صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

داستان کودک | بیماری عجیب

  • کد خبر: ۱۱۵۴۹۰
  • ۱۳ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۳:۲۸
در دنیای قصه‌ها، درست پشت کوه‌های دور و بالای ابرها، حیوانات زیادی زندگی می‌کنند که ما آن‌ها ‌را نمی‌بینیم.

لیلا خیامی - در دنیای قصه‌ها، درست پشت کوه‌های دور و بالای ابرها، حیوانات زیادی زندگی می‌کنند که ما آن‌ها ‌را نمی‌بینیم. فقط وقتی مسافر شهر خیال می‌شویم، می‌توانیم داستان‌های آن‌ها ‌‌را بخوانیم و به آنجا برسیم.

داستان امروز ما درباره‌ی اژدهای بازیگوشی است که بیماری عجیبی می‌گیرد. او پیش دکتر می‌رود و اتفاقات جالبی می‌افتد.

اژدهای سبز خال های قرمزش را شمرد و داد زد: «مطمئنم یکی کم شده! خال ها ٩٩ تاست. یکی از خال هایم نیست. حتماً مریضی « خال بی خال» گرفته ام. حتماً کم کم همه ی خال هایم پاک می شوند.»

بعد هم با ناراحتی گفت: «اژدهای بی خال که به درد نمی خورد آقای دکتر!» آقای دکتر زرافه خمیازه ای کشید و ذره بینش را برداشت و گردن درازش را خم کرد و با دقت شروع کرد به نگاه کردن خال های اژدها و گفت: «نه جانم، نگران نباش! چیزی نیست.

حتماً یکی از خال هایت خوب روی پشتت نچسبیده بوده و وقتی بپربپر می کرده ای، از روی پشتت افتاده و گم شده است.» بعد هم چند تا شربت رنگارنگ به اژدها داد و گفت: «بیا این ها را بخور. حالت خوب می شود.»

اژدها لبخندزنان گفت: «یعنی دوباره خال درمی آورم؟!» دکتر خنده ای کرد و همان جور که سعی می کرد با قد بلندش روی صندلی چرخان کنار اتاقش بنشیند گفت: «نه جانم، خال درنمی آوری! این شربت ها را که بخوری، خوابت می گیرد و شب راحت می خوابی و خال گمشده ات را فراموش می کنی.»

اژدهای سبز حرف آقای دکتر را گوش کرد و شربت ها را گرفت و خورد و رفت به خانه اش تا بخوابد اما هر کاری می کرد خوابش نمی برد.

همین هم که چشم هایش کمی بسته می شد و خوابش می گرفت، خواب خال قرمز گمشده را می دید و با نگرانی از خواب می پرید. او همه ی شب را بیدار بود و به خالش فکر می کرد.

نزدیک های صبح بود که صدای جرجر باران شنیده شد. اژدها با خودش گفت: «حالا که خوابم نمی برد، بروم و کمی زیر باران قدم بزنم، شاید حالم بهتر شود.»

و بلند شد و رفت و قدم زد و زیر باران راه رفت و راه رفت تا حسابی خیس شد. بعد هم به خانه اش برگشت و با حوله ای، خودش را خشک کرد و دوباره جلو آینه ایستاد و برای صد و سی و ششمین بار، خال هایش را شمرد و با تعجب دید ١٠٠ تا خال دارد.

خالش سر جایش برگشته بود! البته برنگشته بود. اژدها این جور فکر می کرد. اصلاً خالش جایی نرفته بود. همان جا روی پشتش بود. فقط رویش یک دانه برگ سبز چسبیده بود و دیده نمی شد.

باران جرجری برگ را از روی پشت او کنده و روی زمین انداخته بود. به همین راحتی! اژدها با خوشحالی دوید بیرون تا به همه خبر بدهد خالش سر جایش برگشته است و از مریضی و بی خالی خبری نیست.

او خوشحال و بود و می خندید و ١٠٠ تا خال قرمزش را به همه نشان می داد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.