صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

گفتگو با فاطمه سلطان صفاری، کهنه کار پیشه مامایی و قابلگی مشهد

  • کد خبر: ۱۰۷۴۴۱
  • ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۳:۲۴
فاطمه سلطان صفاری، بازمانده قابله‌های قدیمی مشهد از تاریخ شفاهی این شغل می‌گوید.

لیلا کوچک زاده | شهرآرانیوز؛ فاطمه سلطان صفاری، فرشته‌ای است در انتهای کوچه پس کوچه‌های خیابان رسالت مشهد. از بازمانده‌های نسل قابله‌های شهرمان که نامشان به عنوان مادر، زینت بخش یک محله است. او با لهجه شیرین و ادبیات پر مهرش، با همین چند جمله ساده، به خوبی خودش و هنری را که در ۸۵ سال زندگی اش برقرار بوده است، معرفی می‌کند: «صدتا بچه به دنیا آوردم. صدتا جنازه شستم. صد باردست فقیر فقرا را گرفتم. برایم ۲۰ تا خلعت از کربلا و مکه آوردند، همه را دادم به مردم.

حالا خودم خلعت هم ندارم.» می‌زند زیر خنده و می‌گوید: «دنیا را هرطور بگیری می‌گذرد، لب تنور هم می‌گذرد، پوست سمور هم می‌گذرد! ما بالای زمین هم خوابیدیم، گذشت. دوتا تشک هم انداختیم و خوابیدم، گذشت. الان که زندگی‌ای نداریم. ولی در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست و آنجا که صفا هست، همان نور خدا هست.»

درآمد ما از خداست

صبح که برای گفتگو رفتیم خانه اش، از تعداد نانی که گرفته بود، تعجب کردیم؛ چون او با پسرش زندگی می‌کند و فقط دو نفر هستند. اما صلات ظهر که شد، سر و کله بچه‌های قد و نیم قد همسایه‌ها و نوه هایش پیدا شد. ظاهرا آن‌ها هر روز مهمان سفره بی بی هستند. یکی از نوه‌های بزرگش هم که هر روز به او سر می‌زند، آمده بود و می‌گفت که «هزار تا ستاره جای یک ماه را نمی‌گیرد. بی بی من همان ماه است.

هرکس قهر می‌کند و از همه جا می‌ماند، می‌آید اینجا. بی بی جمعش می‌کند. نان و آبشان را می‌دهد و بعد آن‌ها می‌روند پی زندگی شان. یک زمانی هم مجانی دوتا اتاق بالای خانه اش را به عروس‌ها و داماد‌ها می‌داده، بنشینند.» بی بی می‌گوید: «درآمد ما از خداست. دیگران را مأمور می‌کند تا حواسشان به ما باشد.»

غم بزرگ او، اما فوت پسر کوچکش است که از چندسال پیش، دردی را که در گلویش لانه کرده بود، بدتر کرده است. می‌گوید: «من درد گلوی بدی دارم. حالا خدا نگهم داشته. تقریبا ۱۰ سال پیش رفتم دکتر و فهمیدم سرطان است. ولی رفتم پیش دکتر خودم؛ امام رضا (ع). بهتر هم شدم.»

توی شرکت آمریکایی‌ها کار می‌کردم

فاطمه سلطان، بچه نوغان است. دختر اوستاحیدر که همان جا مسگری داشته و در خانه اش به خیر روی نیازمندان باز بوده است. می‌گوید: «مادرم چهارده بچه آورده بود. از چهارده تا چهارتا ماندند. من یک دختر بودم و سه تا برادر. از نه سالگی کار می‌کردم.

با دخترای همسایه می‌رفتیم میدان اعدام، پایین خیابان. ۱۵، ۱۰ تا بودیم. می‌رفتیم شرکت پشم و پنبه پاک کنی که مال آمریکایی‌ها بود. روزی ده شاهی کار می‌کردیم. می‌دانی که ده شاهی نصف یک قرانه؟» این را روبه ما می‌پرسد وبی آنکه منتظر پاسخ بماند، ادامه می‌دهد: «ما آنجا پشم‌ها را سیاه و سفید‌ها را جدا می‌کردیم. پنبه‌ها هم خارهاش را سوا می‌کردیم. بعد این‌ها را بسته بندی می‌کردند و با هواپیما می‌فرستادند کشور‌های دیگه.»

او راوی دقیقی است که از تعریف بالا و پایین زندگی اش ابایی ندارد: «مادرم بچه مشهد بود و پدرم اهل کلات. هر کدام می‌خواست که زن فامیل‌های خودشان بشوم. ولی پدرم زورش چربید و مرا ده یازده سالگی، به عقد یکی از اقوامشان که از من ۲۵ سالی بزرگ‌تر بود، درآورد.» نفسی تازه می‌کند و با یادآوری روز‌های گذشته می‌گوید: «چشمم به هر کاری می‌افتاد، یاد می‌گرفتم. شانه ام را می‌دادم زیر کار.

