نبی دوست- کوچکزاده | شهرآرانیوز؛ اولینبار لابد یک شهرساز که علوم اجتماعی میفهمیده، بین معنیِ «فضا» و «مکان» فرق گذاشته و یکجایی نوشته است: «فضا با خاطرههای جمعی نسبتی ندارد، ولی مکان...» و الی آخر. همان آدم هم بیآنکه آنموقع بداند، به ما آموخته است که روایتِ خوب، روایتی است که «دریادل» را با «حاجعلیاصغر خبازکبابی» با کلهپزیاش از جاهای دیگر شهر متمایز کند یا امامخمینی ۵ را از بقیه بهواسطه فرنیپزی «حسین خانپور» که از کودکی پای پاتیل فرنی پدرش بزرگ شده است.
کار «مشهدچهره» از هفت ماه پیش بهاینطرف، گشتن دنبال آدمهای خاطرهانگیزِ مشهد و پاتوقهایشان بوده است؛ نشستن پای حرف و خاطره آدمهایی که ما را از محلهای به محله دیگر و آدمی به آدم دیگر میرساند، یافتن روایتهای این آدمها و روکردن قصههایی که دارد لابهلای کوچهپسکوچههای شهر از یادمان میرود. بخش زیادی از فعالیتهای مشهدچهره در فضای مجازی هم انجام میشود. حضور در این فضا موجب شده است بسیاری از مردم مشهد، خاطرات گمشدهشان را در این فضا پیدا کرده و با نوشتن نظر و خاطراتشان، روایت جدیدی به روایتهای تاریخ و هویت شهرمان اضافه کنند. آنچه در ادامه میخوانید، تعدادی از روایتهای صفحه اینستاگرامِ «مشهدچهره» است.
«از همه جای مشهد، آدم روی این دیوار خوابیده!» روی دیوار کاهگلی مغازه علیاکبر برپا، یکی از دو بازمانده نسل صابونپزان مشهدی، در خیابان مصلی. حاجی برپا هم شغل پدر را در این خیابان که همه صابونپزهای مشهد در آن کارگاه داشتند، ادامه داد و هم کلکسیون عجیب آگهیهای ترحیم پدر را که از ۳۰ سال پیش تا امروز به ۸۰۰عدد میرسد، روی دیوار مغازه حفظ کرد. همین است که از ما میپرسد: «برای صابونها آمدهاید یا مردهها یا برای ما؟»
همهچیز این مغازه ۶۰ متری با آن سقف بلند و درِ کوتاه و بدون تابلو که بوی چربی صابونهای دستساز معجزهگرشان در فضا پیچیده، عجیب و خاص است، بهویژه قصه مردههای روی دیوار که مغازه را به پاتوق کسبه و کارمندهای ادارههای اطراف تبدیل کرده. حاجعلیاکبر، اما میگوید: «هرچه اسم روی این دیوار بگذاریم، باز هم کم است. من میگویم «دیوار عبرت»؛ آدمی که تا دیروز با من بود و صحبت میکرد، امروز دیگر نیست. اما چه خوب که انسان بعد رفتنش هم به یاد رفیقش باشد.»
حاجی میگوید: «هر صنفی که فکرش را بکنید، اینجا روی دیوار خوابیده و جنمسان جور است. برای ما هم فرقی نمیکند آن فرد استاد، روحانی، ورزشکار است یا قاتل و دزد و جنایتکار و... بعضیها که اینجا میآیند، میگویند از یک طرف دیوار فرکانسهای مثبت تزریق میشود و از سمتی دیگر منفی. خوب برخی اعمال خوبی داشتند و برخی هم در ظاهر اعمال خوبی نداشتند. در هرصورت قضاوت نهایی با خداست نه ما.»
درِ مغازه حاج علیاکبر برپا در طول روز هیچوقت بسته نمیشود؛ هر عابری، رهگذری میتواند بیاید و برای خودش چای بریزد، وضو بگیرد و نماز بخواند. خیلی وقتها هم مشتریها خودشان صابون موردنظرشان را برمیدارند و پولش را توی دخل میگذارند. آگهیهای ترحیم را هم خود مردم میآورند و روی دیوار میچسبانند یا اینکه جایی روی دیوار را برای آگهی ترحیم آیندهشان ضربدر میزنند! حاجی برپا میگوید: «بعضی از همین کسبه خیابان بهشوخی میپرسند حاجی، اینجا نبش این دیوار چند؟ حاجی، اگر ما مردیم، اعلامیه ما را هم یک گوشه دیوار بچسبان. یا اینکه میپرسند سرقفلی اینجا چند؟ یک عکس خوب قدی از ما بزن!»
