لیلا جانقربان | شهرآرانیوز؛ ۱۳۴۷ میشود نیم قرن پیش. میشود آن زمانی که نهتنها زنان بلکه برخی از مردان از سیاست که هیچ، از تحصیل علم و کتاب هم چیزی نمیدانستند. شاید هم قرار بود که ندانند.
در سال ۱۳۴۷، یعنی ۵۳ سال پیش، از میان تاریکیها جرقههایی میدرخشد که نور میآفریند، نوری که مسیری را روشن میکند، نوری که بندهای تاریکی را میشکافد و همراه با خود موج میآفریند، موجی که در عمق چشمانش هنوز هم نور میآفریند.
از مصاحبهها و پرسشهای تکراری خسته است. نه اینکه از تکرار خاطرات خسته باشد. از تکرار برای گوشی نمیشنود و تنها در پی پر کردن صفحات است خسته یا بهتر بگویم آشفته است. برای مصاحبه وقت نمیدهد.
میگوید: از مصاحبههای قبلی استفاده کنید. اصرار میکنم، ولی فایدهای ندارد. دستبهدامن اطرافیان میشوم. باز هم نتیجهای ندارد.
حاجیهخانم از پرسشهای تکراری خسته شده است. قرارمان میشود فقط و فقط نیم ساعت حضور در مکتب اسلامشناسی حضرت زهرا (س)، آن هم تنها برای عکاسی، بدون هیچ مصاحبه و سؤالی.
اما مگر میشود زنی با نیم قرن سابقه مبارزه و تجربه زندان ساواک را که مسبب اولین راهپیمایی زنان در مشهد است دید و از او پرسش نکرد؟! مگر میشود در میان خاطرات نصفهنیمه او گشت و به پرسشی نرسید که ذهن را درگیر نکند؟! قرارمان میشود مدرسه علمیهای که پایگاه اولین زنان انقلابی مشهد است، مدرسه اسلامشناسی حضرت زهرا (س).
بانومقدسی خوشقولتر از ماست. بیایی اینجا اول از همه جذب اتاقها، درها و دیوارهایی میشوی که همه بوی قدمت دارند و چیزی جز آسانسور، نظم پنجاهوسهساله را به هم نریخته است. بانومقدسی فقط منتظر عکاس است، فقط زمانی برای عکاسی!
تقویم میگوید زنی هفتادوپنجساله است. تصور من هم زنی هفتادوپنجساله است، زنی که کمرش خمیده و گرد پیری صورتش را پوشانده است. اشتباه میکنم! تقویمها آدم را به اشتباه میاندازند!
بانو مقدسی منتظر ماست. با اینکه نامحرمی همراه نداریم، روی صورتش را گرفته است مبادا از دست دوربینهای ما چیزی دربرود. در آن حجم پر از حجاب و حیا، در نگاه اول، چشمهایش را میبینم، بعد صدایش را میشنوم. این چشمها و این صدا متعلق زنی انقلابی است. درونم دوباره تکرار میکنم: این صدای زنی است که انقلاب را ساخته است. اینها چشمهای زنی هستند که زندان ساواک را دیده است.
دیگر واقعا نمیشود با او هم کلام نشد. خودش هم فهمیده است قرار نیست وفا به عهد کنیم و فقط عکس بگیریم و برویم. چند بار میان سخنانش یادمان میآورد که قرار بود فقط برای عکاسی برویم، ولی مگر میشود؟!
او یک زن مبارز، یک زن انقلابی و یک مادر است، مادری با هفت فرزند که یکی از آنها سال ۱۳۵۹ شهید میشود. «از هفدهسالگی تدریس را شروع کردم و در بیستوچهارسالگی اقدام به تأسیس مدرسه اسلامشناسی حضرت زهرا کردم.
در طول این مدت، مسئولیت همسرداری و تربیت هفت فرزند نیز به عهدهام بود. از همان ابتدا، در هر مقطع زمانی، برنامهریزی خود را متناسب با همان شرایط انجام میدادم، ولی به طور کلی، در همه این مدت به دو نکته به عنوان یک اصل مقید بودم: اول اینکه برای فعالیتهای اضافی، از وقت استراحت خودم میزدم و به مهمانیهای معمولی که برخی خانمها به آنها مقید هستند نمیرفتم.
دوم هم اینکه برایم مهم بود زمان حضور همسر و فرزندانم که عمدتا بعدازظهر بود در منزل باشم.»
