طیبه ثابت - آقای دارکوب دوباره خودش را به بلندترین درخت جنگل که یک سرو دویستساله بود رساند و با قدرت شروع کرد به نوکزدن به تنهی درخت: دیررر... دیررر... دیررر.
خانوادهی سنجابها مثل هر بهار دیگر، نخستین خانوادهای بودند که «زنگ بیداری» را شنیدند و از خواب زمستانی بیدار شدند.
رودخانه پرآب شده بود و بچهماهیها کنار سنگهای اطراف بازی میکردند. خانوادهی بعدی که پنجرهی لانهشان را به روی هوای تازه و آفتاب بهاری باز کردند، خرگوشهای گوشپنبهای بودند.
بچهخرگوشها زودتر از پدر و مادرشان از لانه بیرون پریدند و به سمت خانهی دوستشان، موشموشی، که همسایهی آنها بود دویدند و شروع به درزدن کردند. تقتقتق... تقتقتق.
اما صدایی نشنیدند. بچهخرگوشها داد زدند: «موشموشی کجایی؟ بیا در را باز کن!»، اما صدایی نشنیدند. بچهسنجابها هم از مادرشان اجازه گرفتند که بروند پیش بچهخرگوشها و ببینند برای دوستشان موشموشی و خانوادهاش چه اتفاقی افتاده است.
بچـهخــرگــــوشهــــــــا و بچهسنجــــابها با هــم داد زدند: «موشموشی، موش موشی!»، اما باز خبری نشد. کلاغک از روی شاخهی چنار گفت: «قارقار! خبردار! / جنگل هزارجریب! یک اتفاق عجیب!» و از شاخه پرید و رفت.
چیزی نگذشت که خبر گمشدن خانوادهی موشموشی همهجا پخش شد و همــــهی اهالی جنگل هزارجریب از ناپدید شدن خانوادهی موشها باخبر شدند.
یکی میگفت: «نباید صبر کنیم. باید برویم دنبالشان بگردیم.» یکی دیگر میگفت: «بهار دارد میآید. باید اول خانهتکانی کنیم. بعد میرویم دنبالشان میگردیم.»
خلاصه به صورت هر حیوانی که نگاه میکردی، یا غمگین بود یا نگران. هیچکس دلش نمیخواست در جشن بهار که همهی حیوانات کنار چشمهی بزرگ روی تپهی شقایق برگزار میشد، جای خانوادهی موشموشی را خالی ببیند.
درست وقتی آقای دارکوب برای سومین بار نوکزدن به تنهی درخت سرو پیر را شروع کرد، خرس قهوهای با خمیازهای از میان صخرهها بیرون آمد و به زنبوری که روی سرش نشسته بود سلام کرد.
زنبور گفت: «سلام خرسی! چهقدر خوشحالی!» خرسی جواب داد: «بهار دارد میآید. چرا خوشحال نباشم ویزویزی؟»
زنبور آهی کشید و گفت: «تو میدانی خانوادهی موشموشیها ناپدید شدهاند؟» خرسی کمی سر و چشمهایش را خاراند و گفت: «چی؟» و بعد قاهقاه خندید.
زنبور از بیتفاوتی خرسی خیلی ناراحت شد و بالهایش را محکم به هم زد. او میخواست خرسی را برای این بیادبی نیش بزند، اما خشمش را کنترل کرد و گفت: «همه ناراحتاند، امّا تو میخندی! آخر برای چی میخندی؟»
خرسی گفت: «برای اینکه خانوادهی موشموشیها حالشان خوب است و پیش من مهماناند.» ویزویزی با تعجب گفت: «چی؟ دوباره بگو چی گفتی!»
خرسی گفت: «پاییز سال گذشته، من آخرین نفری بودم که میخواستم به غار زمستانیام بروم. خودم دیدم باران سیلآسایی لانهی موشموشی را ویران کرده بود.
هوا سرد بود و وقتی برای لانه درست کردن نبود. من که این وضع رادیدم، از آنها دعوت کردم ۳ ماه زمستان مهمان غارِ سنگی من باشند.»
بعد هم با دست چند بار به زمین کوبید و گفت: «الان میروم بیدارشان میکنم. تو هم برو به همهی اهالی جنگل بگو دیگر ناراحت نباشند. موشموشی و خانوادهاش زندهاند و اتفاق بدی برایشان نیفتاده است.»
زنبورکوچولو خوشحال بود و رفت تا این خبر خوش را به همهی اهالی برساند.