سحر نیکوعقیده | شهرآرانیوز؛ روزی روزگاری قابلهها جایگاه مهمی در میان مردم داشتند. در هر محله و روستایی حتما یکی دو تا از آنها پیدا میشد تا بیدرنگ خودشان را به خانه زائو برسانند و بچه را صحیح و سالم به دنیا بیاورند. آنها ناجی بودند و میان اهالی احترام و ارج و قرب خاصی داشتند و گاهی بدون هیچ چشمداشتی در تولد نوزادان نقش داشتند، اما حالا مدتهاست تمام این مناسبات تغییر کرده است.
با بازشدن بیمارستانها نقش قابلهها روز به روز کمرنگتر شد تا جایی که حالا میتوان گفت قابلگی تقریبا فراموش شده است. ننه شیرین یکی از همین قابلههاست. پیرزنی باتجربه و همه فن حریف که کنار پسر و عروسش در خانهای کوچک در خیابان ذاکری در محله شهید باهنر زندگی میکند. او چند سالی است که قابلگی را کنار گذاشته، اما خاطرات زیادی از آن دوران دارد.
همه محله او را به نام دخترش میشناسند، ننه شیرین! اما نام واقعیاش لیلا عباسزاده است. او سالها پیش در زادگاهش در روستای میاندهی میرمحمد در شهرستان تربت حیدریه در ١٤سالگی با پسری که عاشقش بوده ازدواج میکند و حاصل این وصلت، ٩فرزند قد و نیم قد میشود. فرزندانی که همه را خودش بدون کمک گرفتن از کسی به دنیا آورده است.
او در تولد نوزادان روستا هم نقش داشته. قابله روستا دیوار به دیوار آنها خانه داشته و باعث میشود که لیلا خانم کم کم به قابلگی علاقهمند شود. اول کمک دست او میشود و تجربه کسب میکند. پس از مدتی هم خودش دست به کار میشود.
با پیروزی انقلاب اسلامی او و همسر و فرزندانش تصمیم میگیرند به مشهد مهاجرت کنند و در حاشیه شهر ساکن میشوند، در محله شهیدباهنر که به قول خودش آن موقع بیابان بوده و فقط یکی دو تا خانه داشته. کم کم که سکونت زیاد میشود ننه شیرین هم بین افراد محله شناخته میشود. خاطره اولین کودکی را که اینجا به دنیا آورده است تعریف میکند: «صدای داد و بیداد شنیدم.
پریدم توی کوچه و مردی را دیدم که از این سو به آن سو میدوید. توی سرش میزد و میگفت زنم از دست رفت. زنش باردار بود و هنوز ٩ماهش تمام نشده بود که دردش گرفته بود. تا گفتم قابلهام خوشحال شد. سریع به خانهاش رفتیم و بچه را صحیح و سالم به دنیا آوردم.»
از آن روز به بعد همه محله ننهشیرین را میشناختند. وقتی از او میپرسم تا به حال چند بچه را به دنیا آورده میگوید حسابش از دستش در رفته است. تعریف میکند که خیلی وقتها که توی کوچه و خیابان راه میرود افراد ناشناس جلو میآیند، سلام و احوالپرسی میکنند و میگویند او آنها را به دنیا آورده است.
میگوید: «یک روز که پای پیاده میرفتم حرم ماشین مدل بالایی جلوی پایم ترمز کرد. جوان رشیدی از توی ماشین پیاده شد، دستم را بوسید. گفتم شما؟ گفت مادرجان بچهات را نمیشناسی؟ تو ناف من را بریدی، من نوکرتم. خلاصه من را برد حرم و بعد رساند خانه. گفت هرجا خواستی بروی و هر کاری داشتی من در
خدمتم.»
ننه شیرین همان زمان هم درآمدی از قابلگی نداشته و برای رضای خدا اینکار را انجام میداده، اما این کار برای او یک شغل تمام وقت به حساب میآمده است. تعریف میکند سالها پیش وقت و بی وقت، طلوع صبح و ساعت یک نصفه شب در خانه او به صدا در میآمده است. گاهی برای به دنیا آوردن بچه از آن سر شهر هم بهسراغ او میآمدند! حالا چند سالی میشود که کمر درد و پا درد توان قابلگی را از او گرفته و او دیگر فرزندی به دنیا نیاورده است. با همه اینها ننه شیرین بهترین خاطراتش را دیدن لحظهای میداند که بچهها پا به این دنیا گذاشتهاند.
رگگیری و مردهشویی را هم تجربه کرده است. کارهای زیادی از دست ننه شیرین بر میآید. او برای کمک به اهالی و اطرافیانش از هیچ کاری دریغ نمیکند. غسل میت را از مادر خدا بیامرزش یاد میگیرد. مادرش را هم خودش غسل میدهد. میپرسم هیچ وقت ترسی از غسل مردهها نداشته است؟ میگوید: آنها زنده هستند ننه جان! این ما هستیم که مردهایم!
تولد و مرگ ۲ نقطه مقابل هم هستند که ننه شیرین هر دوی این موقعیتها را تجربه کرده است. تعریف میکند: «کودکی در این محله بود که خودم قابلهاش بودم و نافش را بریدم. وقتی ١٣سال بیشتر نداشت از دنیا رفت و همان کودک نازنین آرام زمان تولد را خودم غسل میت دادم.»
قاب عکس همسر مرحومش روی دیوار خانه به چشم میخورد. قابی که هیچ وقت از روی دیوار برداشته نمیشود و ننه شیرین میان گفتگو گاهی به آن خیره میشود.
بابا حجی حالا سالهاست که از کنار او رفته است، اما او داستان عاشقانه ازدواجشان را با آب و تاب و با جزئیات برایم تعریف میکند، خاطرهای که هیچ وقت برای او کهنه نمیشود. اینکه از کودکی توی روستا همبازی هم بودند و بعد هم با وجود مخالفت خانوادهها با هم ازدواج میکنند. لیلا عباسزاده تعریف میکند که همسرش در تمام مراحل زندگی حامی و پشتیبان او بوده است. هیچ وقت مانع فعالیتهای او نشده و همیشه او را تشویق میکرده تا به مردم کمک کند.