شب‌ها تا صبح پشم می‌رشتم و روز‌ها هم تا شب برای مردم گلدوزی می‌کردم، برای عروس ها. توی مملکت‌های ما، جهازشان گلدوزیه. با زحمت یک زندگی را درست کردم و ده تا بچه را بزرگ کردم. زرنگ بودم و همه کاری را یاد گرفتم.»

وسایل کارم یک نخ بود و یک قیچی

بی بی از همان کودکی قابلگی را هم از مادرش یاد می‌گیرد. مادرش هم ماما بوده و تمام بچه‌های او را به دنیا آورده. بی بی هم بچه‌های دخترانش را به دنیا آورده و طی سال‌ها زندگی در کلات و همین محله رسالت مشهد، چشم بیشتر از صدنوزاد را به جهان باز کرده است. علاوه بر این ها، دادرس مادرانی بوده است که شیر نداشته اند.

با همان لبخند لطیف نشسته بر سیمای ماهتاب گونش می‌گوید: «یک بچه که از خودم شیر می‌دادم، سه تا هم از مردم شیر می‌دادم. سرِ پیرهنم همیشه خیس و چغر بود؛ الان یکی توی نوغان، لحاف دوزی دارد، یکی توی فلکه دروازه قوچان عینک می‌فروشد. این‌ها را یک سال دوسال شیر دادم. شاید ۱۵ تا ۲۰ تا بچه شیر دادم. شیرم که می‌رفت، می‌گفتم این‌ها گناه دارند، سیرشان کنم.»

بعد هم می‌گوید: «وسایل کارم یک نخ بود که به ناف بچه می‌بستم و یک قیچی. این‌ها هم توی خانه صاحبخانه بود؛ والسلام. نافی را که من می‌بستم، به سه روز می‌افتاد. دستم سبک بود. نخ را تاب می‌دهی تا قرص شود؛ آن وقت یک وجب ناف بچه را می‌گیری و از بیخ، قرص می‌بندی.» او به حرف هایش این را هم اضافه می‌کند: «این دوتا کار ثواب دارد؛ یکی مرده شستن و یکی ناف زدن. یعنی هر زن عادی باید هفت تا مرده بشوید و هفت تا ناف بزند.» می‌خندیم و می‌گوییم این کار‌ها که از دست ما ساخته نیست و او می‌گوید: «شما کار‌های سخت‌تر از این بلدید. بریدن ناف که چیزی نیست!»‌

می‌گوید که هنگام زایمان، خدا بچه را می‌دهد. فقط باید پشت سر زن حامله بایستی و برای به دنیا آمدن بچه کمکش کنی. طبق تجربه او مادر دراز کشیده سخت بچه به دنیا می‌آورد. به همین دلیل می‌گوید: «زن‌های بیچاره توی بیمارستان با مشقت بچه به دنیا می‌آورند؛ چون آن‌ها را می‌خوابانند.»

موقع زایمان امام علی (ع) را جیغ می‌زدم

بی بی حالا دیگر به قول خودش قابلگی را گردن نمی‌گیرد و تنها کاری که انجام می‌دهد، کمک به مادران آبستنی است که در دوران بارداری بچه شان پایین آمده. آن طور که توضیح می‌دهد، بچه را کمی بالا می‌دهد و زیر شکم مادر را با روسریِ نخی می‌بندد و چرب می‌کند. او می‌گوید: «هنگام تولد نوزادان خیلی خسته می‌شدم و بیشتر از خوشحالی، می‌گفتم خدایا این مرده است یا زنده. برایشان دعا می‌کردم و تا زمانی که بچه به دنیا می‌آمد، حضرت علی (ع) را جیغ می‌زدم (جیغ زدن اصطلاح خود بی بی است). می‌دانید؛ دو دفعه حضرت علی (ع) بالای سر انسان می‌آید؛ یک دفعه وقتی به دنیا می‌آید و یک دفعه وقتی از دنیا می‌رود. این‌ها الکی نیست.»

سر نوزاد را به هم چسباندم

او با تعریف یک خاطره درباره زایمان یکی از دخترانش، به خوبی مهارتش را در شغلش بازگو می‌کند؛ «دخترم ماه و روزش شده بود. بیمارستان گفته بود برو ۱۵ روز دیگر کار داری. آمد خانه ما و به ستون تکیه داده بود. بهش گفتم بچه تو را امشب خدا می‌دهد. سر دلت خالی رفته. هیچ جا نرو (بی بی این را نشانه‌ای برای زمان رسیدن زایمان می‌داند). گفتم بچه ات آمده پایین. ما وقتی بچه توی لگن مادر می‌آید، می‌گوییم آمده توی خزینه. همین طور نشسته بود و صحبت می‌کرد که کمرش درد گرفت. طوری که حتی فرصت نشد زیرش پلاستیک بیندازیم. خلاصه بچه اش را پای همان ستون به دنیا‌آورد.