همراه با بانو مقدسی، به سالها پیش از انقلاب اسلامی میرویم، سالهایی که برای اولینبار، در مشهد زنی جرئت میکند و مدرسه علمیه اسلامشناسی راه میاندازد تا تربیت نیروهای انقلابی را از آنجا شروع کند.
«آن زمان و در شرایط خفقانی که هنوز کسی وارد عرصه فعالیتهای انقلابی نشده بود، سال ۴۹ وارد عرصه انقلاب شدم و در مسجدالرضا که یکی از پایگاههای مبارزه در مشهد بود، کلاسهای مختلف برگزار میکردم.
استقبال زیاد خانمها باعث شد به فکر تأسیس مکان مستقلی بیفتم. مدرسه علمیه اسلامشناسی حضرت زهرا را راه انداختم و به عنوان مسئول، شروع کردم به تربیت نیروهای زبده و توانمند. سراسر دوران انقلاب برای ما خاطره بود.»
مدرسه علمیه اسلامشناسی حضرت زهرا، درست روبهروی شهربانی. «منطقه ارتشینشین بود. آن زمان بیشتر نیروهای جوان به این مرکز مراجعه میکردند. بیشتر خانمهای جوان اعم از دانشگاهی، دانشآموز و خانمهای خانهدار بودند. اینجا مرکزی فعال و منشأ اثرگذاری در انقلاب اسلامی بود. شاید بتوان گفت در اولین راهپیمایی زنان مشهدی در هفدهم دی، بیشتر نیروها از مرکز اسلامشناسی بودند.
سال ۵۶ هم عمده نیروهایی که برای انقلاب اسلامی فعالیت میکردند از مدرسه علمیه اسلامشناسی بودند. با محوریت این عزیزان برنامهها شروع شد. حدود ۲۵ نفر از بچههای ما در این برنامه زندانی شدند.
برای خانمهایی که میخواستند در این عرصه فعالیت کنند برنامههایی عمومی داشتیم که به صورت سخنرانی بود. خانمها در مناسبتهای مختلف میآمدند و جمع میشدند و با تمسک به آیات و روایات، مسائل را در لفافه مطرح میکردیم. نمیتوانستیم صریح صحبت کنیم.»
آنها از همه ظرفیتهای بانوان در رسیدن به اهدافشان در شرایطی که فناوری امروز نیز وجود نداشت بهرهمند میشدند. بانو مقدسی دراینباره میگوید: تعدادی از جوانها که آمادگی پیدا کرده بودند و مایل بودند در صحنه وارد شوند، شروع کردند به نوشتن نمایشنامه.
سورههای قرآنی را برای بچهها تعریف میکردیم و نمایشنامه مینوشتند. مثلا ما فرعون را به نمایش درمیآوردیم. فرعون میشد شاه زمان. افکار و برنامههای او را در نمایش بیان میکردیم. این نمایشها را در منزل خانوادههایی که ما را میشناختند و قبول داشتند برگزار میکردیم.
«مرکز ما همواره زیر نظر بود. خاطرات بسیاری از آن روزها دارم. یادم هست یک روز حدود ساعت ۲ بعدازظهر، کلاسهای صبح ما تعطیل شده بود و خانمها رفته بودند.
یکی از خانمها که برایش نهجالبلاغه میگفتم -با نهجالبلاغه و آیات قرآن این خانمها را توانمند میکردیم- مانده بود و مشغول تدریس بودیم. ناگهان در ساختمان نیمهتمام مرکز اسلامشناسی را زدند. همین خانم در را باز کرد. مأمور آمده و گفته بود: با خانم شیرازی کار دارم. این خانم خیلی ترسیده بود. فکر کرده بود میخواهند او را دستگیر کنند.
پیش من آمد و گفت: میخواهند دستگیرم کنند! گفتم: مگر چه گفتند؟ گفت: میگویند با خانم شیرازی کار دارند. گفتم: نترس! شیرازی خود من هستم.
دستبرقضا فامیل آن خانم شیرازی بود. من هم، چون دختر آیتا... شیرازی، امامجمعه سابق مشهد، هستم فامیلم شیرازی است. به نام مقدسی معروفم، ولی پدرم به آیتا... شیرازی معروف بود. بنده خدا خیلی ترسیده بود. آرامش کردم و خودم جلو در رفتم. آمده بودند به سؤال و جواب که اینجا چهکار میکنید و اینجا چه خبر است.
گفتم: چیزی نیست. همه رفتهاند و ما با چند نفر از دوستان صحبت میکنیم. تا این اندازه این مجموعه زیر ذرهبین بود که اگر من یک روز با دوستان تنها بودم، میآمدند و پرسوجو میکردند که چهکار میکنید. برای اینکه بتوانیم فعالیتها را انجام دهیم، یک مدرسه به اسم رسالت سمت کوچهپسکوچههای خیابان طبرسی راه انداختیم.
