، حس عجیبی به مجید داشتم؛ گاهی حرف‌هایش دلم را می‌لرزاند و همیشه منتظر خبر شهادتش بودم، شاید به‌دلیل این بود که می‌دانستم شهادت آرزویش است و برای رسیدن به آن دعا می‌کند.

آن لحظه دوست داشتم سر تا پای مجید را ببوسم. به این فکر می‌کردم شاید دیگر این فرصت برایم فراهم نشود. کنارش نشستم و از فرق سر تا ناخن پایش را بوسیدم. اما انگار تقدیر آخرین دیدار ما را در معراج رقم زده بود. کنار مجید نشستم و آهسته با او حرف زدم و زمزمه کردم؛ می‌دانستم این آخرین دیدار و بوسه من بر قامت اوست، دوباره از فرق سر تا ناخن پایش را بوسه زدم و با او خداحافظی کردم.

چند بار از مادر شهید پرسیدیم، از آخرین وداعت با شهید برایمان بگو، از آن زمزمه‌های آخرت، اما هر بار جواب سؤالمان سکوت و یک نگاه بود؛ نگاهی که دل را می‌لرزاند. متوجه شدیم، نمی‌خواهد سؤالمان را پاسخ دهد، دیگر تکرارش نکردیم؛ شنیده بودیم، مادر شهید خودش فرزندش را به خاک سپرده است. از او خواستیم از آن روز برایمان بگوید. زهرا خانم گفت: دوشنبه روز خاک‌سپاری بود. همان‌طور که گفتم آن روز ۸۲ شهید آورده‌بودند، بهشت رضا خیلی شلوغ بود؛ موقع خاک‌سپاری من به همراه پسر بزرگم داخل قبر رفته بودیم و مجید را خودم به خاک سپردم. برایش دعای فرج امام زمان (عج) را خواندم تا خودشان شفیع پسرم باشند.

حرفش همیشه در گوشم بود

زهرا خانم پس از رفتن مجید، روز‌های سختی را سپری کرده است؛ لحظه‌هایی که حالا این‌طور روایتشان می‌کند: خودم را نگه داشتم با خودم حرف می‌زدم هر شب گریه می‌کردم هر چه از خوبی مجید بگویم کم است. شهیدان همه خوبند، همه مثل مجید ما هستند. اما آن‌زمان زمان گریه و غم و اندوه نبود، باید خودمان را نگه می‌داشتیم تا دشمن احساس پیروزی نکند.

یادم هست هنگامی‌که برای مراسم چهلم شهید کاوه رفته بودیم؛ مادر شهید دم در ایستاده بود و میهمانانش را خوشامد می‌گفت؛ صورتش را بوسیدم و گفتم قربان شما مادر شهید بشوم فرزندت شهید شده و می‌خندی و این‌قدر صبور هستی، از آنجا که آمدم رو به گنبد بارگاه ایستادم و گفتم یا امام رضا (ع) رضایم به رضای خودت، من طاقت هر امتحانی را ندارم، نمی‌خواهم فرزندانم زخمی یا اسیر شوند، به خودت سپردمشان. خوب به خاطر دارم، چند ماه از مجید بی‌خبر بودم؛ یک روز زنگ زدم او نبود، پرسیدم کجاست؟

گفتند خط مقدم؛ به دوستش گفتم وقتی آمد بگویید تماس بگیرد؛ من نگرانش هستم. او که می‌شنود من نگران هستم تماس می‌گیرد؛ اولین چیزی که به من گفت این بود؛ من خیلی روی شما حساب می‌کنم شما قوی‌تر از این حرف‌ها هستید، نباید نگران من باشید و بی‌تابی کنید. این حرفش همیشه در گوشم بود، برای همین سعی می‌کردم در جمع گریه نکنم. بعد از شهادت مجید نه اجازه دادم کسی لباس سیاه بپوشد و نه گذاشتم کسی برای او حلوا درست کند. شهادت افتخار است و جنس عزاداری‌اش فرق می‌کند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.