صدای گریه بچه بلند شده بود. سریع نافش را زدم و توی حمام بردمش، لگن گذاشتم و بچه را شستم. ولی یکهو دیدم سر بچه از وسط، شکاف خورده؛ طوری که پوستش سوا شده و چیزی شبیه مغز گوسفند دیده می‌شد. با خودم گفتم خدایا چکار کنم. اگر الان به این بگویم، دلش می‌ترکد. بچه پسر هم بود. به دخترم هیچی نگفتم. سر بچه چسبناکه. برای همین همان طور سرش را به هم چسباندم.

یک تکه پنبه روی شکاف گذاشتم و چای خشک هم رویش مالیدم. چای خشک شکستگی را جوش می‌دهد. بعد هم روی سرش کلاه گذاشتم. یک روسری را هم قرص بستم. تا ۱۰ روز که دخترم و بچه اینجا بودند، هر روز پنبه را عوض می‌کردم و چای می‌ریختم. بعد ۱۰ روز، پوست سر بچه به هم چسبید و ردش هم از بین رفت. حالا همان پسر از در این خانه جا نمی‌شود! (بی‌بی به درشت هیکلی و سلامت نوه‌ا شاره می‌کند).

نوزاد زن ۶۵ ساله

بعد هم از زنی می‌گوید که در شصت و پنج سالگی باردار می‌شود و او برای تولد نوزاد کمکش می‌کند: «این خانم سل داشت. شوهرش کدخدای قلعه (روستا) بود. دوسه سال بردش بیمارستان شریعتی. حالش خوب شد. بعد حامله شد. مثل نی قلیان بود؛ خشک. زمان فارغ شدنش گفتند این زور ندارد و نمی‌تواند بچه را به دنیا بیاورد.

قابله روستای خودشان می‌خواست به زور بچه را بیرون بکشد. من را هم صدا کردند. قابله را هل دادم آن طرف. گفتم می‌خواهی هم مادر را بکشی و هم بچه را؟ گفت این زور ندارد. گفتم صبر داشته باش. نیم ساعت نگذشت که زن، بدون درد و با کمک ما بچه اش را به دنیا آورد. گفتم خواهرجان، بچه را خدا می‌دهد. حضرت علی (ع) کمک می‌کند.»

آبی که روی میت می‌ریزی نباید لاکی باشد!

بی بی همان قدر که نوزاد به دنیا آورده است، به قول خودش مرده هم شسته. خاطراتش را به خوبی در خاطر دارد و تعریف می‌کند: «تا همین پنج شش سال پیش، اموات را توی خانه می‌شستیم. نزدیک به صدتا مرده شسته ام. توی حیاط خانه میت، تخته می‌گذاشتند و رویش پلاستیک می‌کشیدند. یک اجاق گاز و دیگ بزرگ رویی لازم بود و پنبه، سدر و کافور و پارچه.» او هنوز دیگش را دارد و آن را روی دوپوشه (انبار) آشپزخانه اش گذاشته. می‌گوید: «آبی که روی میت می‌ریزی، نباید لاکی باشد.» منظورش از لاکی، ظروف پلاستیکی، است. قابلمه باید رویی یا مسی باشد. «دونفر میت را می‌شویند و یکی هم از بالا تا پایین آب می‌ریزد و غسلش می‌دهد و خوب که تمیزش کرد، آب خالی می‌ریزد و سدر و کافور. باید جنازه پاک شود.»

من روغن زردی ام...

به گمانم چیزی در دنیا وجود ندارد که فاطمه سلطان ترسی از آن داشته باشد. هم نازکی نوزادانی را دیده که برای آمدن به دنیا گریه سر می‌دهند و هم سنگینی سکوت آدم‌های مرده را. همین است که می‌گوید: «از قدرت خدا یک چیزی می‌شنوی! هیچ زن هشتاد و پنج ساله‌ای که با این زحمت و ذلت بزرگ بشه، نمی‌تواند کمر راست کند، زنی که چهارده تا اولاد به دنیا بیاورد. من روغن زردی ام؛ بند مال دنیا هم نیستم.

مال دنیا بد چیزیه، مگر اینکه پنج نفر هم از دور ت استفاده کنند. نه که فقط خودت بخوری. من الان یک نفرم، ولی وقتی غذا درست می‌کنم، نیم کیلو بیشتر گوشت بار می‌کنم. برنج هم بیشتر درست می‌کنم. این بچه‌ها و نوه‌ها و آن‌ها را که ندارند صدا می‌کنم. خدا هم می‌رساند.»

آخرین صحبت هایمان با شعرخواندن بی بی تمام می‌شود. توی حرف هایش گفته بود که قدیم‌ها در روستا‌های کلات، به مراسم حنابندان دعوت می‌شده و به قول خودش «حنابندی» می‌خوانده. برای ما هم می‌خواند. صدای گرم او و مهرش فراموش نشدنی است: «آقام حنا می‌بنده به دست و پا می‌بنده/ آقام حنای توی رو گردم/ خال خال پای تو ر گردم/ ... / همین طور راه می‌ری هموار به هموار، راه رفتنای تو رو گردم... نشسته‌ای به پای جوز/ آقام حنا می‌بنده ...»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.