برای ۲۴ نفر از بچههایی که توانمند بودند کلاسهای ویژه گذاشتیم. این خانمها بیشترشان کسانی بودند که در راهپیمایی ۱۷ دی حضور یافتند. البته چند ماه بعد، این مدرسه هم شناسایی شد و آن را بستند. ناچار شدیم برنامهها را در خانهها برگزار کنیم. وضعیت بدی بود. اگر جلسات انقلابی برگزار میکردیم، مانع میشدند.»
بانوان، خود، مسئول اطلاعرسانی و شبکهسازی انقلابی در مساجد بودند و بانو مقدسی در همه این سالها میکوشید شبکه بانوان را قوی نگه دارد. «بسیاری از اطلاعیههای حضرت امام (ره) را توسط بچههای اسلامشناسی در این منطقه پخش میکردیم.
یکی از برنامهها این بود که خانمها اعلامیهها را از زیر در خانهها داخل میانداختند یا اینکه در مساجد، زمان نماز جماعت، وقتی آقایان به سجده میرفتند، اعلامیهها را از قسمت خانمها به پایین در قسمت آقایان میانداختند و قبل از اینکه نماز تمام شود، برای اینکه شناسایی نشوند، از مسجد خارج میشدند.
فعالیتهای ما جدی بود. گاهی خبرها و اطلاعیههایی را که باید به هم میدادیم، مثل اینکه جلسات قرار است کجا برگزار شود، داخل شیشه دارو میگذاشتیم و آن را منتقل میکردیم. اطلاعیههای حضرت امام (ره) را هم به همین شکل جابهجا میکردیم. اینها کارهای عادی مرکز بود.»
ساواک در روزهای انقلاب، همه مسیرهایی را که به فعالیتهای بانو مقدسی منتهی میشود پیگیری میکند و هرجا برنامهای هست، در تعقیب و گریز بانوان فعال است.
«یک بار، دورهای تابستانی برای معلمها و دانشجویان گذاشتیم. برای این دوره، رفتیم خانه خواهرم که سمت خیابان عنصری بود. آن سمت، فضای خلوتتری بود. برنامه را در حیاط خانه آنها برگزار کردیم. حدود ۴۰ نفر بودند. از آقایان انقلابی مثل آقای موسوی برای تدریس میآمدند.
خودم هم تدریس میکردم. چند هفتهای نگذشته بود که مأموران ساواک از دیوار ریختند داخل و میخواستند بچهها را دستگیر کنند. حاجآقا خود را به عنوان مسئول معرفی کرد و گفت به خانمها کاری نداشته باشند. حدود ۶ ماه ایشان را به عنوان صاحب خانه زندان بردند. آن روز خانمهایی هم که رفته بودند میگفتند ساواکیها آنها را تعقیب کردهاند.»
بانو مقدسی از آن دست زنان مبارزی است که خودش هم در میدان بوده است تا جایی که وقتی تعدادی از زنان در سال ۵۷ دستگیر و زندانی میشوند آرام نمینشیند. نمیتواند تحمل کند همراهان انقلابیاش در بند باشند و خود آزاد. «مرداد ۵۷ بود که دستگیر شدم. ماه رمضان بود. آن زمان حاجآقای موسوی شبها در مسجدالرضا سخنرانی داشتند و بچههای ما هرجاکه برنامه انقلابی بود میرفتند.
شب سخنرانی، ساواکیها ریخته بودند و جمعی از خانمهای مرکز را به اتفاق آقایان دستگیر کرده بودند. همان شب که مطلع شدم بچههای مرکز اسلامشناسی دستگیر شدهاند، خدمت پدرم، آیتا... شیرازی، رفتم و عرض کردم: خانمها دستگیر شدهاند. اجازه دهید فردا از مدرسه اسلامشناسی یک راهپیمایی راه بیندازیم. آن زمان صبحها در مرکز برنامه سخنرانی و قرائت قرآن داشتیم. حاجآقا موافقت کرد بعد از برنامه سخنرانی، به سمت حرم حرکت کنیم.
روز بعد، راهپیمایی را از مدرسه اسلامشناسی شروع کردیم. حدود ساعت ۱۱ ظهر بود. برای اینکه نگویند کمونیست هستیم، جزءهای قرآن را روی سرمان گذاشتیم و قرار شد چیزی نگوییم. خانمهای این مرکز آدمهای نترسی بودند. من هم سر نترسی داشتم و به دنبال شکستن فضا بودم. به سمت چهارراه لشکر و میدان ۱۰ دی راه افتادیم.»