«توی خود اروپاش هم هیچکی اِنقد تلفن قدیمی نِدرِه!»
این جمله فقط یکجای جهان میتواند گفته شده باشد؛ سر چهارراه کلاهدوز مشهد، بین زنگ شتری ۲۵ هزار تا تلفن آلمانی و لهستانی و ژاپنی و... که حاصل ۵۴سال دویدن یک آدم عشق نوستالژی است؛ آدمی که از سیزدهسالگی سر کوچه «فتاحخان» خیابان «کجولج»، شاگردتلفنساز شده و هنوز هم همان کاره است.
آقارضا آدم تجربه است. برخلاف علیرضا، پسرش که برق الکترونیک خوانده و لابد خیلی زود پا کج کرده طرف گرایش «مخابرات» تا حالا جلو ردیف «ششصدویازده»های قورباغهای اینطور تعریف کند: «تلفن ازیادرفته مثل آدم یکگوشهافتاده، یک عیب و علتی داره حتما! از دهتاش، اگه دو تا سالم دربیاد. میشه حکایت یک نیمکت ذخیره پر از مصدوم. باید چند تا یکی کنی، تا یک سالم از این وسط بیاد بیرون. ما هم که به تضمین سالمی میفروشیم، با پنجاهسال ضمانت، فقط اگه به برق نزنن.»
«قیمتها از سیصدچهارصد شروع میشه تا سه، سه ونیم. از قورباغهایهایی که دهه ۵۰ از آلمان آمد، تا زیمنسهای سیاه دههچهلی. از سکهایهای دم بقالی که یاد همهمان هست تا هندلیهای بیشمارهگیر که وصلمون میکرد کوچه مخابرات بالاخیابان... یا دیواریهای چوبیِ صدودهسال پیش که هیچوقت توی ایران نبوده اون موقعها. برای دیواریها، ولی سیتومن هم کمه. هرچی قدیمیتر، گرونتر.»
اینها را آقارضا نبوینیا میگوید. سریع و خلاصه. بیآنکه بشود تک بهتک همه انواع تلفنهای انبار و مغازهاش را شمرد. میگوید: «اسمش مغازه است. موزه است ولی. صدی نود، هر کی از جلوش رد بشه، وایمیسته به تماشا. یادشون میافته از تلفن مادربزرگشون، مادرشون، عمه شون. مثل یک اثر باستانی که پُره از خاطره. اصلا چی به اندازه تلفن خاطرهانگیزه؟ چی؟»
حالا توی «برق و تلفن رضا» هم مثل همه تلفنیهای دیگر، تلفن ثابت، کمتر خرید و فروش میشود. هرچه هم مانده، از ارج و قرب همین تلفنهای کلاسیک است که عشق خاطرهها بیشتر برای سر جهیزیه دخترشان میخرند. علیرضا میگوید: «هشتاد درصد برای جهیزیه میخرن. از آبادان، تبریز، مشهد. بیشتر هم از تهران. عکس یک فرشی، پردهای، چیزی میفرستن که تلفن همرنگش رو پیدا کنیم. بعضیها هم نه. رنگ اصلی میخوان. رنگ همون تلفنهای قدیم. خلاصه که حالا مشتری تلفنقدیمی هست.»
حکایت زندگی «حسین خانپور» فرنیپزِ هفتادوخردهایساله کوچه «مشاق» که از ششهفتسالگی، حکایت شیر بوده و شکر و آرد و نانقاق و گلاب. درست از همان سال ۱۳۳۵ که پاتیل فرنی پدرش، حاج محمدتقی، توی مغازه سهدرسه اولِ خیابان پهلویِ آن سالها روی بار رفت؛ مغازهای که همین هفت هشتسال پیش، توی طرح میدان شهدا حل و هضم شد تا عقب بنشیند و بیاید وسط کوچه؛ سر جایی که الان هست.
حسینآقا لابد نسل آخر کاسبهایی است که ۴ صبح در مغازهشان باز میشود و آفتابنزده مشتری دارند. میگوید: «یک زمانی از سر دروازه قوچان تا خود حرم، هفتهشت تا فرنیپز بود. فرنیپزی بابایی، فرنیپزی زحمتکش... سر همین میدان شهدا، فرنی سیداحمد بود. روبهروی کوچه زردی هم، یک فرنیپزی بود. سهچهار تا هم از همینجا بود تا دم حرم.» حالا، ولی باید او را آخرین فرنیپز مشهد دانست؛ آخرین بازمانده یک صنف بهتاریخ پیوسته که انگار با همه مغازهاش از دهه ۳۰ و ۴۰ تا امروز آمده؛ با پاتیل مسیاش که همعمر خودش است انگار، با صندلیهای پنجاهسالهاش، ظرفهای ملامینی نانقاق و چینیهای گُلسرخی که میگوید: «از همان قدیم برای فرنی بودهاند.»
