همین چند دقیقه قبل از دفتر روزنامه که بیرون زدم، صدای شیون خانمی را شنیدم که مقابل عکس جوانی در گوشه میدان شهدا و مقابل دفتر روزنامه ایستاده بود.
جلوتر که رفتم، مردی هم با بطری آب به سراغش آمد. بالای عکس اما نوشته شده بود اهدای عضو، اهدای زندگی... و همین کافی بود تا داستان آن مادر را پیدا کنم.
فضا آنقدر سنگین بود که اشک روی گونههای من هم جاری شد...
حالا ۵۴ روز بود که دردانهاش را در کنارش نداشت. روزهای سختی که آرام و قرار نداشته است، اما بازهم هر طور که بوده بغضش را نگه داشته است. خب سخت هم هست که فرزندت را بزرگ کنی، برایش کلی برنامه داشته باشی، اما...
داغ فرزند برای مادر خیلی سخت است و اگر جوان باشد، سختتر.
سهم یکسان همه انسانها در زندگی فقط یک خاطره است که در حافظه تاریخی جهان میماند. آیندگان همانگونه که برای مرگ عدهای غمگین میشوند، در مرگ عدهای کف خواهند زد. انتخاب برای حضور در این دستهبندی از امروز آغاز میشود که همه فرصت دارند جای خود را در این دستهبندی مشخص کنند.
رضا صابر، یکی از افرادی بود که توانست با ایثار جان، خود را در فهرست افرادی قرار دهد که جهان در نبودشان غمگین میشود. اینطور که پدر مرحوم رضا صابر میگفت، پسرش در ۶ اسفند بر اثر حادثهای به بیمارستان شهید هاشمینژاد منتقل میشود. اما پس از مدتی بستریبودن در این مرکز درمانی به زمره بیماران مرگ مغزی میپیوندد. با تأیید مرگ مغزی رضا، پدر و مادرش با اهدای اعضای پیکر پاره تنشان موافقت میکنند.
حالا رضا نجاتبخش جان ۶ بیمار شده است؛ بیمارانی که زندگیشان را مدیون رضا صابر و خانوادهاش هستند.
مادر رضا امشب بعد از زیارت حرم امام رضا(ع) عکس فرزندش را که جاودانه شده است، روی بنرهای آویز شهرداری میبیند که به بقیه درس فداکاری و جاودانگی را تلنگر میزند...