ساواک از راهپیمایی بانوان باخبر است. وقتی به میدان ۱۰ دی میرسند، با تعداد زیادی از مأموران چماقبهدست ساواک روبهرو میشوند. «مسیر ما را بستند. میخواستیم از مسیر مستقیم حرم برویم که ما را به سمت خیابان گنبد سبز منحرف کردند.
سمت خیابان گنبد سبز که رفتیم، یکی از مأموران جلو من آمد و گفت: بفرمایید حاجیهخانم. من را سوار خودرو و خانمها را باتوم متفرق کردند. آن روز دستگیر شدم. اول من را بردند شهربانی که بیمارستان ناجای کنونی است. آن موقع، دخترم سهساله بود.
یک پسر هفتساله و یک پسر دوازدهساله هم داشتم. تا عصر همانجا بودم. نمازم را همانجا خواندم تا اینکه بعدازظهر، من را برای بازجویی سمت وکیلآباد بردند. ماه رمضان بود.
مأموری که بازجویی میکرد سیگاربهدست میگفت: خانم، شما پدر ما را درآوردهاید! ماه رمضان میخواهیم روزه بگیریم، ولی شما نمیگذارید! آن زمان به صورتم روبند میزدم. همین پوشش برای ما نوعی اسلحه بود. آنها بیحجابی را رواج میدادند و ما روبند میزدیم و حربه مخالفت ما بود. روبند را تمام روز برنداشته بودم.
مأمور گفت: خانم، من با شیطان که نمیتوانم حرف بزنم! روبندت را بردار! من هم گفتم: شما میپرسید و من پاسخ میدهم؛ برداشتن روبند نیازی نیست. فقط جایی که شماره روی سینه میانداختند و عکس میگرفتند روبند را برداشتم. بعد بازجویی، دوباره من را به شهربانی بردند.
حدود ساعت ۱۱ و ۱۲ شب سوار ماشینم کردند. سه مرد عقب بودند و من جلو نشستم. بیهوده من را در شهر میچرخاندند. میخواستند توی دلم را خالی کنند. بعد از آن، جایی نگه داشتند که بالای آن نوشته بود: ندامتگاه زنان. فهمیدم آمدهام زندان.»
خانم مقدسی را به سلول انفرادی میبرند. لباس زندانی میپوشانند و خبر دستگیریاش به پدر میرسد. «بعد از دستگیری من، خانمهای مرکز رفته بودند خانه پدرم و اطلاع داده بودند که دستگیرم کردهاند.
پدرم، شیخ ابوالحسن شیرازی، به خانمها گفته بود بروند منزل سید عبدا... شیرازی که سر چهارراه شهدا بود و موقعیت مکانی خوبی داشت تحصن کنند. جمع زیادی رفته بودند. خانم طاهایی و خانم زندی هم به همراه شاگردان خود حضور داشتند. خانمها یک شب آنجا میمانند.»
استاندار وقت، عبدالعظیم ولیان، با آیتا... شیرازی تماس میگیرد و میگوید اگر تحصن را نشکنند، خانه را به توپ میبندند. «خانه را با تانک محاصره کرده بودند. از سویی هم پیام داده بودند تا زندانیها آزاد نشوند تحصن ادامه دارد. روز بعد، آقایان علما به بازاریها پیام میدهند که بازار را تعطیل کنند.
همانجا کرکرههای بازارها را پایین میکشند و تعطیل میکنند. با تعطیل کردن بازار، میبینند موضوع جدی است موافقت میکنند خانمها را آزاد کنند، اما من را آزاد نکردند. به همین دلیل، علما مقاومت کردند. آنها نیز مجبور به آزادی من شدند، ولی مردهای زندانی را آزاد نکردند. بعد از آزادی من، تحصن شکسته شد. این حرکت خیلی به چشم آمد.»
کمکم نقش زنان در انقلاب جدی میشود. آنها برای اینکه نشان دهند در برابر موضوعات جامعه بیتفاوت نیستند، از طریق مکتب اسلامشناسی به دیدار علما میروند و اعلام میکنند نمیتوانند در برابر دستگیری مردان بیتفاوت باشند.
اینجاست که زنان با عقبه و حمایت علما در میدان حضور مییابند و راهپیماییها شکل میگیرد. بهویژه راهپیمایی هفدهم دی زنان انقلابی مشهد آغازی است برای بسیاری از حرکتهای انقلابی و ضد نظام شاهنشاهی. «علما در این موضوع که خانمها بیایند و بعد دستگیر شوند خیلی سخت میگرفتند.