«تهدیگ بذارم؟... دارچین؟... نون قاق؟» بیشترین محاورههای مغازه همین سه جمله است؛ به ضمیمه «بله» و «نه»ای که مشتری بگوید. آن هم البته نه برای مشتریهای همیشگی که قِلقشان دست حسینآقا هست. آنها گپی لازم ندارند. حکایت آنها سادهتر است: سلام، نشستن، فرنی و نان قاق، پنج شش دقیقه بعد هم بلندشدن، کارتکشیدن و خداحافظ تا فردا. بعد هم حسینآقاست و پاتیلی که باید ظهرنشده خالی شود. بعدازظهرش هم میشود برای خریدهای روز بعد، کسری خوابهای مانده و البته تسکین واریس و زانودردی که حاصل یک عمر پای پاتیل ایستادن است.
۴۶ سال پیش که حاج علی اصغر، کرکره طباخی اش را وسط «دریادل» بالا داد، نام «سینا» را هم از مغازه کله پزی پدری کَند و آورد اینجا؛ نامی که همسایه شان «حاجی لته» انتخاب کرده بود؛ هم نام هتل خودش دم بست طبرسی، چفت کوچه «چهارشنبه بازار». حاجی میگوید: «بابام اول نونوا بود. بعد هم کله میپخت. کباب داشت، دیزی داشت. بِرِ همی وقتی هم که شناسنامه گرفت، شغلش شد فامیلِما. ما هم همی فامیل ر حفظ کِردِم. شُدِم خبازِ کبابی!»
روز و روزگار حاج اصغر، همیشه خدا پای پاچال کله پزی گذشته، همه این ۸۰ سال. به قول خودش «یَگ روز هم تعطیل نکِردِم.»، حتی روز عروسی دخترش. میگوید: «اول ها، خانه ما چفت هَمی کِله پزی بود. شب عروسی دخترُم، گفته بودن پس بابای عروس کجایه! آمدن مو رِ پیدا کنن. توی زیرزمین داشتُم کِله پاک مِکِردُم! آمدُم بالا. با لباسای پر خون. عاقد هم یَگ ساعت فقط نگام مِکِرد! گفتُم: حاج آقا ما کِله پزی دِرِم. اگه کار نکُنِم، دکونما بسته مُمانه!»
حالا هم هر چند این سالها حاج اصغر زیاد رمق پای پاچال ماندن ندارد، هنوز وقتهایی که هست، قصه طباخی سینا، تومنی، ده شاهی توفیر دارد. حاجی، نان سنگک را قبلِ بردن سر میز مشتری میبوسد، تا کمر برای قدیمیها خم میشود، برای عابرهای آشنا دست تکان میدهد و حواسش به صبحانه پاکبانهای محل هست، البته اگر باشد. خودش، ولی میگوید که «دیگه کار ازم میریزه. ملاقه تو دستُم مِلِرزه. بِرِ همی کار رِ دادُم دست دخترُم. پسرُم هم که یَکسِره پای پاچاله. دیگه پختهای کار شده.»
ذهن حاجی وسط گفتگو، تا میانه تئاترهای خیابان ارگ هم تاب میخورد، تا روزهایی که حاج حسین کیانیان، صاحب «کله پزی گل» نزدیکیهای میدان شهدا، یک قفل کت وکلفت میزد روی در مغازه اش تا همراه حاجی بروند دیدن تئاترهای پسرهایش. حاجی میگوید: «حاج حسین بابای رضا کیانیان بود. ما با هم خیلی دوست بودِم. حاجی عصرها پیکان قرمزشِ سوار مِشُد، میآمد دنبالُم و با هم مِرفتِم تئاتر هلال احمر. بِچه ش خیلی هم ما رِ تحویل مِگِرفت. همو جلو برامان ساندویچ مِذاشت با کوکا. بعدِ بازی هم میآمد و نظرما رِ مُپُرسید. حاج حسین مُگُفت دستت درد نکنه بابا. ولی وقتی که مِرفت، مُگُفتم: نِه، بازی اش مالی نیست! بعد هم کلی مِخِندیدِم!»