مردم هم تعصب داشتند. از سویی، تأیید علما برای ما خیلی مهم بود. به همین علت، حوالی سال ۵۶ تا ۵۷، چون انقلاب کمی فراگیرتر شده بود و جوانها زندانی بودند، خانمها را گروهبندی کردیم که خدمت آقایان علما بروند. حرفمان این بود: مردم دستگیر میشوند و ما نمیتوانیم بیتفاوت باشیم. اجازه بدهید ما هم به صحنه بیاییم. ما مادریم و نمیتوانیم تحمل کنیم.»
خانم مقدسی پس از آن همه فراز و نشیبهای انقلابی در سال ۵۹ که همسرش نماینده مجلس میشود، به تهران سفر میکند و ۲۰ سال ساکن آن شهر میشود. در این مدت، مدیریت مدرسه اسلامشناسی بر دوش خواهر اوست و خود در تهران واحد خواهران مدرسه عالی شهید مطهری را راه میاندازد.
«بعد از انقلاب، همسرم، آقای موسوی خراسانی، نماینده مجلس شد و به تهران رفتیم. همان ایام، پسر بزرگم که راهی جبهه شده بود به شهادت رسید. در تهران، با پیشنهاد آیتا... امامی کاشانی، واحد خواهران مدرسه عالی شهید مطهری را راهاندازی کردم و در کنار مدیریت آنجا به تدریس دروس حوزوی مشغول بودم. بعد از آن، حدود سال ۷۹ مشهد برگشتم و مدیریت مرکز اسلامشناسی را دوباره به دست گرفتم.»
***
صدیقه مقدسی، متولد ۱۳۲۵، دختر آیتا... حاج شیخ ابوالحسن شیرازی، امامجمعه فقید مشهد و از نوادگان آیتا... بروجردی نجفی، خواهرزاده آیتا... شهید حاج شیخ مرتضی بروجردی و همسر حجتالاسلاموالمسلمین حاج آقای موسوی خراسانی، و مادر شهید سید هشام است.
در دوازدهسالگی کتاب «جامعالمقدمات» را از محضر حضرت آیتا... حاج شیخ شیرازی فراگرفت و سایر دروس ادبیات عرب از قبیل صمدیه، سیوطی، مغنی، منطق (حاشیه ملاعبدا...) و منطق مظفر را به طور خصوصی از محضر آیتا... صالحی (از استادان درس خارج) و بعضی استادان دیگر آموخت.
درسهای منطق مظفر، فقه و اصول از قبیل لمعتین، مکاسب، معالم، اصول مظفر، رسایل و کفایتین را از آیتا... شیرازی، آیتا... مرعشی (از استادان مدرسه عالی مطهری در تهران)، آیتا... بجنوردی و ... آموخت.
درس خارج کتاب صلاه، طهارت، نکاح و حج و ...، قواعد الفقهیه و چند بحث دیگر فقهی و اصولی را به صورت حضوری از محضر آیتا... بجنوردی و آیتا... رضازاده و به صورت غیرحضوری از آیات عظام فاضل لنکرانی، سبحانی، خلخالی و ... فراگرفت. همچنین باب حادیعشر، شرح تجرید، تفسیر صافی، برهان و مباحث اخلاقی و معرفتی و ... را در محضر حضرت آیتا... حاج شیخ ابوالحسن شیرازی و دیگران تلمذ کرد.
تدوین کتاب «چهل گام طلبگی» با ارائه چهل حدیث درباره اخلاق و وظایف طلاب و آمادهسازی صدها فیش با موضوعات تفسیری، اخلاقی، علمی و ... برای تبلیغ و ارائه سخنرانی از تألیفات اوست.
تأسیس مدرسه علمیه اسلامشناسی حضرت زهرا (س) در سال ۱۳۴۷، مدیریت مدرسه علمیه اسلامشناسی حضرت زهرا از سال ۱۳۴۷ تاکنون، راهاندازی بخش خواهران مدرسه عالی شهید مطهری در سال ۱۳۵۹، مدیریت بخش خواهران مدرسه عالی شهید مطهری از ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۵، تأسیس پژوهشکده اسلامشناسی در سال ۱۳۸۹، تأسیس مرکز تخصصی زن و خانواده اسلامشناسی در سال ۱۳۹۳، تأسیس کانون دانشآموختگان وابسته به مدرسه علمیه اسلامشناسی حضرت زهرا از پیشینه اجرایی این بانوی انقلابی است.